چمران؛ چریکیترین نظامی و عاشقترین عارف
خبرگزاری فارس، نیشابور- فاطمه قاسمی؛ امروز ۳۱ خرداد ۱۴۰۲ به بهانه چهل و دومین سالگرد شهادت دکتر مصطفی چمران با ابوالفضل فروغیراد، همرزم شهید چمران به گفت و گو نشستم.
روزهای آخر فروردین سال ۶۰
معلم دیروز و استاد دانشگاه امروز، دفتر خاطرات نوجوانی و جوانیاش را ورق میزند تا میرسد به روزهای آخر فروردین سال ۶۰ و از آن روز، روایت را شروع میکند: نزدیکیهای غروب بود، تلفن زنگ خورد. آن طرف خط برادربزرگترم که در تهران زندگی میکرد. خبر شهادت پسرش محسن را به ما داد. باورکردنی نبود شهادت محسن، برادرزاده عزیزم پسر نوجوانی که هنوز پشت لبهایش سبز نشده بود. همان شب من و برادرم احمد برای شرکت در مراسم تشییع و تدفین محسن از نیشابور راهی تهران شدیم. سال ۵۹ برادرزادهام محسن ۱۶ سال بیشتر نداشت. زمانی که دموکراتها و کوملهها برای استقلال کردستان غائلهها به پا کرده بودند با دوستانش در مسجد محلهشان تصمیم میگیرند برای جنگ با کومله به کردستان بروند.
برادرزادهام را مثله کرده بودند
هنوز چند ماهی از رفتن محسن به کردستان نگذشته بود که در یک درگیری به دست کومله اسیر میشود و آنها محسن را خیلی بد شهید میکنند. وقتی من و برادرم احمد در سردخانه، پیکر محسن را دیدیم معلوم بود زنده، زنده این بچه را مثله کرده اند. دماغ و گوشش را بریده بودند. تمام بدنش را با آتش سیگار سوراخ، سوراخ کرده، سوزانده بودند. از صورت و بدنش کاملا مشخص بود که در حال زنده بودن این کار را کرده بودند تا بچه از بین برود. دیدن جنازه مثله شده محسن از تاب و تحمل من و برادرم خارج بود. برادرم احمد که از مبارزان سیاسی قبل از انقلاب بود و چند باری هم توسط ساواک دستگیر و زندانی شده بود بعد از دیدن پیکر مثله شده محسن به شدت گریه کرد.
انتظاری بیپایان برای دیدن برادر
من فکر میکردم تحمل او بیشتر باشد. چون هم ۴ سالی از من بزرگتر بود و هم اینکه در زندان توسط ساواک شکنجه شده بود اما بعد از این که از سردخانه بیرون آمدیم هنوز شانههای احمد از شدت گریه تکان میخورد. احمد با من به منزل برادر بزرگترمان، پدر شهید محسن نیامد و از همان جا رفت، بدون آنکه بگوید کجا میرود؟ میدانستم با حالی که دارد حتما به کردستان میرود. اما فکر نمیکردم هرگز برنگردد و این آخرین دیدار ما باشد. احمد آن روز رفت که رفت و ما هیچ خبری از او نداریم. همسر و دخترش هنوز هم چشم به راهش هستند. من بارها و بارها پی، احمد گشتم اما هیچ ردپایی و حتی اسمی از احمد در هیچ پروندهای به دستم نیامد. الان هم خبری از احمد نیست و ما سال هاست چشم انتظاریم.
تشکیل ستاد جنگهای نامنظم در اهواز
فروغی آه سردی میکشد و بعد از مکث کوتاهی میگوید: چند ماهی از شهادت محسن گذشته بود که من دوباره برای دیدن برادربزرگترم، پدر شهید محسن راهی تهران شدم. یک روز که با برادرم برای خواندن نماز ظهر به مسجد محله شان رفته بودیم در مسجد با آقایی به نام آگاه آشنا شدم آقای آگاه بین صحبتهایش گفت دکتر چمران ستاد جنگهای نامنظم را در جنوب، استانداری اهواز تشکیل داده
قرارگاه مهدییون، اهواز
با شنیدن این حرف، من که به خاطر شهادت برادرزادهام از چندین ماه قبل، مصمم به رفتن جبهه بودم بلافاصله به طرف اهواز حرکت کردم و بعد از رسیدن به اهواز خودم را به استانداری اهواز معرفی کردم. چمران در استانداری نبود اما برادرش آنجا بود. مهدی چمران، نیروهایی که میآمدند را به یک قرارگاهی به نام مهدییون، نزدیکی پل اهواز معرفی میکرد در قرارگاه مهدییون، بچهها را برای رفتن به خط آماده میکرد. من سربازی رفته بودم و کار با اسلحه را بلد بودم. برای همین ۴ روز بیشتر در مهدییون نماندم و به یکی از گروههای دکتر چمران به نام گروه قدیر ملحق شدم. فرمانده گروه قدیر، آقایی بود به نام قدیر که بچه تهران بود. جوانی ریزنقش اما بسیار شجاع و دلیر، کار قدیر این بود که جوانان لوطی و لاتمنش جنوب تهران را جمع میکرد و به منطقه میآورد. یادم میآید یکبار مردی درشتاندام را از تهران آورده بود به اسم اسدالله بیطرف و به گروه معرفی کرد. من وقتی به دیدن اسدالله رفتم، دیدم که ساتور بزرگی دستش گرفته و دورش را دستمال ابریشمی بسته. پرسیدم: اسدالله این چیه با خودت آوردی؟ گفت: من قصابم ساتورمو با خودم آوردم تا با همین ساتور با صدام بجنگم. بعدها همین اسدالله بیطرف، عارفی شد، نماز شبخوان و در یکی از عملیاتها شهید شد.
من مدت کوتاهی در قرارگاه مهدیون بودم و بعد با همین گروه قدیر به سمت دهلاویه عازم شدیم، از رودخانه کرخه کور که گذشتیم سمت چپ دهلاویه، یک طرف، رودخانه بچههای چمران سنگر داشتند و پشت رودخانه هم توپخانه ارتش ایران سنگر داشت.
اسلحه اِم-1 در اختیارشان بگذارید
من و بچههای قدیر که ۱۸ نفر بودیم باید یک خط، حدود ۳ کیلومتر یا ۳ کیلومتر و نیم را پوشش میدادیم. سنگرهای یک نفره با فاصلههای ۱۰۰ متری تا ۳۰۰ متری، فاصله زیادی که اگر سرت در سنگر را میبریدند سنگر دیگر اصلا متوجه نمیشد. اسلحهای هم که در اختیار ما قرار دادند، یک اسلحه اِم- یک از رده خارج شده بود.
فروغی با تاسف سر تکان میدهد و میگوید: چند سال قبل از این، زمانی که سربازی خدمت میکردم اسلحه ژسه آمد و اسلحه سازمانی ارتش ایران شد. بعد از آمدن اسلحه ژسه، همه ما سربازها اسلحههای اِم یک را جمع کردیم و بعد از روغنکاری در جعبه گذاشتیم که بدهند به افغانها. حالا بعد گذشت چند سال اسلحه اِم یک این جا چکار میکرد؟ پرسیدم قدیر جریان چیه؟ قدیر گفت ما اسلحه نداشتیم. چمران تعریف کرد؛ ما به همراه آیتالله خامنهای رفتیم دفتر ریاستجمهوری مقر بنیصدر. وقتی وارد شدیم بنیصدر همانطور که دراز کشیده بود حتی بلند نشد. من ناراحت شدم و به آیتالله خامنهای اشاره کردم و به بنیصدر گفتم لااقل به احترام سید پاشو بشین. بنیصدر پرسید چی میخواین؟ گفتیم که خودمان برای جنگ با عراق وارد عمل شدیم و اسلحه لازم داریم. بنیصدر یک دستنوشتهای به ما داد. که در آن دستنوشته دستور داده بود اسلحه اِم یک در اختیارشان بگذارید. این شد که اسلحه از رده خارج را به ما دادند. ما گروه ۱۸ نفره قدیر با اسلحه اِم یک رفتیم و خط را تحویل گرفتیم. ۴ روز از استقرار ما گذشته بود که دکتر آمد.
توپخانهای که توپ شلیک نمیکرد
فکر میکنم اوایل اردیبهشت ماه بود. من اولین بار، دکتر را آن جا در خط دیدم. دکتر آمد و همه با خوشحالی دورش جمع شدند. من مخصوصا خیلی خوشحال شدم که دکتر را برعکس همیشه که از دور میدیدم حالا از نزدیک میبینم. دکتر، آن زمان وزیر دفاع بود و نماینده مردم تهران در مجلس به شهادت همه دوستان و اطرافیانش معروف بود که میگفتند: تنها نمایندهای که هیچوقت پشت صندلی مجلس ننشست و تنها وزیری که هیچوقت در وزارتخانه نرفت چمران بود. چون همیشه در منطقه بود.
دکتر آمد و بعد از احوالپرسی با بچه ها به قدیر گفت به بچهها بگو به خط بشن. همه به خط شدیم. دکتر گفت اسلحهها را مسلح کنید و با شنیدن شماره یک، همه با هم همزمان شلیک کنید تا عراقیها فکر کنند ما توپ داریم. ما توپ نداشتیم که بخواهیم توپ بزنیم. البته پشت سنگرهای ما توپخانه ارتش مستقر بود.
از برادران مزدور اسلحه بگیرید
اسلحههای اِم یک طوری بود که با دست مسلح نمیشد. ما قنداق اسلحه را میگذاشتیم زمین و گلنگدنش را با پا مسلح میکردیم. یعنی اسلحه شبیه چوبدستی بود. دکتر به شوخی گفت: با برادران مزدور بجنگید و از برادران مزدور اسلحه بگیرید، بعد از حرف دکتر واقعا همه ما بعد از مدتی در درگیری با عراقیها اسلحه کلاش گرفتیم. من هم اسلحه کلاش بشقابی که ۹۰ فشنگ میخورد از یکی از فرماندهان عراقی گیرم آمده بود. دومین باری که دکتر به منطقه آمد. همراه با محافظش سوار موتور تریلر بود و دکتر یک آرپیچی هم با خودش آورده بود. معلوم بود ستاد دکتر چمران فقط همین یک آرپیچی را دارد که دست دکتر بود، دکتر آن روز از فاصله ۵۰ متر ۵۰ متر یک گلوله آرپیجی به سمت دهلاویه میزد. نظر دکتر این بود عراقیها که دهلاویه را گرفته و در دهلاویه مستقر بودند فکر کنند ما در هر ۵۰ متر یک آرپیجیزن داریم. این دومین ملاقات من با دکتر بود که من این دو حرکت نظامی را از او دیدم که چطور در دل عراقیها ترس ایجاد کرد تا جرات پیشروی بیشتر را نداشته باشند.
چریکی قوی و عارفی عاشق
دو هفتهای از این ماجرا گذشت که یک بار دیگر دکتر به منطقه آمد و اینبار انگار فرصت بیشتری برای ماندن کنار ما داشت. آن روز، بچهها مثل همیشه بیاعتنا به شلیک توپ و خمپاره عراقیها مشغول گرفتن ماهی از رودخانه کرخه بودند که در همین اثنا دکتر آمد و رفت به طرف سنگر غدیر، سنگر غدیر گودالی بود که توپ ۱۰۶ عراقیها درست کرده بود دکتر لبه گودال نشست و ما هم دور چمران جمع شدیم. فروغی راد، نگاه حسرت باری به قاب عکس شهید چمران روی دیوار میاندازد و میگوید: این جمله دکتر علی شریعتی را شنیدید که گفته بود: خداوند، عارف عاشق میخواهد نه مشتری بهشت. این جمله وصف حال دکتر چمران بود.
همه ما آن روز غرق در حیرت و سرگشتگی دیدیم چمران همانطور که یک چریکی نظامی قوی و قدرتمند است، بُعد عرفانی عجیبی هم دارد. چمران، عارفی عاشق بود. یک عارف به تمام معنا!
تفسیر اسفار اربعه در زیر آتش گلوله
آن روز میان صدای خمپاره و توپ دشمن زیر آتش شلیک گلوله، دکتر اسفار اربعه ملاصدرا را به ما درس داد و با این تعبیر شروع کرد که کلمه معراج بر وزن مفعال اسم آلت است. یعنی نردبان، در حقیقت این نردبان عروج انسان از اسفل السافلین به اعلی علیین ۷ پله دارد و دکتر این ۷ پله را با زبانی ساده برشمرد و بعد مراحل نفسانی را توضیح داد. دکتر آن روز حدود یک ساعت و نیم برای ما صحبت کرد و در نهایت گفت عروج انسان فنا فیالله است. این تنها یادگار من از صحبتهای عارفانه دکتر بود. یعنی همین اسفار اربعه ملاصدرا که دکتر زیر آتش دشمن تفسیر عرفانی کرد و این بحث قشنگ را برای ما به یادگار گذاشت.
دکتر آن روز، ناهار پیش ما ماند. بچهها ماهی گرفته بودند و در حال سرخ کردن ماهی بودند. دکتر پرسید ماهی از کجا؟ بچهها گفتند که با نارنجک ماهی صید میکنند. دکتر با قیافه جدی گفت: نارنجک مال بیتالمال است، بعد با شوخی و لبخند گفت عیبی ندارد. شما رزمندهاید! دکتر آن روز بعد از صرف ناهار خداحافظی کرد و رفت.
روزها نیش کشنده عقرب و رتیل شبها نیش گزنده پشه
یادم میآید یک شب در سنگر نشسته بودم سنگرها یک نفره بود و نگهبانی از شب تا صبح، سنگرهای ما کنار رودخانه بود روزها باید مراقب رتیل و عقربهایی بودیم که بعدازظهرها به سراغ ما میآمدند، شبها هم مراقب قورباغههایی که از رودخانه به داخل سنگرها میآمدند، ما اجازه نداشتیم حتی یک کبریت روشن کنیم. قورباغهها را با دستمان پیدا میکردیم و از داخل سنگر بیرون میانداختیم. هر شب تا صبح داخل سنگر رو به دهلاویه می نشستیم و عراقیها را زیر نظر داشتیم. این را هم بگویم که کرخه کور، پشههای بسیار بدی هم داشت که با نیششان تا صبح ما را بیدار نگه میداشتند، بچهها به شوخی میگفتند: اینها نیروی امام زمان (عج) هستند، نگذارند ما بخوابیم.
دریغ از شلیک حتی یک منور
یک شب که داخل سنگر مشغول نگهبانی بودم متوجه شدم سیاهیهایی از سمت دهلاویه دیده میشود ما فقط ۲ کیلومتر با دهلاویه فاصله داشتیم. فرمانده قدیر هر شب بین سنگرها در رفت و آمد بود و از بچهها سرکشی میکرد. وقتی آن شب به سنگر من آمد هراسان گفتم فرمانده سایههایی از سمت دهلاویه به طرف ما میآیند. باید منور بزنیم.
قدیر گفت منورمان کجا بود؟ پیک میفرستم آن طرف رودخانه از ارتش منور بگیرد. پیک رفت و ما هر چه منتظر ماندیم، نیامد. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت پیک آمد و گفت فرمانده ارتش گفت باید به فلان فرمانده بگویم آن فرمانده هم به دیگری بگوید. این شد که بعد از چند ساعت معطلی بدون منور برگشتم. آن شب، روز شد و حتی یک منور هم برای ما نزدند که ببینیم این سایههای سرگردان چیست؟
دست خالی بدون امکانات و پشتیبانی
بالاخره با طلوع خورشید دیدیم که سایههای سرگردان گاومیشهایی بودند که براثر صدای خمپارهها و توپ ها وحشی شده بودند و به مسیر آمده بودند. میخواهم بگویم ما هیچ امکانات و پشتیبانی نداشتیم و واقعا دست خالی بودیم.
تقریبا ۲۰ روز قبل از شهادت چمران بچههای سپاه به دهلاویه حمله کردند تا دهلاویه را از دست عراقیها آزاد کنند اما نتوانستند و عده زیادی از بچهها شهید شدند. پیکرهای شهدا هم در دهلاویه جا ماند. اینجا بود که به ستاد جنگهای نامنظم ماموریت داده شد با انجام عملیاتی شهدا را از دهلاویه بیرون بیاورند.
۳۱خرداد سال ۶۰ ، وداع با چمران
چند روز بعد دقیقا روز ۳۱ خرداد دکتر مثل همیشه با محافظش سوار بر تریلر آمد با ما احوالپرسی کرد و به قدیر گفت میروم دهلاویه را از نزدیک ببینم. یک شناسایی خط داشته باشیم تا فردا شب عملیات را انجام دهیم.
دکتر با محافظش به سمت دهلاویه رفت. تا رسیدن دکتر به نزدیکیهای دهلاویه یعنی تا جایی که رفته بود کاملا در دیدرس ما بود.
دکتر با گلوله ترکش یا توپ عراقیها به شهادت نرسید. چون در موضعی که دکتر قرار گرفته بود که وقتی توپخانه ارتش ما گلوله میزد در آن موضعها میافتاد. کنار دهلاویه از آنجا که دکتر در شرایطی قرار گرفته بود که رو به دهلاویه ایستاده بود و توپ یا هر چه بوده از پشت سر به دکتر چمران اصابت کرد. من اصرار دارم که دکتر با گلوله خودی مجروح شد. دیدند که دکتر آمد و ما دور او جمع شدیم. اصلا دکتر فقط برای شناسایی آمده بود، رفتن به سمت دهلاویه تا جایی که میشد و نزدیک شدن به محل عملیات این کاری بود که همه فرماندهان جنگ، قبل از شب عملیات میکردند. از زمانی که دکتر رفت تا زمانی که به شهادت رسید شاید نیم ساعت یا ۳ ربع هم طول نکشید. من دیدم قدیر با ۲ تا از بچهها سراسیمه به طرف دهلاویه جایی که دکتر رفته بود، میدوند ما مضطرب و نگران از سنگرها بیرون آمدیم و دیدیم که دکتر را روی برانکارد آوردند. وقتی دکتر را در قایق گذاشتند هنوز زنده بود. شهادت دکتر تاثیر بسیار بدی روی بچهها گذاشت. قرار بود فردا شب عملیات انجام شود که دکتر به شهادت رسید.
پایان پیام/