Get News Fast

 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

آن شب بی‌آنکه چیزی بگویم، شهید صدایم را شنید، چشمانش برای من یک معجزه شد، از آن شب هر بار که به مزار آن شهید می‌روم دیگر میدانم که اگر کسی از من بپرسد خواهرش هستی؟ جواب من آری‌ست، او با برادری جان و آبروی من را نجات داد و حقی بر گردنم گذاشت که همیشه خودم را مدیون خون او می‌دانم.

 خبرگزاری فارس ـ ریحانه جلالی؛ « پارک ملت» وعده عاشقان علی در شب‌های غدیری بود، چقدر دلم می‌خواست فارغ از دغدغه زدن خبر و گزارش و تصویر مربوط به جشن‌های عید غدیر، در این جشن دست بزنم و از بوی اسپند و گلابش مست شوم، اما افسوس خبر دست و پایم را بسته بود، همچون اسیری در بند خبر، در خانه نشستم تا تصاویر و اخبار به دستم برسند.

روحم در میعادگاه عاشقان علی پر می‌زد و نگاهم به قاب تلویزیون دوخته شده بود، آنجا در میعادگاه عاشقان علی غوغایی به پا بود، اینجا در چهاردیواری زندان من، حسرت و بی‌خبری موج می‌زد.
 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

دلم رفته بود و پایم نای ماندن نداشت، روحم آنجا پر می‌زد و دلم اینجا بر قلبم می‌کوبید، بهانه‌ای برای رفتن می‌خواستم، اشک در چشمانم بی‌قراری می‌کرد، باید می‌رفتم بی‌خیال خبر، دلم برای غدیری شدن لَه لَه می‌زد.

آماده می‌شوم تا به مهمانی بروم، در دلم خدا خدا می‌کردم تا می‌رسم جشن تمام نشود، دلم می‌خواست یک دل سیر دست بزنم و در جشن امامت آقا علی (ع) شادی کنم، یکی از همسایه‌ها با جعبه شیرینی از مردم پذیرایی می‌کرد، صدایم کرد و گفت: دخترم بفرمایید دهان شیرین کنید؛ عجله داشتم اما درخواستش را رد نکردم.

در مسیر کوتاه خانه تا میعادگاه جایی برای سوزن انداختن نبود، چه برسد جایی برای پارک ماشین، در جستجوی جای پارکی برای ماشین بودم، که جوانی به سمتم آمدم و گفت: اجازه می‌دهید روی ماشین‌تان یا علی بنویسم؟ نگاهش کردم، یک دستش شکسته بود در دلم گفتم با دست شکسته! تا خواستم به خودم بیایم، چند نفر سر ماشین ریختن و برچسب یا علی را به شیشه ماشین چسباندند.
 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

 

جشن غدیری برپاست، از کجایش بگویم! هنوز چند قدمی نرفته بودم که لیوان‌های رنگارنگ شربت در گرمای بی‌رحم شب‌های تابستان به رویم چشمکی زدند، لیوان را برداشتم و از هُرم وجودم با خنکای شربت‌های میهمانی بابای شیعیان کم کردم.
 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

 

در میان شلوغی آدم‌هایی که هر کدام فارغ از گرفتاری‌ها و دل مشغولی‌های روزمره‌شان به صف شده‌ بودند تا نمکی از سفره آقا علی(ع) ببرند، من هم از بوی قورمه سبزی نذری دلغشه گرفتم و دلم غنج می‌زد تا هرچه زودتر آن خوشمزه غدیری را تناول کنم.

هرچه ذهنم را قلقلک دادم تا یادم بیاد آخرین باری که در صف ایستاده بودم، کی و کجا بود، خنده اش نگرفت، به گمانم آخرین بار همان دوران کودکی بود، در صف حیاط مدرسه، برای رفتن سر کلاس درس و سر و کله زدن با بچه‌های مدرسه و درس خواندن‌ها و نخواندن‌های گاه و بیگاهم، صفایی داشت برای خودش، اما این صف کجا و آن کجا؟

اینجا سر زیباترین صف عمرم ایستاده بودم، برای گرفتن بهترین غذای دنیا، برای نمک پرورده شدن از سفره اهل بیت(ع)، انگار تمام شهر آمده بودند تا نمک‌گیر سفره آقا شوند.
 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

آرام آرام جلو می‌رفتیم تا نوبتمان شود، نگاهم همه چیز را جستجو می‌کرد، کودکی که شادی می‌کرد، مادری که دستانش به سمت آسمان دراز بود، جوانی که شادمانه دست می‌زد، پیرمردی که یا علی می‌گفت و نورهای رنگارنگی که در آسمان گم می‌شدند، ناگهان چشمانم آشنایی را شکار کرد، تصویری از شهید وحیدرضا رسولی،  در دستان دختری که چادرش بوی یاس می‌داد، بوی حیا، بوی عفت.

دنبالش کردم، تا خواستم تصویرش را شکار کنم، صدایم زد و گفت: خانم عکسم را نگیر، لبخندی زدم و گفتم خبرنگارم، گفت: نه عکس نگیر.

یکی از قورمه‌سبزی‌هایش را به من داد و گفت: خیلی وقت است سر صف هستید، نوبتت رد شد، نگاهی به پشت سر کردم، راست می‌گفت: بی‌اختیار دنبال تصویر شهید آمده‌ بودم، نگاهی به تصویر شهید انداختم و پرسیدم: آشنایتان هست؟ دخترک چشمانش را به تصویر شهید دوخت و گفت: غریبه‌ آشناست، تازه برادرم شده، می‌خواهی داستانش را بشنوی.

  دختر جوان سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: تصویرش را آورده‌ام تا ثوابی هم برده باشم، شهید تازه برادرم شده است

زیر یکی از درخت‌های پارک به دور از جمعیت دعوت به نشستنم کرد، عکس شهید را کنارش گذاشت و گفت: شهید را می‌شناسی، گفتم: جانشین پلیس مبارزه با مواد مخدر سراوان سیستان و بلوچستان بود که در درگیری با قاچاقچیان موادمخدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. دختر جوان سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: تصویرش را آورده‌ام تا ثوابی هم برده باشم، شهید تازه برادرم شده، متعجب نگاهش کردم، خنده‌ای زد و گفت: حوصله داری تعریف کنم؟

در دل نهیبی گفت: بیخیال آمده‌ای جشن حظش را ببر، حالا می‌خوای قصه گوش بدی؟ دختر جوان  دستی به شانه‌ام زد و گفت: قورمه‌سبزی‌ات سرد نشود، خجالت کشیدم و بلافاصله گفتم: بله بله حتما.

ستایش چادر مشکی‌اش را مرتب کرد و گفت: ساعاتی به شروع مهمانی مانده بود، آن شب قرار بود به جشن بزرگی بروم که آنچنان دل و دماغی برای  حضور در آن نداشتم، مثل همیشه دلم خلوتیِ گلزار شهدا را می‌خواست، همان ساعاتی که دم غروب بود و هیچ نفری در آنجا نبود و ساعت‌ها می‌توانستم کنار مزار شهدا مداحی گوش داده و دیوانگی کنم. 

 هوا داشت تاریک می‌شد و کمی مانده بود به اذان، گرما هم انگار قصد رفتن نداشت و حتی غروب‌هایش هم مثل کله ظهرش داغ بود،  با همه این اوصاف گرما مانع رفتن من به خارج از شهر و ماندن کنار شهدا در آن ساعات نشد، بند کفش‌‌هایم را بستم و چادر مشکی را به سر انداختم  کمی طول کشید تا ماشین بیاد، هوا کم کم تاریک شده بود، سوار شدم و طبق معمول راننده شروع کرد به کنجکاوی که چرا در تاریکی به بهشت زهرا می‌روی؟!! دنبال جواب سوال‌هایش بود، همان سوال‌های تکراری‌ای که هرشبی که قصد گلزار رفتن داشتم راننده‌ها از من می‌پرسیدند و من آن شب کم حوصله بودم برای پاسخ به آن راننده…  

ستایش بیان کرد: بالاخره به مقصد رسیدم و از دور گنبد طلایی کوچک گلزار که نور روی آن منعکس شده بود چشمم را برق انداخت، مزارها آنچنان به چشم نمی‌آمدند، آخه فضای گلزار شهدا خیلی نور آنچنانی ندارد ولی خب تاریک مطلق هم نیست، از ماشین پیاده شدم و هوای گرمی به صورتم خورد، نه حس ترسی بود نه دلهره‌ای،  آخه من به آن فضا در آن ساعات عادت داشتم، گرچه هرکی این موضوع به گوشش می‌رسید دقیقه‌ها من را نصیحت می‌کرد که خوب نیست و خطرناک است و حتی بعضی‌ها می‌گفتن گناه دارد، چادرم رامحکم‌تر به خودم پیچیدم و به سمت شهدای مدافع حرم  رفتم، همان شهدایی که چند سالی است که از تشییع‌شان می‌گذرد. 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

وارد که می‌شوی درست سمت چپ هستند، کنار آن گنبد و تابلوی سلام و زیارت نامه شهدا… 

یادم رفت که آن زیارتنامه را بخوانم انگار مشتاق آغوش مزارشان بودم، هرکدام قصه‌ای داشتند و برای من یادآور چیزهایی بودند. 

شهید مجیدی عزیز و نگاه مظلوم فرزندانش …، شهید زهره‌وند و شهید مسملی رفقای تا پای شهادت، شهید بابایی که در دانشگاه خودمان مسئول بود …، شهید قربانی که زیاد او را نمی‌شناختم، شهید نظری که جانش سوخت برای آن ساختمان و … 

وی ادامه داد: شهید وحیدرضا رسولی که تا آن شب توجه ام به او تنها در اندازه یک شهید بود و مثل همه شهدا ارزش برایش قائل بودم، کمی نشستم سر مزار شهید رسولی و نمی‌دانم چرا اصلا آنجا نشسته بودم! سنگ‌ها داغ بود و هوای آلوده نفس را گرفته بود!

سکوت محض گلزار شهدا و تمام بهشت زهرا را گرفته بود، یک صدا سکوت را شکست، یک موتور لحظه به لحظه به گلزار شهدا و قسمتی که من در آن نشسته بودم نزدیک می‌شد، از آن موتورهای قدیمی و قراضه که صدایش گوش فلک را کر می‌کرد. 

من رو به عکس مزار روی زمین نشسته بودم، موتور سوار از درب رو به روی من وارد شد، موتور را خاموش کرد، بی وقفه از دور صدایم کرد: خانم، خانم…، اول به روی خودم نیاوردم و دیدم نزدیک‌تر شد، خانم همسرتونه؟ با اخم و لحن خشک و بی‌ حوصله گفتم نه! گفت: خواهرشی؟ دلم می‌خواست در آن لحظه بگویم بله اما با حسرت گفتم نه نیستم.  

ستایش گفت: موتورسوار سکوت کرد و از پشت آرام آرام قدم برداشت به سمت من، دستش روی شانه‌های من آمد، شوکی به من وارد شد که نمی‌توانستم حتی فریاد بزنم، آن همه آرامش و سکوت یکباره به یک حس ترس و دلهره تبدیل شد، می‌دانستم اگر هم داد بزنم در آن خلوتی صدایم به گوش هیچ احدی نمی‌رسد. 

با دو دست با زور و قدرت مرا به سمت بالا کشید، در دلم فاتحه‌ی خودم را خواندم و به خودم که آمدم دیدم فقط دارم به او التماس می‌کنم که من یک دختر تنهام و.. می‌خواستم فقط مرا از بین دستانش رها کند، اما گوش او بدهکار نبود. 

بوی تند بنزین موتورش و سیگاری که تازه خاموش کرده بود، داشت خفه‌ام می‌کرد، ناگهان چاقو از جیبش درآورد و گلویم را با آن فشار داد، چشمانم رو به سیاهی رفتن بود، پاهایم می‌لرزید و صدای نفس نفس زدنم در گوش خودم می‌پیچید …  که بی‌اختیار نگاهم قفل چشمان وحیدرضا شد، همان شهیدی که نمی‌دانم به چه دلیل بر مزارش با بی‌حوصلگی نشستم و مداحی گوش کردم و غرق بغض شدم. 

چشمان من هنوز به چشمان آن شهید دوخته شده بود، دلم به چشمانش قفل شد و بدون هیچ التماسی به آن مرد، تنها با یک خواهش از شهید رسولی آن هم بدون به زبان آوردن و تنها با یک نگاه، آن مرد بی‌خیالم شد

آن مرد چادرم را از سرم برداشت و چاقو را هر لحظه بیشتر فشار می‌داد، دهانم را گرفته بود، چشمان من هنوز به چشمان آن شهید دوخته شده بود، دلم به چشمانش قفل شد و بدون هیچ التماسی به آن مرد، تنها با یک خواهش از شهید رسولی آن هم بدون به زبان آوردن و تنها با یک نگاه، آن مرد بی خیالم شد و دهانم را رها کرد و بلافاصله سوار موتور شد و غیبش زد.

  دختر جوان افزود: دویدم به سمت ساختمان اداری بهشت زهرا، مسئولین مرا دیدند و جرعه‌ای آب به من دادند … آن شب من به سلامت به خانه برگشتم ولی یک چیز در میان قلب من جوانه زد، آن هم ارادت شهیدی جوان در میان آن همه ترس و اضطراب که ناجی‌ای بود برای تن و روح وحشت‌زده من. 

چشمان شهیدِ سراوانی، آبرویم را خرید

آن شب بی‌آنکه چیزی بگویم، شهید صدایم را  شنید، چشمانش برای من یک معجزه شد، از آن شب هر بار که به مزار آن شهید می‌روم دیگر میدانم که اگر کسی از من بپرسد خواهرش هستی؟ جواب من آری‌ست، او با برادری جان و آبروی من را نجات داد و حقی بر گردنم گذاشت که همیشه خودم را مدیون خون او می‌دانم.

تصویر شهید رسولی را در دستش گرفت و در حالی که اشک گونه‌‌هایش را خیس کرده بود، گفت: شهید وحیدرضا رسولی شهیدی است که آن شب غیرتش نجات بخش زندگی‌ من شد و درست از همان لحظه حس کردم یک برادر هست که همیشه هوای منو داره و نمی‌ذاره آسیب و گزندی به من برسه، سروان رسولی از آن شب نه تنها برادر، بلکه برای من فرمانده شد.

صف به انتها رسیده بود، خبری از میهمانی و نورباران آسمان نبود و مهمانان علی (ع) یکی یکی در حال رفتن بودند و من و ستایش غرق در تصویر شهید رسولی.

پایان پیام/ 


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شش + شش =

دکمه بازگشت به بالا