Get News Fast

 

بعد از عباس(ع) هر نوری آتش است

چند روز است قلم به دست گیج و سرگردان می‌خواهم از روز دهم بنویسم و هربار قلم جا می‌زند، روایت آن روز تاریخی کار من نیست، قلم هراس دارد از اینکه حق مطلب ادا نشود و بماند با هزاران حرف ناگفته!

خبرگزاری فارس ـ‌ فرشته عسگری؛ چند روز است قلم به دست گیج و سرگردان می‌خواهم از روز دهم بنویسم و هربار قلم جا می‌زند، روایت آن روز تاریخی کار من نیست،  قلم هراس دارد از اینکه حق مطلب ادا نشود و بماند با هزاران حرف ناگفته!

چند روز است خود را در جای جای دشت کربلا قرار داده‌ام، از زاویه‌های مختلف روایت دست نخورده و ناب را دید زده‌ام بلکه بشود و بتوانم چند جمله‌ای بنویسم.

بارها و بارها مادر شده‌ام و شیرخواره‌ام را به آغوش کشیده‌ام، نوزادم بی‌تاب و گریان و من هربار او را تنگ‌تر به آغوش می‌کشم، آفتاب داغ‌تر می‌تابد و تشنگی طاقتش را طاق کرده، علی‌اصغرم شیر را پس می‌زند و دل مادرانه‌ام می‌داند که تشنه است، جرعه‌ای آب گلوی اصغرم را تر خواهد کرد و من مادر چه خوب راه چاره را می‌دانم اما مگر در خیمه ما آب پیدا می‌شود؟ بارها و بارها از پشت چادر خیمه زل زده‌ام به حسین بن علی و در دل با شرم طلب آب کرده‌ام و هربار نتوانستم به زبان بیاورم، مباد که خجل شود و دلشکسته!

بارها و بارها گلوی بریده نوزادم را تصور کردم و تاب نیاوردم، مو پریشان کردم و بلند بلند گریستم، نشد که مثل رباب هوای دل سرور و سالارم را داشته باشم، من نمی‌توانم گهواره خالی را تاب بدهم و مویه نکنم، نه نمی‌شود!

بارها و بارها پدر شدم، از جوانم خواستم جلوی چشمانم راه برود و حظش را ببرم، دل پدرانه‌ام غنج رفت برای صلابتش،چه با ابهت راه می‌رفتی علی اکبرم! یاد پیامبر را زنده کردی، با رجزخوانیت به خود بالیدم و چه در دلم می‌گذشت را خدا می‌داند! من اما به بدن اربا اربا که رسیدم جا زدم، نشد که جوانان بنی هاشم را صدا بزنم، حنجره‌ام قفل شد، نفسم حبس و هوش از سرم رفت! نشد که تو را در آغوش بکشم، هلهله حرامی‌ها در سرم آونگ می‌شود و من سست‌تر از همیشه روی زمین شل می‌شوم! 

بارها و بارها برادر شدم و خواستم که اذن ندهم برای آب آوردن، اما بی‌قراری کودکان و چشمان رقیه سه ساله‌ام، مشک ترک خورده و گلوی خشک سکینه، مهر بردانه‌ام را رام کرد و تو را با قد رشیدت و بازوان ستبرت روانه  علقمه کردم.

رفتی که برگردی و دریا را در آغوش کودکانم سرازیر کنی! باز هم نتوانستم برادر بمانم و کمر خم کنم، نتوانستم بلندبلند گریه کنم و اشک‌هایم را با آستین پاک کنم، نشد برادرت بمانم عباس، و از ادب و غیرتت برای دیگران بنویسم، من هربار که به دستان بریده‌ات،به شرم در چشمانت رسیدم دستم توان پیدا نکرد ستون خیمه را پایین بکشد من تا صبح از ترس نگاه حرامیان به حرم امن شما به خود لرزیدم، نتوانستم میان آن دشت بی تو غریب و بی یاور بمانم، خواستم بگویم فدای سرت که مشک سوراخ شد اما گریه امان نداد و از خیمه‌ها شنیدم که علمدار نیامد،هم نوا شدم با اهل حرم و سوختم از نبودت.

بارها و بارها حسین ابن علی شدم،بیعت برداشتم و در سیاهی شب، خار را از دل زمین کندم تا دلبرکانم موقع دویدن زخمی به پایشان ننشیند و انتظار شدم برای رسیدن یاورانی که نیامدند، دیر آمدند! بارها خواستم تا جای که می‌شود از دل سیاهی نجاتشان دهم، با صدای‌ بلند خود را معرفی کردم و هربار که به اسم فاطمه مرضیه رسیدم اشک شدم، هل من ناصر ینصرنی خواندم.بغض شدم،می‌خواستم به زنان خیمه بگویم معجر سفت کنیدو خلاخال دربیاوردید.

خواستم بگویم بعد از نور ماه، بعد از عباسم هر نوری ببینید آتش است، هربار زبان در کلام نچرخید و لال شدم، لال لال لال!

بارها و بارها از بالای تل زینبیه نگاهم را به سیل سیاه و سنگ دشمن انداختم، از هر سو به سمتت یورش می‌آوردند، پاهایم سست شده بود اما نگاه اهل حرم به من بود، به خواهر تو! خواهر شدم و اشک ریزان تو را تماشا کردم، شمیر زدنت همانند پدرم بود و دلاورید به بنی هاشم برده بود، اما هربار که قتلگاه رسیدم جا زدم، خشک شدم! نشد، نتوانستم، مگر می‌شود خواهر بود و برادر را آن‌گونه دید؟ من فقط بلدم خون از چهره‌ات پاک کنم، مو پریشان  به سینه بکوبم، من حتی نمی‌توانم در خیالم هم خواهرت باشم! من از آتش و گریه‌های رقیه، از اسارت و حتک حرمت می‌ترسم،نه نمی‌توانم!

چطور است دختر بچه سه ساله بشوم و با دامن آتش گرفته به دنبال عمه بگردم، گوشواره از گوشم بکشند و سیلی را حواله صورتم کنند، دست  سنگینشان آنچنان به صورتم بخورد که تا ساعت‌ها صدای زنگ در سرم بچرخد و من گیج‌تر از همیشه با پاهای کوچکم در خیال خود بگویم: بگذار بابا بیاید حتما گلایه این مردان سنگ را پیش او خواهم برد.

 من اصلا به خار مغیلان که می‌رسم ضعف می‌کنم، می‌لرزم، من عمه را دست بسته ببینم می‌میرم، نه نمی‌توانم در خرابه با تن کبود بنشینم و بوی غذای شامیان دل کودکانه‌ام را ببرد و سر عزیزترینم را در سینی ببینم، نه نمیتوانم!

بگذار در کنج خلوت و دنجی در سیاهی شب برای غریبی‌تان اشک شوم و چند ساعتی تشنگی بکشم، بگذار غمت در سینه‌ام سنگینی کند و از داغی آنچه بر تو و خاندانت گذشت سر بر بیابان بگذارم! بگذار عاشقت بمانم و اشک را برای غیر تو حرام نکنم، آقا جان بگذار کنارت بمانم و امیدوار باشم به کشتی نجاتت و بنشینم جای حر، بگذار سراسر امید شوم، بگذار حر شوم و در آغوشت جان بسپارم.

پایان پیام/ 


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1 × یک =

دکمه بازگشت به بالا