جهاد دختران عاشورائی زیر خیمه سردار آسمانی
خبرگزاری فارس کرمان/ آمنه شهریارپناه: عصر اولین پنجشنبه ماه محرم دوباره عازم گلزار شهدا و میهمان سردار دلها شدم، مثل همیشه سرش شلوغ بود، میهمانانی داشت که بر خلاف روزها و ماههای گذشته غم عاشورا را در دل داشتند و چشمان بیفروغشان از سوزش اشک سرخ شده بود.
هر لحظه به جمعیت مشکیپوش حاضر در آرامترین نقطه کرمان افزوده میشد، مراسم در صحن
اصلی گلزار برگزار میشد و صندلیهای زیادی چیده بودند، اما ترجیح دادم زیر خیمه به یاد روزهای دهه مقاومت و سالگرد شهادت سردار بمانم، شاید آن روزها دقیقا مثل همین ساعات تلخ محرم بود که میخکوب شده بودم، اینجا هم شلوغ است و هرکسی در حال و هوای خودش فرو رفته است!
جمعیتی نماز میخواند و جمعیتی هم قرآن تلاوت میکند، اما بیشتر از همه، کودکی توجهم را جلب میکند که روی قبر مطهر شهدا بپر بپر میکرد و سعی داشت کارش را از چشم مادرش مخفی کند، ناخودآگاه یاد خاطرهای افتادم که چندی پیش عزیزی برایم تعریف کرد؛ میگفت: داشتم مزار شهید سلیمانی را زیارت میکردم که دیدم بچهها پایشان را روی قبر شهید یوسفالهی میگذارند، برآشفته شدم و به چند نفرشان تذکر دادم، دیدم فایده ندارد، عکسهایی گرفتم که آن را در صفحه شخصیام در اینستاگرام منتشر کنم و حداقل به مخاطبان خودم بگویم که بچههایتان را کنترل کنید، حسین پسر غلامحسین هم مثل حاجقاسم عزیز است.
کمی بعد با حالتی که از عصبانیت سرخ شده بودم، میخواستم عکس را استوری کنم، اما در کمال تعجب عکسها در گالری گوشیام نبود! حسین هنوز هم عارفانهها رو میکند.
با صدای مداحی کودکان دهه نودی از گذشتهها بیرون آمدم و توجهم سمت شعری رفت که میخواندند، «علمدار نیامد»!
چقدر سوز داشت این دو کلمه و باز هم پرت شدم به لحظات گداخته حدود ۴ سال پیش! داغِ نبودن و نیامدن علمدار علی تازه و تازهتر شد، تا به خودم آمدم بچهها نبودند.
با شهادت حاجقاسم تصمیم گرفتم برای ظهور کار کنم
وسطای خیمه گروهی دور هم نشسته بودند و تندتند بستههایی آماده میکردند، خودم را بینشان
جای دادم، چهرههایشان نشان میداد کم سن و سال هستند، از یکی از دخترها نامش را پرسیدم لبخند زد و سرش را پایین انداخت.
دختر کناریاش هم کم سن و سال و پر انرژی بود، فاطمهسادات میرحسینی نام داشت، از نسل حضرت زهرای مرضیه! میگفت دهه هشتادی است و دغدغهی هم سن و سالانش را دارد.
او هم از کسانی بود که شهادت حاجقاسم تکانش داده، میگفت: وقتی حاجقاسم شهید شد، به خود آمدم و گفتم من هم باید یک کاری انجام دهم، من هم باید نقش خودم را داشته باشم و برای زمینهسازی ظهور کاری کنم.
از همانجا بود که فاطمهسادات برخاست! کاغذ و قلمهایش را برداشت و نوشت، برای همسالانش، برای کوچکترها و حتی بزرگترها!
او عضو پایگاه بسیج فاطمیه شد، مراسمهای دینی و مذهبی را بهانه کرد تا حرف دلش را به گوش کمحجابها و کماعتقادها برساند.
او به استقبال مردم اشاره کرد و ادامه داد: ما میخواستیم هم سنوسالانمان را آگاه کنیم، موضوعی که مورد توجه خاصی قرار گرفته و ما را به ادامه راه ترغیب کرده است.
فاطمه عبدلی هم از دختران پر جنبوجوش گروهشان بود، همه کار را سرعتی انجام میداد، او هم از کار گروهیشان صحبتهایی کرد و گفت: قبل از اینکه وارد این گروه شوم، جایی بودم که زیاد فعال نبودند، دنبال یک گروهی گشتم که بتوانم برای دختران شهرم کاری انجام دهم که با این گروه آشنا شدم.
این روزها مرقد مطهر سردار آسمانی تلخی چند برابری را تجربه میکند، گلزار عاشورائی، سیاهپوش محرم شده، عشق را در عشق ریخته و برای عزاداران آغوشی از جنس نور و رحمت گشوده است.
پایان پیام/۸۰۰۶۵/ب
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است