Get News Fast

 

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

سال ۵۸ وارد سپاه شهرستان ساری شد اما طولی نکشید که حکم اخراجش آمد. دستش برای همه رو شده بود و وقتی توی محوطه می‌چرخید، بچه حزب‌الهی‌ها با روترشی به شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند: «منافق از سپاه برو!»

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سال ۵۸ وارد سپاه شهرستان ساری شد اما طولی نکشید که حکم اخراجش آمد. دستش برای همه رو شده بود و وقتی توی محوطه می‌چرخید، بچه حزب‌الهی‌ها با روترشی به شانه‌اش می‌زدند و می‌گفتند: «منافق از سپاه برو!» اصلا با آن آبروریزی مگر کسی مانده بود که نداند «محمد تورانیِ» ریش بسیجی، همان طلبه‌ی «مسجد مصطفی خان»، با آن همه ادعای خدا و پیغمبری، حالا منافق از آب درآمده است!

آنقدر همه از دستش شاکی شده بودند که حتی یک لحظه نمی‌توانستند تحملش کنند. محمد هم چاره‌ای نداشت. خربزه‌ای بود که خودش خورد و باید پای لرزش هم می‌نشست. سرافکنده و با بدرقه‌ی لعن و نفرین، حکم اخراجش را گرفت و دست از پا درازتر، از سپاه بیرون آمد.

حق داشتند

توی کوچه‌ها اما از داخل سپاه بدتر بود. اگر آنجا روترش می‌کردند، اینجا بقال و نانوا و در و همسایه صاف صاف توی چشم‌هایش زل می‌زدند و هر چه از دهنشان درمی‌آمد نثارش می‌کردند. حق هم داشتند. این همه سال سرشان کلاه گذاشته و به ریششان خندیده بود. حالا گیرم که آدم خوبی هم بود و دست خیلی‌ها را گرفته بود اما چه اهمیتی داشت؟ حتما آن‌ نمایش‌ها را بازی کرده بود تا همسایه‌هایش را گول بزند و همین مرور کارهای خوبِ محمد، اعصابشان را بیشتر خورد کرده بود.

بی‌پناه در خانه

اما از هر کجا که با درد و رنج بگذریم، دست آخر به خانه می‌رسیم که پناه است. نقطه‌ی امنی که وقتی برگردی می‌دانی که در و دیوار و آدم‌هایش به استقبالت می‌آیند تا غصه‌های منافق بودنت را فراموش کنی! که پا روی پا بیندازی و یک ناهار مَشتی بزنی. بعد هم با شلوار راحتی توی حیاط و کنار  باغچه، چای لب‌سوز بخوری. محمد هم به خیالِ همین پناه، یک نفس از توی کوچه‌ها دوید تا به خانه برسد. در، نیمه باز بود.

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

دوید توی حیاط. بعد هم رفت داخل. خانمِ خانه را صدا زد. کمی منتظر ماند. صدایی نیامد. دل‌آشوبه گرفت. یعنی کجا رفته بود؟ درِ اتاق‌ها را باز کرد. توی آشپزخانه و حتی انباری را هم گشت اما انگار واقعا رفته بود. دوباره سراسیمه توی اتاق برگشت تا مطمئن شود نیست. جای چمدانش را بالای کمد، خالی دید. ته دل محمد خالی شد و با سری که بین دست‌هایش گرفته بود روی زمین نشست. چه خیال خام و خوشی داشت این محمد؛ آخر کدام زنِ باخدایی بود که بخواهد با یک منافق زیر یک سقف نفس بکشد؟! و محمد حالا توی خانه‌اش هم بی‌پناه شده بود.

طلاق می‌خواهم

زن محمد، بَست خانه‌ی پدرش نشست و فقط یک جمله می‌گفت: «طلاقم رو بگیرید.» ذات‌اله، برادرش، که از همرزمان و رفقای قدیمی محمد بود ماند که چه کند؛ از این‌طرف دهن به دهن توی کل شهر پیچیده بود که دامادِ طلبه‌ی سپاهی‌شان منافق از آب درآمده و از آن طرف حرف یک عمر زندگی خواهرش بود. هنوز باورش نشده بود و دلش نمی‌آمد عجله‌ای تصمیم بگیرد. دست خودش هم نبود، محمد را دوست داشت و در به در، دنبال بهانه می‌گشت برای اینکه شاید محمد دوباره همان محمد سابق شود نه اینکه تا ابد، منافق بمانَد.

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

آقا ذات‌اله به همین امید، شال و کلاه کرد و رفت دیدن حاج محمدیان در سپاه. اولش چیزی نگفت ولی بعد از چند دقیقه مِن و مِن، دلش را به دریا زد: «حاج آقا، چیکار کنیم؟ آبجیم طلاق می‌خواد.» حاج آقا تسبیحش را روی میز گذاشت و به قاب عکس امام (ره) روی دیوار خیره شد: «حالا کمی صبر کنید. شاید خدا چاره‌سازی کرد و مشکل حل شد.»

مرگ بر منافق

زن محمد وقتی حرف حاج محمدیان که خودش هم پاسدار بود را شنید قبول کرد برگردد اما یک شرط گذاشت. آن هم چه شرط عجیب و سختی؛ ولی چاره چه بود؟ همه قبول کردند و با شرط‌اش راه آمدند. زندگی‌اش روی آب بود و هرچه گلایه می‌کرد حق داشت.

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

موقع برگشت لام تا کام با محمد حرف نزد اما کیسه‌ی اسپری‌های رنگ را با تمام جانش بغل کرده بود. وقتی رسیدند خانه، بی‌معطلی لباس‌هایش را عوض کرد و یک چادر کهنه دور خودش پیچید تا لباس‌هایش کثیف نشوند. محمد سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت اما زن، مصمم بود. آستین‌هایش را بالا زد و به جان در و دیوار خانه‌اش افتاد. وقتی کار تمام شد رفت توی آشپزخانه. محمد ایستاد. خانه هنوز بوی تند رنگ می‌داد و زن تا جایی که می‌شد و جای خالی بود، روی دیوارها «مرگ بر منافق» و «مرگ بر ضد ولایت فقیه» نوشته بود!

منافق تنهای بیکار

محمد تنها شده بود. یک منافقِ تنهای بیکار که آخرتش را به دنیایش فروخته بود! این‌ها حرف مردم بود که هر روز و هر لحظه مثل نیش، دل محمد را ریش می‌کرد. اما دوباره روی پای خودش ایستاد. یک یخچالِ ماشینیِ یخ‌دربهشت‌ساز خرید و برقش را از کتابخانه‌ی رسالت کشید. کار می‌کرد. بزرگ‌ترها نه اما بچه‌هایی که حالی‌شان نبود منافق یعنی چی، از محمد یخ‌دربهشت می‌خریدند تا اینکه سپاه فهمید و کتابخانه رسالت را برای کمک به یک منافق توبیخ کرد و برقش قطع شد. محمد مجبور شد یخچال را به نصف قیمت بفروشد.

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

و دوباره بیکار شد. حاج محمدیان دلش برای محمد سوخت. حالا درست که رفیق قدیمی، منافق شده بود اما هنوز که زنده بود و یک جورهایی باید کار می‌کرد تا از گرسنگی نمیرَد. آمد و موتورش را به قیمت خوبی به محمد فروخت تا کارش راه بیفتد اما باز هم سپاه فهمید و حاج محمدیان را توبیخ کرد. به او گفتند: «شما سپاهی هستی و اجازه نداری با یه منافق معامله کنی، باید فسخ شه!»

معامله فسخ شد. محمدیان موتورش را پس گرفت و به یک آدمِ غیرمنافق فروخت. محمد واقعا بی‌چاره شده بود اما مگر دست از کارهایش برمی‌داشت؟ او هنوز یک منافق بود!

خانه‌ی تیمی

پاتوقش خانه‌ی تیمی منافق‌ها شده بود. برای خودش می‌رفت و می‌آمد و هر غلطی دل منافقین می‌خواست، می‌کرد. جگر مردم را خون کرده بود. زن‌های محل برای مرگش نذر کرده بودند و مردها چشم توی چشم، بدش را می‌گفتند. تا اینکه پانزدهم مهر سال ۶۰، خانه‌ی تیمی منافقین رصد شد. همه‌شان را گرفتند. زنده و مُرده. محمد هم یکی از آن‌ها بود. زن‌ها کِل کشیدند و رفتند برای روز اعدام محمد، بساط آش نذری راه بیندازند اما فردای آن روز و درست جلوی چشم همه‌ی محل، محمد تورانی، راست راست و با لباس سبز سپاه به خانه‌اش برگشت!

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

همه هاج و واج نگاهش می‌کردند. هیچ‌کس آنچه می‌دید را باورش نشده بود. یعنی آقا محمد، این همه مدت، منافق نبوده؟ یعنی او نقش منافق بازی می‌کرده تا نقشه‌های منافقین را بر آب کند؟ یعنی ماجرای یخچال و موتور، ساختگی بود تا منافقین باور کنند محمد دیگر جایی در سپاه ندارد؟! اما چطور شکنجه‌ها را تحمل کرد؟ او دیگر که بود.

نانوا با شرمندگی درِ خانه‌ی آقا محمد را زد: «ببخشید. من خیلی اذیتت کردم آقا محمد. تو رو خدا حلالم کن. شما جونت رو به خاطر حفظ جون ما به خطر انداختی و حتی از آبروت گذشتی اما ما چه کردیم جز قدرنشناسی؟» و خم شد تا دست آقا محمد را ببوسد اما او گردن نانوا را کشید و پیشانی‌اش را بوسید: «وظیفه‌ام بود برادر!»

تلاش رنج‌آلود برای یار

آقا محمد دیگر توی خودش بند نمی‌شد. مدام نگران مردم بود که منافق‌ها تهدیدِ جان‌شان را کرده بودند. آن روز هم یکی از آن تهدیدها به دستش رسیده بود که قرآن را برای استخاره باز کرد: «ای انسان! تو با تلاشی همراه با رنج بسوی پروردگارت می‌روی و او را ملاقات خواهی کرد!» خندید. چی بهتر از این؟ آن هم برای اویی که آماده بود. تلاش‌های همراه با رنجِ او در این دنیا، تمامی نداشت. اسلحه‌اش را برداشت. جنگل‌های سرسبز آمل جولانگاه منافق‌ها شده بود. او باید می‌رفت. وسط گرگ‌ها. باید کار ناتمامش را تمام می‌کرد. می‌دانست سهم سینه‌اش گلوله می‌شود و پیچیدن عطر تلخ باروت. می‌دانست دست از سرش برنمی‌دارند تا سرش  را بزنند. می‌دانست رگ‌های گردنش، خونین، به خدا نزدیک‌تر است. همه‌ی این‌ها را می‌دانست و رفت؛ بیست و دوم آبان سال ۶۰ بود.

روایتی از شهیدی که منافقین زنده زنده سرش را بریدند

منافق‌ها شلیک کردند، شلیک کرد؛ شلیک کردند، شلیک کرد، و وقتی آقا محمد مجروح شد، زنده زنده سرش را بریدند. و بعد تنش را به آتش کشیدند. تلاشی عاجزانه برای کشتن نور. آن‌ها می‌خواستند تمامش کنند اما مگر نمی‌دانستند استخوان‌های سوخته‌ی او جاودانه‌ترین اثر هنری مقاومت است؟

آقا محمد را خاک کردند. همان چند تکه استخوان سوخته را. و از آن روز تا یک سالِ تمام، هیچ‌کس از آقا محمد خبری نداشت. هیچ‌کس نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده تا اینکه منافق‌ها دستگیر شدند و آدرس جایی را که بازمانده‌ی به آتش کشیده‌ی تن آقا محمد در آن مدفون بود را دادند. همه به سمت جنگل دویدند. برای دیدن آقا محمد. زمین را کندند. اما از او چیزی جز چند استخوان سوخته باقی نمانده بود. همان‌طور که خواست، و همان‌طور که در قرآن خوانده بود: «ای انسان! تو با تلاشی همراه با رنج بسوی پروردگارت می‌روی و او را ملاقات خواهی کرد!»

پایان پیام/


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یک × 4 =

دکمه بازگشت به بالا