آنتن گوشیام پرید، چه بهتر!
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری، آرزو علیدوستی| گاهی رنجهای روزمره فراریات میدهند و دوست داری بزنی به دل جاده، گاهی دلت میخواهد بروی و زندگی را جور دیگری ببینی و جای دیگری نفس بکشی، انگشتم روی نقشه استانی به مقصدی رویایی اشاره میکرد، پس زدم به راه!
هرچه به خانمیرزا نزدیکتر میشدیم، هوا گرمتر میشد! از شهرکرد تا تابلوی «به خانمیرزا خوش آمدید» همه چیز رنگ و بوی شهر داشت اما بعد از گذشتن از چند روستای کوچک، از جاده آسفالت، خارج و وارد مسیر باریکی شدیم که به تپههایی در دوردست منتهی میشد. مسیر تا مقصد قشنگمان، آنقدر سنگلاخ و پرپیچ و خم بود که مجبور شدیم بقیه راه را با یک جیپ تازه نفس ادامه دهیم.
خورشید تیرماهی تمام و کمال میتابید و مدام وادارمان میکرد عرق روی پیشانی را پاک کنیم. دستاندازها و پیچ و تابِ راه، آنقدر زیاد بودند که چند بار احساس کردم ماشین دارد چپ میکند. جیپ، هر چند دقیقه یکبار متوقف میشد و راننده را در آن گرما، مجبور میکرد پیاده شود و کاپوت را بالا بزند و دوباره…
فکر میکردم ما که سوار جیپ هستیم، چهقدر از گرما کلافه و خسته شدهایم، پس این مردها و زنها چهطور هر بار این مسیرهای سخت را طی میکنند؟!
جلوتر که رفتیم، چشمم به سیاهچادرهایی افتاد که نزدیک چشمه کوچکی، با فاصله از هم برپا شده بودند. بعد از آن رسیدیم به تپهای که ظاهرا میزبان ما روی آن خانه داشت. از شیب ملایم تپه بالا رفتیم. روی آن، سه سیاهچادر جا خوش کرده بودند.
دل توی دلم نبود برای دیدن داخل سیاهچادرها و استشمام عطر زندگی در دل چادرهای میان دشت.
قرص خورشید درست روبهرویم مشغول تابیدن بود و سمت راستم، کوه کلار و سبزکوه سمت چپم، مثل امپراطوریهای باشکوه سر از دل زمین برآورده بودند و دست بر شانه کوههای دیگر داشتند.
میزبان هفتاد و پنج ساله، پرینازخانم با لبخند شیرینی به استقبالمان آمد. رنج کوچ و زحمت زیاد، چین و چروک شده بود و نشسته بود روی صورت مهربانش!
بهشتی به نام سیاهچادر!
اینجا را فقط باید دید و لمس کرد تا زیباییاش را باور کرد. باید موی بزها که حالا سقف و دیوار شدهاند، سیاهچادر شدهاند، را در دست بگیری، درست کردن ماست و کشک و دوغ و قارا و نان و … را از نزدیک ببینی و بچشی تا دستت بیاید از سرانگشتهای زنهای ایل چند هنر میبارد…
طبیعتا عسل را تا نچشی، نمیتوانی شیرینیاش را درک کنی…
پرینازخانم برایم گفت سیاهچادر با وجود رنگ سیاهش، گرمای نور خورشید را جذب نمیکند و با اینکه سوراخهای ریزی دارد، موقع بارش باران، حتی یک قطره آب هم از خودش عبور نمیدهد(ایزوگام اصل!)
زندگی در رویا
سادگی اولین چیزی بود که توی چادر به چشم میخورد. میزبان مهماننواز، با اینکه پادرد داشت، حتی یک لحظه هم ننشست و با هرچه در کابینت پارچهایاش داشت، از مهمانها پذیرایی کرد، سینی شیرینی و بشقابی پر از شکلات را با لبخند تعارفمان کرد.
وقتی فهمید قرار است توی عکسهای ما باشد، به اندرونی چادر رفت و لباسش را عوض کرد، گیسهای زیبای سیاهش را زیر لچک مرتب کرد و بعد با لباس زیبایی، کنارم جلوی دوربین ایستاد.
یک چشمش به ما بود و یک چشمش به راه که موقع رسیدن شوهرش، همهچیز آماده باشد.
صدای زنگوله و هیاهوی گله که به دست باد به گوشمان رسید، به منقل نگاه کرد و با دیدن قوری و کتری روی ذغالها، خیالش از بابت چای تخت شد.
از چادر بیرون رفتیم.
بزغالهها و گوسفندها که زیر نور نارنجی خورشید به آغل رسیدند، نوبت خوشآمدگویی و مهماننوازی پیرمرد بود، که خونگرمی عشایر را لمس کنیم.
اسمش آقاشیر بود. کلاه کوچک سیاهی روی سر گذاشته بود و کت سبزرنگ به تن داشت.
به جز چوقا و شلوار دبیت، هرچه راجع به یک مرد بختیاری شنیده بودم در وجودش بود. مهربان، باهوش، اصیل، پرتلاش و مهماننواز!
از دیدن مهمان، خوشحال شده بود!
سایهها که تا پایین تپه کش آمدند، موقع دوشیدن شیر بود…
بزها به آغل مخصوصی هدایت شدند که به یک راه باریک منتهی میشد و در دو طرفش دو سکوی کوچک سنگی بود.
جای آقاشیر، روی سکوی سمت راست بود و پرینازخانم دیگچه بهدست، روبهروی شوهرش نشست.
بزها یکی یکی جلو میآمدند، آقاشیر با دستهای پینهبسته نگهشان میداشت و بانویش شیرشان را در دیگچه میچکاند، اما چند ثانیه بیشتر طول نمیکشید که فرار میکردند و از دستشان در میرفتند.
بعد فهمیدم دلیل فرار کردنشان، این است که بیچارهها از من میترسند! برای همین عقب رفتم و از آنها فاصله گرفتم.
دستهای پرینازخانم، با همین موهای سیاه بزها، چادر میبافته، خدا میداند چهقدر این دستها باید بپیچند و زحمت بکشند تا سیاهچادری به این زیبایی بافته شود و بشود سایبانی برای آفتاب و چتری برای باران…
پرینازخانم خواست که آخرین قوچ را من بدوشم، اما هرچهکردم نتوانستم… میترسیدم!
لبخند زد و شیر را به مطبخ برد.
مطبخ اتاقک سنگی کوچکی بود که چند کتری و قابلمه و آتشدان و وسایل آشپزخانه را در آن چیده بود. شیر را توی دیگ سیاهی ریخت و روی شعله هیزمها گذاشت، معلوم نبود چه سرنوشتی انتظارش را میکشید، قرار بود ماست شود یا کشک؟ دوغ یا پنیر؟
مرغ و خروس و جوجهها، با سر و صدا، گاهی به آغل گوسفندها سر میزدند و گاهی سر ظرف آبشان میرفتند و گاهی به زمین نوک میزدند.
کار آقاشیر که تمام شد، آمد توی چادر و نشست کنار منقل چای و استکان بهدست، با گویش شیرین بختیاری، برایمان از زمانهای دور گفت، از پدرش… از هرچه از اجدادش شنیده بود… و ما را برد به قشلاق و راههای سخت مالرو…برایمان شاهنامه خواند و چه شیرین میخواند…
انگار نه انگار که از صبح، گله را به دشت و کوه برده و تنگ غروب برگشته!
پیرمرد لاغراندامی که در چهره تکیدهاش، رنج سالهای سال زحمت کوچ نهفته بود.
سخت زندگی میکنند، اما سخت نمیگیرند
پرینازخانم هم که انگار خستگی را از یاد برده بود، گیلاس و قاچهای خربزه، را توی بشقابهای سفید ریخت و جلوی شوهرش و مهمانها گذاشت.
بعد کنار آقاشیر نشست و با اشتیاق به سوالهایم جوابهای شیرینی میداد. برایم گفت که بچههایشان ازدواج کردهاند و حالا تنها ماندهاند.
در چهرهاش، صورت هزاران بانوی بختیاری کوچنشین را میدیدم، زنی که صبور بود، زنی که مادر بود، زنی که مثل مرد کار میکرد، زنی که آشپز و هنرمند بود و همه کارها بر دوشش بود…
قصههایی که مادربزرگها برایمان تعریف میکردند، خیالی نیستند، توهم و زاییده ذهن کسی نبودند!
اینجا سرزمین افسانههاست… سرزمین عجایب، سرزمین آدمهای مهربان قصهها… سرزمین آدمهایی که سخت زندگی میکنند، اما هیچ چیز را سخت نمیگیرند.
ساده لباس میپوشند، بیدغدغه میخوابند، به کوچکترین بهانهای شادند و میخندند…
هر صبح تا شب، چادرها به روی هر مهمان باز است و همسایهها از خواهر و برادر به هم نزدیکترند…
یادم میافتد به زندگی شهری و همسایههایی که آنقدر پشت در میایستند که مبادا در آسانسور با همسایه رو در رو شوند و سلام را هم از همدیگر دریغ میکنند!
پارادوکس غمگینیست! نه؟!
آتش، آب، باد، خاک… این چهار طلای بیست و چهار عیاری که آویزانند از گوش و دست و گلوی تپهها و کوهها، و چهقدر ثروتمندند این زنها و مردها…
و چهقدر خوش به حال دخترها و پسربچههاییست که از صبح تا شب، در طلا غوطهورند.
به هر طرف که نگاه میکنی، طبیعت بکری میبینی که به معنای واقعی کلمه، چشمهایت را مینوازد. خوب که گوش کنی، هنوز صدای زنگولههای بزها و گوسفندها را بعد از هزار سال میشنوی که از راههای مالروی سینه کوه، از دالان پرپیچ و خم تاریخ به گوش میرسد…
فریده، زن جوان همسایه، که چهره معصومی داشت، اتاقک کوچکی را نشانم داد که یک بخاری دیواری داشت و روی بامش، پنل خورشیدی گذاشته بودند. برایم گفت که از انرژی این پنل در شب تا هشت ساعت، روشنایی دارند.
خانم همسایه، هم روی سکوی بلندی که از نی ساخته بود، کشک چیده بود تا زیر نور خورشید خشک شوند…
دشت زیر پایشان بود، به هر طرف که میچرخیدی، چمنزار و کوه و دشت میدیدی… از بوی دود و صدای ماشین خبری نبود.
فقط موسیقی باد بود که لبههای چادر را میرقصاند و روح انسان را پرواز میداد.
آنتن گوشیام پرید، چه بهتر! هیچ دلم نمیخواست کسی مرا از این رویای شیرین سکرآور، بیدار کند… بهتر که یادم برود کیام؟ از کجا آمدهام؟ اسمم چیست؟
دلم میخواست محو شوم در صدای آواز آب، وقتی از روی سنگها لیلی میکرد و سرازیر میشد به پاییندشت…
غرق شوم و بخوابم در موسیقی لالایی کبری وقتی دخترش را توی گهواره خواب میکرد، در آواز (دو ای دو) پرینازخانم وقتی مشک میزد… میخواستم مثل پر بیوزنی، رها شوم روی دوش باد…
آب شوم در آغوش شعلههای اجاق فریده، وقتی زیر قابلمه شیر میرقصند…
سقف آسمان بود و فرش، سبزهزاری که تا بینهایت ادامه داشت…
چراغ، خورشید بود و تلویزیون، تابلوی نقاشی بکری که همیشه جلوی چشمشان بود.
اینجا قلعه است!
پا که روی علفهای سبز این زمین میگذاری، روبهرویت کوههای خاکیرنگ کوچک و بزرگی قد برافراشتهاند که تو را یاد محافظهای قصر میاندازند.
کوههایی که هر کدام در آغوش رشتهکوههای بزرگتری لم دادهاند که قلههایشان، انگشت اشاره شدهاند و خدا را در پسزمینه آبی رنگ آسمان به تو نشان میدهند.
نگاهت از کوه بالا میرود و زل میزنی به این آبی خوشرنگ و میخواهی سر بکشی این مستی بینهایت را، که هر وقت، تنگِ غروبِ قفسِ سه در چهارِ بیپنجره اتاقت، دلت گرفت، چشم ببندی و بروی سروقت آلبوم ذهنت، هی ورق بزنی و هی بو بکشی و هی حسرت بکشی…
نمیتوانی چشم برداری! فکر میکنی کجا این آبی را دیدهای؟
اصفهان؟ شیراز؟ آبادان؟ بندرعباس…؟ تهران؟! تهران که آسمان ندارد…! خودشان برای خودشان آسمانی از دود و نفس تنگی درست کردهاند و هر چه بالا را نگاه میکنی، فقط هالهای از مه طوسیرنگی میبینی که چنگ میزند به گلویت و دلت بیشتر از قبل میگیرد.
حکایت آسمان اینجا و آسمان تهران، حکایت شهد است و زهر…
آسمان اینجا، بهشتیست که گاهی تکهابرهای خوشبخت، با سمفونی شاد باد، به پهنای آسمان میرقصند… گاهی دست به دست هم… گاهی رها…
آسمان اینجا را باید نوشید، باید بوسید، باید بالا رفت و غرق شد در این پهنه بیکران…
سنگِ تمام خدا
خدا برای این آقاشیر و همسرش، برای این مردم سنگ تمام گذاشته… از این کوهها زیباتر، از این آسمان، آبیتر و پرستارهتر، از این دشت، سبزتر…
از این شعلهها گرمتر؟ از این لبخندها دلچسبتر؟ از این جشنواره رنگها چشمنوازتر؟
بهتر از این نمیشد خداییاش را به رخمان بکشد…
شانههایم را تکان میدهند: «وقت رفتن است…»
دلم توی چادر میماند و بیحواس به سمت راه برگشت قدم برمیدارم.
مینشینم توی جیپ و سیاهچادر پرینازخانم را نگاه میکنم تا آنجا که کوچک و دور میشود و همزمان با قرص زرد خورشید پشت کوه نقطه میشود و ناپدید میشود.
هنوز چند دقیقه نگذشته، دلم تنگ میشود برای نشستن زیر سقف سیاهچادر، برای لبخندها و عشقی که میان همسایهها جاری بود…
به کشکها و بطری دوغی که در دستم جا خوش کردند، نگاه میکنم، دلم تنگ میشود برای سخاوت و مهری که در این نقطه از کره زمین موج میزند.
آواز لالایی کبری خانم در متن سمفونی باد، را هنوز میشنوم!
حس میکنم سالها اینجا زندگی کردهام! فکر میکنم کی باز خدا مرا به اینجا میکشاند؟
از خودم میپرسم، از این زیبایی… از این شکوه…کجا میروم؟
پایان پیام/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است