Get News Fast

 

«حسین فهمیده‌»هایی از دیارِ میرزا کوچک

کارهای کوچک و دلی دهه هشتادی‌هایی که الگویشان شهید حسین فهمیده است ثابت می‌کند که حُب حسین(ع) بزرگ و کوچک نمی‌شناسد. از کودکی در فطرت ماست فقط باید آن را جهت دهی کنیم.

خبرگزاری فارس رشت، فاطمه احمدی؛ قد و قواره‌شان را که دیدم فقط یک کلمه به ذهنم رسید: «حسین فهمیده». پرهام و سامیار ۱۳ ساله هستند. درست همسن شهید ۱۳ ساله دفاع مقدس. شاید هنوز در آن جایگاه قرار نگرفته باشند اما قطعاََ این درک و دلدادگی را امام حسین(ع) به آن‌ها عطا کرده است. حسینی که نامش از ابتدا با شهادت عجین شده و شهید ۱۳ ساله‌ی فهمیده‌ی ما نیز هم نام اوست.

به دلیل ازدحام خیابان و شلوغی حرکت دسته‌های عزاداری، خیابان فرعی پیرکلاچای را برای ادامه مسیر انتخاب کردم. رسیده بودم به سه راهی بین راه که شلوغی یک ایستگاه صلواتی توجهم را جلب کرد. اما خبری از خادمین پشت ایستگاه نبود! دقیق‌تر که شدم دیدم کوتاهی قامتشان آن‌ها را پشت مردم پنهان کرده است.   

یک لیوان شربت خوردم و چندتا سؤال کردم. روحیه و شوقی که در چهره داشتند باعث شد راحت‌تر ازشان بپرسم: «مصاحبه می‌کنید؟» گُل از گُلشان شکفت. دور و اطرافشان را خالی کردند و برای شروع مصاحبه و قرار دادن دوربین کمکم کردند. احساس می‌کردند دیده شده‌اند. بله؛ نوجوان دوست دارد دیده شود. قدرش را بدانند. نگاهش کنند و اگر کار خوبی کرد با تقدیر و تشکر و قدردانی کارش را هر چند کوچک اما بزرگ جلوه دهند. این، به نوجوانِ دهه هشتادی عزت نفس و غرور می‌دهد و این احساس برای ادامه مسیر، برای محکم گام برداشتن بسیار به دردش می‌خورد.

«حسین فهمیده‌»هایی از دیارِ میرزا کوچک

 

آقای میوه‌فروش که بساطش را رو به‌روی ایستگاه صلواتی کوچک سامیار و پرهام گذاشته بود، قبل از این، توجه خاصی به بچه‌ها نداشت اما وقتی حرف‌هایشان و رفتارشان را در حین مصاحبه دید، جدی‌تر گرفتشان! بله، این نسل نیاز دارند که جدی گرفته شوند، که شنیده شوند. اینکه ما چقدر در این کار درست عمل کردیم. مثل نگاه آقای میوه‌فروش قابل بحث و بررسی است.

با اینکه سامیار قد بلندتری داشت و فکر می‌کردم که ممکن است بزرگتر گروه باشد، چون به راحتی همه را مدیریت می‌کرد و به اصطلاح امر و نهی گروه دستش بود اما دستش را گذاشت روی شانه پرهام و گفت که هم سن و هم‌کلاسی هستند و در نهایت تواضع پرهام را دعوت به صحبت کرد. این احترام به رفیق هم سنش از قد و قواره‌ و ظاهرش بر نمی‌آمد. یک درس برای ما بزرگترها که: دهه هشتادی‌ها خیلی هم آداب می‌دانند و محبت دارند.

«حسین فهمیده‌»هایی از دیارِ میرزا کوچک

 

پرهام، موهای به اصطلاح تیفوسی ژل زده‌اش را کمی صاف کرد و دستش را گذاشت کناره میز و ژستی گرفت تا ساعت هوشمندش خودنمایی کند. دهه هشتادی است دیگر، علاوه بر اینکه آداب می‌دانست، زبان بدن هم بلد است. با این کار کمی اعتماد به نفسش را بالا برد و با حرکات دست شروع به صحبت کرد.

هیچ طلبی نداشت از برپایی ایستگاه صلواتی جز سلامتی خانواده‌اش و رضای خدا. دائماََ می‌گفت: «این کارو کردیم چون ثواب داره، خاله» منطقه‌ای که این بچه‌ها در آن زندگی می‌کردند آنقدرها مذهبی نشین نبود حتی وقتی مادر یکی از آن‌ها را دیدم. بانوی جوانی بود که ظاهرش هم امروزی و معمولی بود. اما در برپایی ایستگاه صلواتی مشوق و حامی اصلی بچه‌‌ها بود. همه می‌دانند که حسین، تنها راه نجات است و وقتی فرزندشان را در پناه حسین بزرگ کنند، او خودش نگاه‌دارشان خواهد بود.

«حسین فهمیده‌»هایی از دیارِ میرزا کوچک

 

پرهام و سامیار گرچه هرگز کربلا نرفته بودند اما وقتی برایشان از حال و هوای اربعین و موکب‌ها گفتم و اینکه چقدر ایستگاه ساده و بی‌آلایش آن‌ها شباهت به موکب‌های عراقی دارند، انگار برقی توی چشمشان افتاده بود. سامیار که قدبلندترین عضو گروه بود، جمله‌ای گفت که نگاهم را به شخصیت این نوجوانان دهه هشتادی عوض کرد: «اگه وقتی بزرگ شدیم و از هم دور نشدیم، اگر هر کدوم یه جایی نبودیم و باز با هم رفیق بودیم حتماََ یه روز می‌ریم اربعین کربلا و ایستگاه صلواتی می‌زنیم و به مردم شربت می‌دیم.»

این نوع نگاه و این آینده‌نگری قطعاََ از یک نوجوان ۱۳ ساله بعید است. اما وقتی قیاس می‌کنی با شهید فهمیده ۱۳ ساله با خودت می‌گویی بعید نیست ممکن است و اگر ما به ۱۳ ساله‌های امروزی بیشتر بها بدیم. کنارشان باشیم و این تعقل و درک و بصیرت را در مسیر درست راهنمایی کنیم، به فهمیده‌های والاتری هم خواهیم رسید.

«حسین فهمیده‌»هایی از دیارِ میرزا کوچک

 

گفتم از امام حسین(ع) چه می‌خواهید که تصمیم گرفتید برایش خادمی کنید؟ تقاضایی جز شادی و سلامتی خانواده خود نداشتند. در حالی که به خاطر شدت گرمی و شرجی بودن هوای رشت عرق از پیشانی پرهام پایین می‌ریخت گفت: «هیچی بخاطر ثوابش، هوا گرمه مردم دوست دارن شربت خنک بخورن» اما پدر بزرگ سامیار بیمار بود و می‌گفت: «ما به خاطر ثوابش اومدیم اما دوست دارم پدر بزرگم شفا پیدا کنه».

سقف آروزهایشان بلند بود و امیدوار بودند. پرهام آرزو داشت موسیقیدان شود و سامیار فوتبالیست. اما می‌گفت اگر مجبور به کار شود دست فروشی هم می‌کند. همینقدر قانع و بزرگ‌منش. قناعت در نوع نگاه و بیانش موج می‌زد. بزرگتری می‌کرد برای بچه‌ها. تا جایی که وقتی خواستم با یک جمله خداحافظی کنند و ازشان عکس یادگاری بگیرم، همه را صدا زد: «آدرین تو از همه کوچیکتری بیا جلو واستا خوب بیفتی» کار باید دست این نسل باشد. آن‌ها بهتر هم سن و سال‌های خودشان را می‌شناسند و به موقعش بهتر هوای کوچکترها را هم دارند.

 

 

این بچه‌ها شاید با کلام و الفاظ ما امام حسین(ع) را درک نکنند. شاید آنقدرها مثل ما هیئت دوست و مسجدی نباشند. اما این کارهای کوچک و دلیشان ثابت می‌کند که حُب حسین(ع) بزرگ و کوچک نمی‌شناسد. از کودکی در فطرت ماست فقط باید آن را جهت‌دهی کنیم. باید این نسل را بیشتر و بهتر بشناسیم و برایشان وقت بگذاریم، حتی می‌توانیم برایشان هیئاتی تدارک ببینیم که برنامه‌ها متناسب با سن و سال و ذائقه آن‌ها چیده شود و صفر تا صد کار را به دستشان بدهیم. آن‌ها پیشینه‌ و الگویی مانند حسین فهمیده دارند، و اگر فرصتی فراهم شود شهید هم می‌شوند.

پایان پیام/۸۴۰۰۷


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

13 − 10 =

دکمه بازگشت به بالا