شهریارِ ۳ ساله بابا حسن، همغم رقیه حسین (ع) شد
به گزارش خبرگزاری فارس از بجنورد، مهدیه یزدانی، مقتل میگوید؛ اباعبدالله زمان وداع با علیاکبر بهاندازهی بقیهی مردان تعلل نکرد، بدرقهاش کرد آن هم بی خداحافظی اما برای یادگار برادرش، وقتی حضرت قاسم برای جنگ از اباعبدالله اذن میخواست، نزد ایشان رفت و به ادب پرسید آیا من هم از کسانی که شهید میشوند هستم؟ میگویند؛ حضرت دلش نمیآمد خبر شهادت قاسم را به او بدهد، جواب داد، فردا همهی مردانِ حرم شهید خواهند شد حتی علیاصغر و یادگار امام حسن تنها یک جمله میگوید: مگر به حرمها حمله میشود؟
این را قاسمی میگوید که وقت جهاد، سیدالشهدا از زیربغلش گرفته و روی مرکب میگذاردش. میبینی امام حسنی بودن چه شکلی است؟
میبینی مرد بودن چطور است؟ میبینی غیرت داشتن یعنی چه که حتی لحظهی مرگ نگرانی او از حرمهاست.
هوای سرد غمگینم میکند و هوای گرم کلافه، کلافگی بدتر از غم است، آدم وقتی نمیداند چه اتفاقی قرار است بیفتد و انتظار میکشد، آدم وقتی خودش هم نمیداند از چه بابت ناراحت است و عصبانی این حالت انسان را فرسوده میکند، بلاتکلیفی سوهان روح است و حُرم گرمای هوای تابستان همیشه از من یک آدم بیحوصلهی بلاتکلیف میسازد.
صبح است؛ اما هوا مثل ظهر تابستان حرارت دارد، از گوشه پیادهرو پا تند میکنم که از قائله عقب نمانم. در راه به آسمان شهر نگاه میکنم و خیابان خلوتی که بسته شده و مردم که غصهی نانوآب دارند نه جان. در راه فکر میکنم، به چیزهایی که نداریم و عوضش امنیت داریم، میارزد؟ نداشتن اینها به داشتن امنیت میارزد؟
یک دوست زاهدانی داشتم که همیشه میگفت هیچوقت شهرهایتان را با شهرهای استان ما مقایسه نکنید، ما از هیچ منظر با هم قابلمقایسه نیستیم، سیستان آن تکهی همیشه مجروح جان کشور است که ما کمتر دیدهایم التیام یابد.
قصهی قاسم و گرمای تابستان و سیستان، حتماً میگویید حالش خوش نیست و روایت کم آورده؛ ولی من میخواهم تکههای پازل این گزارشم را تکمیلتر کنم. شنیدهایم که وقتی سربابا را جلوی روی رقیه گذاشتهاند کمی گریه کرد و جان داد؛ اما هرگز از آن روز و آن حالت دختر ۳ساله چیزی ندیدهایم.
این یعنی بچه ۳ساله میفهمد، درک میکند، میداند رفتن یعنی چه، میداند ازدستدادن چه حسی دارد و درک میکند عزیز ازدستدادن چه غمی را روی دوش آدم میگذارد که جان میدهد، مثل «شهریار» پسر ۳ساله ی بابا حسن!
خیلی از چهلم شهید احمدی نمیگذرد که باز ماییم و هر دمی غم از دستدادنی. هنوز زخم رفتن محمدمهدی جوان التیام نیافته که داغی دگر بر جان مردم خراسان شمالی مینشیند جوانی رشید و رعنا را روی دستها میآورند، درست شبی از محرم پر کشیده که به نام قاسم ابن الحسن است.
من فکر میکنم وقتی مردی شهید میشود وسیع ترین رنج و عمیقترین درد نبودنش نصیب همسرش خواهد شد، هیچکس نمیخواهد بگوید داغ فرزند یکشبه موهای مادر و پدرش را سفید نمیکند، اما زنی که امنترین پناهگاهش یکشبه روی سرش آوار میشود، محکمترین دیوار خوشبختیاش فرومیریزد و سقف خانهاش دیگر هرگز شاهد خندههای دونفرهشان نیست.
حالا باید یادگار عزیزترین آدم رفتهی زندگیاش را به دندان بگیرد و بزرگ کند خیلی دلبزرگی میخواهد که پسر ۳ساله را به بغل بگیرد و ایستاده و محزون نگاه کند که دارند همهی زندگی را به خاک میسپارند.
صبح امروز، فردای طولانیترین شب زندگی خانوادهی وحیدی است، شب وداع با شهید، نمیدانم چقدر از غم عالم روی دل مادرش
آوار شده بود وقتی میگفت: میخواستی سوغاتی بیاوری، قرار نبود خودت را سوغاتی کنی برایمان بیاوری.
مادری جلو میآید و مشتی که از گلهای پرپر داشت را روی تابوت میریزد، جمعیت جوری آمدهاند انگار همهی شهر برای بدرقهی بابا حسن آسمانی آمدهاند، میخواهند برای همیشه به آغوش خاک تحویلش دهند و در روزهایی که «عندربهم یرزقون» است در کنار اهل آسمان، برای مائی که اهل زمینیم سیر دعا کند.
این شگفتی اهل شهادت است؛ میتی که فوت میکند مگر چند نفر را دارد که زیر تابوتش را بگیرند؟ اما خوشا روزی که به جسم بیجانت بگویند پیکر و مردم برای گرفتن تابوتی که پیکر شهید را به آغوش میکشد سرودست میشکنند.
در نزدیکی پیادهرو مردانی چهارشانه با درجههای پلیس دست روی صورت گذاشتهاند، تکان شانهها و گونههای خیسشان صدای شکستن قلب یک مرد را میدهد، زنها بهصورت همسر و پسرش نگاه میکنند و ناگهان فریاد میزنند یا حسین، راه را باز میکنند که مادر بیاید، چند نفر زیر بغل مادر را گرفتهاند و چادرش را به دست میگیرند که مبادا خاکی شود، مردها با لباس نظامی یکییکی روی زمین مینشینند یا بهتر است بگویم میافتند و با صدای بلند گریه میکنند.
پسرش اما از همه آرامتر است، به گمانم هنوز نمیداند چه شده و منتظر است کسی روی سرش دست بکشد و بگوید: خوابدیدهای مادر، بلند شو که بابا حسن برگشته.
حالا مادر بغلش کرده و اتفاقاً بابا حسن آمده است و چه آمدنی، چه باشکوه، چه آسمانی، نه فقط پسر و مادر که همهی شهر منتظر آمدن بابا حسن بودند، همهی شهر برای رسیدنش بیقرار بودند و حالا همهی شهر برای استقبال و بدرقهاش به خانهی ابدی اینجا هستند.
بابا حسن حالا بابای دعاگوی همهی پسرهای ۳ساله ی بجنورد است، برای همه آنهایی که امروز به دیدنش آمدند از آن بالادست تکان میدهد.
بابا حسن قهرمان خانواده وحیدی نه او قهرمان یک شهر و کشور است، قهرمانی که عدهای رذل و سنگدل بار دیگر پسری ۳ساله از این شهر را یتیم کردهاند، حالا پدر تو بابا حسین است، سیدالشهدا پدر همهی بچههایی است که بابای باغیرت داشتهاند.
مثل بابا حسن!
پایان پیام/آ
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است