از شاه خراسان اجابت، از مشهدی خانمِ کارآفرین رفاقت
خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: دور و نزدیک “مشهدی” صدایش میکنند، خودش هم میگوید ریزهخوار سفره آقاست. اصلا از هر سمت که بخوانیاش به مشهد و سلطان طوس گره خورده آن هم با هزار و یک فرسنگ فاصله.
مشهدی، مشهدی بودنش شهره عام و خاص است نه یکی دو نفر از اهالی روستا نه! به وسعت ایران شهرت دارد و خاطرخواه؛ کاروان میبرد و دلهای گرفته را جلا میدهد و بازمیگرداند.
دوباره از نو، کاروان میبرد و دل صفا میدهد و روزمرگیهایش در صحن و سرای آقا میگذرد. مشهدی با چرخَش، چرخ روزگار را بار دیگر به زانو درآورده و بر سر قول و قرارش ایستاده.
قراری که روبروی گنبد طلایی آقا دوش به دوش حاج قاسم در دلش سُر خورد و مشهدی شد، مشهدی از همان روز که تک و تنها چرخ چرخانده بود و خود را با کولهباری از غم به حرم رسانده بود و نالهکنان دل سبک کرد، مشهدی شد و بیشتر از قبل ریزهخوار خوان سلطان.
مشهدیخانم یا سکینه شکری از روستا گذرکجین اسدآباد را به حرف میگیرم تا قصه پرغصه اما خواندنی و جذابش را برایمان بازگو کند و دلمان غنج برود از همت بلند و زندگی نظرکردهاش.
-مشهدی، از اینکه چطور مشهدی شدی آن هم روبروی پنجره فولاد و گنبد طلایی آقا تعریف کن.
«خیلی مفصل است، مثنوی هفتاد مَن است؛ با وجود مشکلات فراوان و ناتوانی جسمانی دست به کار شدم و هنر قالیبافی که به همت مادرم آموخته بودم به کار گرفتم تا شغل داشته باشم.
از ۱۵، ۱۶ سالگی با قالیبافی سری از هم سوا داشتیم و نقش و رنگ و گره همنشین روز و شب بود، خاصه خوابی که از آقام ابوالفضلالعباس دیدم و بینقشه و تجربه شهادت عموعباس را بافتم و گره به گره اشک ریختم و از جان رنگ و نقش در انداختنم.
همین علقه به فرشبافی سبب شد بر کول مادرم از روستا تا شهر بیایم و دانه به دانه دورههای آموزشی ببینم و خبره کار شوم، فرشبافی با رگ و پیام عجین شد و کارم جدی.
درست است ویلچرنشین بودم اما با کمک پدر و مادرم شد آنچه در سر داشتم و بالاخره با گذر زمان کارگاهی و بیا و برویی و کسب و کاری به راه شد.
کارگاه قالیبافی را با شراکت خانمی بنا کردم و قالی و نمد و فرش ابریشمی بافتیم، یک دم رنگ و نقش در میانداختیم و گره روی گره میزدیم و کار و بار حسابی گرفته بود.
بافندهها سر و دست میشکستند تا در کارگاه روستایی ما کار کنند و گرههای ابریشمی با خط و خال افسانهای ببافند و آن ور آبیها و این ور آبیها را حیران کنند.
بیشتر از خودم برای اهالی روستا و روستاهای اطراف شغل ایجاد شد، درآمدی بود هم برای خودمان و هم برای زنان بیسرپرست و بدسرپرست.
رزق حلال پیشه کارمان بود و سر سوزنی از آن نمیگذشتیم، خلاصه همه چیز بر وفق مراد بود؛ روز به روز کار بیشتر و مشتریهای پر و پا قرص بیشتر و درآمد بیشتر میشد. تا اینکه چرخ بر هم خورد و جور دیگر چرخید، جوری که نباید میشد، شد.
سودای درمان پاهای بیحس و انگار نداشتهام در سرم پیچید و تصمیم به عمل جراحی گرفتم، در بحبوحه درمان شریک قالیبافی با چکهای امضا شده خیانت کرد و کارگاه و فرشهای ابریشمی و پول و همه چیز فروپاشید و من ماندم با ۱۲۵ میلیون بدهی در سال ۸۵.
کار به حکم جلب و زندان و معجزه آزادی بعد از ۱۹ روز کشید، از زندان که آزاد شدم با دلی شکسته با اصرار من و انکار خانواده با همان ویلچر تنهایی به پابوس امام رضا(ع) رفتم.
رفتم تا درد دل کنم و چاره بگیرم از آقا، رفتم تا بپرسم با این همه بدهی و قرض و قوله و کارگاه از هم گسسته چه کنم؟ از همان روزهای اول زندگی ریزهخوار امام رضا جان بودم.
سه روز تمام روبروی گنبد با داد و بیداد و گلایه دل سبک کردم، آنقدر در حال خودم بودم که از اطراف هیچ خبر نداشتم. روز سوم روبروی پنجره فولاد نماز میخواندم که متوجه صدایی شدم.
صدای مرد میانسالی بود، از بیقراریهایم پرسید و اصرار کرد راز این همه پریشانی را بداند؛ لب باز کردم و برایش تعریف کردم از قالیبافی و کارگاه و ورشکستگی و یک عالم بدهی.
مرد گفت، میتوانی زائر بیاوری مشهد؟ گفتم بله میتوانم، گفت محل اسکانی در اختیارت میگذارم که از همدان و اسدآباد زائر بیاوری و درآمد حاصله را خرج بدهکاریهایت کنی تا قرضهایت صاف شود.
قبول کردم و از همان روز مشهدی شدم، بار اول در روستا گفتم کاروان مشهد میبرم، چند نفری ثبت نام کردند و با تلفن حاج قاسم همان قاصد امام خوبیها را خبر کردم که زائر دارم.
بعد از این مشهدی صدایم زدند و من شدم کارواندار مشهد؛ علاوه بر همدان و اسدآباد از تهران و شهرهای دیگر مشتاقان زیارت سرازیر میشدند و حسابی استقبال میکردند آنقدری که نمیدانم این همه زائر چطور خبردار میشدند. راستش کار و بار مشهدی گرفته بود و پس و پیش کار و بدهی صاف میکردم و قرض و قولهها را میپرداختم.»
-مشهدی، از حاج قاسم و به قول خودت قاصد امام مهربانیها بگو.
«حاج قاسم مرد میانسالی بود که دقیقا قاصد آقاجانم بود من دو سه بار بیشتر او را ندیدم فقط با تلفن زمان ورود و خروج زوار را هماهنگ میکردم.
جوانی بود که احتمالا حاج آقا برایش شغل درست کرده بود و امور محل اسکان زوار را بر عهده داشت، چیز بیشتری از حاج قاسم نمیدانم، جز اینکه او فرستادهای از جانب امام رضا بود.
البته بعدها متوجه شدم حاج قاسم مدافع حرم شد و بعد از درست نمیدانم چند ماه جهاد، شهید راه دفاع از حریم عمه سادات؛ حاج قاسم و نیت خالصانهاش به مدد نظر ثامنالائمه دستگیر من شد و باب خیری که از عهده بدهیها بربیایم.»
-قصه عهد و پیمان با امام چیست؟
«قصه عهد و پیمانی که در بارگاه حضرت بستم هم مفصل است؛ وقتی حاج قاسم پیشنهاد کار داد و راهی شد برای پرداخت بدهیها، قرار گذاشتم.
به امام رئوف قول دادم وقتی بدهیها صاف شد، دست از کار نکشم تا میتوانم کاری انجام دهم و خیریه راهاندازی کنم یعنی شغل ایجاد کردن و دست گرفتن از زنان و مردانی که گرفتار هستند.
پیمان بستم هیچ درآمدی را برای خودم کنار نگذارم و یک صندوق قرضالحسنه بنا کنم؛ امروز این نیت به نتیجه رسیده و برای ۱۸۰ نفر از اهالی روستا و شهرستان و روستاهای اطراف سادهتر بگویم برای ۱۸۰ خانوار شغل درست کردم و به جای ماهی، ماهیگیری یاد میدهم.
صندوق را با ۵۰۰ هزار تومان راه انداختم، ولی امروز موجودی صندوق قرضالحسنه ۵۰۰، ۶۰۰ میلیون تومانی میشود که البته به برکت نگاه خاصه امام رضا و ائمه است.
به جز صندوق، عهد دیگر گره در گره انداختن فرشی بود به نام علیبنموسیالرضا(ع)؛ فرشی که نام حضرت وسطش گل انداخت و با نگاه کردن و بافتنش روحم جلا پیدا میکرد و آخر کار هم هدیه شد به آستان قدس.»
-مشهدی خانم از مشاغلی که ایجاد کردی و کارهایی که آفریدی حرفی بزن.
«از قالیبافی و نمدبافی گرفته تا گلدوزی و لیفبافی، از منجوق دوزی تا صنایع دستی؛ هر کسی در حد توانی که دارد ابتدا آموزش و مرحله بعد اقلام کار را تحویل میگیرد و کار که تمام شد دستمزد دریافت میکند.
مسجد به مسجد، روستا به روستا، سر میزنم و آموزش میدهم و به افرادی که سرگشته شغل هستند، کار میدهم؛ کافی است فردی سراغ کمک را از من بگیرد، فورا برایش کار دست و پا میکنم، حتی اگر شده جنسی که تولید کرده را خودم بخرم ناامید رهایش نمیکنم.
البته با پیشرفت کار، تعداد بانوانی که در خیریه کمک میکنند و یار و یاورم شدند زیاد شده و من دست تنها نیستم؛ با عنایت امام مهربانی قرار و مدار گذاشتیم تا خدمت و کارآفرینی کنیم.»
-به غیر از کارآفرینی چه کارهای دیگری در خیریه دارید؟
«کارهای خیری مثل تهیه جهیزیه و سیسمونی، خانهسازی برای محرومان، توزیع غذای گرم، توزیع بسته معیشتی، دوا و درمان و هر کاری که اسمش خیر باشد انجام میدهیم.
در این راه خیرانی هم کمک به حال ما هستند و دستگیر مستمندان، اصلا انگار که خودم و خیران پابند این قصه شدیم و عمر میگذرانیم در خدمت مردم و از هیچ تلاشی برای مردم مضایقه نداریم.»
-مشهدی خانم سفره دلت را جور دیگری باز کن و از سختی کار و زندگی با پاهای معلول بگو.
«از هشت سالگی در اثر یک تب گرفتار این ضایعه شدم، البته مرحله اول که فلج شدم فقط گردنم حرکت میکرد و بس! که با سفر به مشهدالرضا پدرم شفایم را از آقا گرفت.
بعد از آن یک دست و دو پایم بیحس ماند و بقیه اعضای بدنم حرکت کرد، گفتم که از اولِ اول ریزهخوار خوان علیبنموسیالرضا بوده و هستم؛ معجزه کم ندیدم از آقا.
با شرایط هم به مرور کنار آمدم و به مدد پدر و مادرم توانمندیهایی پیدا کردم؛ حتی روزهای اول قالیبافی ویلچر نداشتم و مادرم بغلم میکرد و پشت دار قالی مینشاند خلاصه زحمتها کشیدم و زحمتها دادم، پستی و بلندیهای زیادی دیدم و تلخیهایی چشیدم اما به حرمت نگاه امام رضا همه چیز روبراه شد.
سختی زندگی با ویلچر را هم به عشق خدا که مرا این طوری با این سبک پسندیده حل کردم؛ جمله همیشگیام این است خداوند با من بندهاش با این حال و احوال عشق میکند و من راضی هستم به رضایش، الباقی اضافات است.»
-و اما حرف آخر مشهدی خانم.
«حرف آخر این است، در تمام ۴۵ سالی که از خدا عمر گرفتم اشکهایم را جز خدا و ائمه خدا، خاصه امام رضا کسی ندیده، کم آوردم و خسته شدم اما ناامید نشدم از رحمت الهی و نظر ویژه ائمه.
الان هم آرزویی دارم به بلندای گلدستههای حریم قدسی آقا، آرزویی که در راهاندازی کارگاه بزرگ قالیبافی برای زنان بدسرپرست و بیسرپرست خلاصه میشود.
کارگاهی که کرور کرور شغل داشته باشد و کرور کرور خانواده را غنی کند و بینیاز از مال دنیا. میدانید که این آرزو هم به وسیله یکی از قاصدهای خوش خبر امام مهربانی و عنایت خاص حضرت واقعی میشود.
به امید رنگ گرفتن این آرزو تلاش میکنم و تا نفسی هست دست از عهد و پیمان نمیکشم.»
مشهدیخانم یا خانم کارآفرین را دنیا جواب کرده بود ولی هر بار که دنیا و مناسباتش دست رد به سینه بندهای میزند، پای کوی دوست وسط میآید و تکهای از بهشت بعد هم تمنایی که اجابت میشود و این رازِ سرسرای حضرت یار است و سرزمین طوس.
رازی که تا در آستانش سر نگذاری و بیقرار نقارههای حرمش نشوی در نمییابی؛ خانم کارآفرین هم با پاهای بیرمق، پریشان پریشان سر به آستانش گذاشت و دست پر بازگشت و مشهدی شد به اندازه تمام عمر.
پایان پیام/89033/