“منصور” جبهههای خوزستان کیست؟ /ناگفتههایی از عملیاتهای شناسایی شهید شاکریان
به گزارش وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از اهواز، جبهه و جنگ گنجینههای تمامنشدنی است که رجوع به آنها انسان را تشنهتر میکند و اینکه چگونه رزمندگان با دستان خالی کارهای ناشدنی را محقق ساختند و در کنار این روحیه نظامی به سبب انس و الفت با قرآن و معارف دینی به چنان مقامات برجسته دینی و عرفانی میرسند.
امیر کلانترزاده ؛ یکی از یادگاران دوران دفاع مقدس است که محرم و تعزیه امام حسین(ع) ما را بهم رساند. تکیه و هیات عزاداری اباعبدالله الحسین امام موسی کاظم (ع) منطقه گلستان اهواز پاتوق جبهه و جنگ دیدههاست که با صفا و خلوص همه سالها میزبان عزاداران حسینی است.
حاج امیر از بانیان اصلی هیات است و در وسط روضه و دسته و زنجیر هم می شود حس و حال جبهه و جنگ را در صورتش لمس کرد و در وسط بارگذاشتن قیمه نذری هم همیشه به یاد شهداست. به یاد همرزمان شهیدش از جمله منصور شاکریان که به قول خودش روزی نیست که به یادش نباشم!
حاج امیر که امروز دیگر محاسنی سفید کرده، هنوز 16 سالش تمام نشده بود که از طریق مسجد زین العابدین منطقه خشایار اهواز سال 1359 وارد بسیج میشود و قبل از اینکه جبهه و جنگ شروع بشود، دورههای رزمی و جنگی را در مسجد و لشکر 92 زرهی با سن کم و قد کوچک زیر نظر سرگرد جابری تا حدودی یاد میگیرد!
دورههای بسیج آن وقت در ساختمان شیر و خورشید سابق اهواز در منطقه زیتون اهواز داده میشد و حاج امیر در یکی از روزهای آموزشی تقریبا اواخر شهریور 1359 در حالی که لقمه اولی صبحانه را گرفته بود که با صدایی که تازگی داشت به حیاط مجموعه می دود و این شروعی می شود برای آغاز هشت سال جنگ و حضور حاج امیر در وسط تیر و تفنگ و توپ! وقتی حاج حبیب طاهری مربی تیراندازی اش سمت هواپیما بعثی گلوله میزند، امیر تازه می فهمد وارد جنگی شدند که با زدن فرودگاه اهواز، رسما مارش جنگ در اهواز به صدا درمیآید!
حاج امیر بدو بدو از منطقه زیتون خودش را به خشایار اهواز میرساند و نخستین مسئولیت خود را با دیدهبانی در مسجد شروع میکند. امیر و محمد ماپار با اینکه بچه سال بودند ولی جزو تنها کسانی بودند که تا حدودی کار رزمی بلد بودند! آموزش کت لوف موتولف و باز و بسته کردن تلفنگ به مردم مسجد در برنامه دوستان امیر بودند!
عراقیها تا دم گوش اهواز یعنی تا لوله نورد و دب حردان رسیده بودند و یک گام تا سقوط اهواز فاصله بود، حاج امیر در باره این روزها میگوید: “عملا جنگ آغاز شده بود ولی کسی باور نداشت و حتی ما رو از مسجد انداختند بیرون! ما هم در عالم کودکی پی توب پلاستیکی سر خشایار باز می کردیم، که به آنی خانه همسایه بغلی آقای رسول ماهی با خاک یکسان شد و همه خانواده زیر آوار خانه برای همیشه آرامیدند! همه ترسیده بودند، من هم از شدت بهت و ترس گریه میکردم! بعثی نامرد با توپخانه مردم بیگناه را میزد”
خانواده حاج امیر همه پای کار جبهه بودند، حاج امیر یک روز دیدهبان مسجد میشد و یک روز از سوی سردار شوشتری و دکتر حسینزاده به عنوان مسئول انبار سپاه وقت منصوب میشود و لوبیا و نخود توزیع میکند!
حاج امیر از نخستین حضور خود در جبهه اینگونه یاد میکند” در سپاه اهواز نشسته بودیم که گفتند برای عملیات شکست حصر آبادان باید یک ماشین مهمات ارسال کنیم و کسی میتواند ببرد؟ سریع دستم را بلند کردم و گفتم من! جالب بدانید من اصلا اون وقت آبادان نرفته بودم و نمی دونستم کجاست؟
پس از شکست حصر آبادان ، حاج امیر از مسجد آذربایجانی ها به جبهه مجدد اعزام می شود در عملیات آزادسازی بستان مجروح می شود و موجی مردمی برای آغاز عملیات فتحالمبین سراسر شهر و مساجد را گرفته و امیر از ساختمان مهد کودک زیتون کارگری در حال عزامت است که شهید موسی اسکندری، امیر را به سبب سن کم و قد کوچک کنار گذاشته میشود که اینجاست که شهید اسماعیل فرجوانی وارد زندگی حاج امیر میشود که هنوز هم در زندگی حاج امیر، شهید فرجوانی حضور دارد. شهید فرجوانی تا صحنه را میبیند محکم مقابل شهید اسکندری می ایستد و سبب میشود که بچهها از جنگ بازنمانند! شهید فرجوانی برای حاج امیر راهی به وسعت نور باز میکند و حاج امیر تا لحظه شهادت اسماعیل میشود بیسیمچیاش!
در فتحالمبین گردان با کمبود بسیم چی و کمک بسیم چی مواجه میشوند، حاج امیرو بچه های مسجد زین العابدین داوطب یادگیری میشوند که همان جا بسیم را کول میکنند و میافتند کنار دست فرمانده!در فتح المبین محاصره می شوند که مجبور می شوند 17 کیلومتر شبانه پیادهروی کنند که یک لحظه به سبب امداد غیبی اسماعیل فرجوانی متوجه میشود که مسیر را کاملا برعکس آمدند و خط مقدم و یک و دو عراق را هم رد کردند و الان وسط جبهه عراق هستند که مجبور میشوند شبانه برگردند که اگر عراق متوجه میشود همه گردان را تارومار میکرد!
حاج امیر از لحظه های فتحالمبین با حسرت یاد میکند که همه دوستانش شهید شدند و این ماند! میگوید: خیلی شرایط سختی بود عراقیها به بچه ها تیر خلاص میزدند و من افتاده بودم و اگر تکانی میخوردم عراقی میزد! بچهها رها شده بودند و وقتی شب شد آرام فرار کردم که در مسیر یکی از بچهها را دیدم که مجروح شده و افتاده است! حسن رستمی را بغل کردم و تا خط خودی برگرداندم! در حین عقب نشینی یک هلیکوپتر عراقی به ما نزدیک می شد که به طور اتفاقی یکی از دوستان با تفنگ زدش و ساقط شد !
بعد از عملیات خیبر، حاج امیر کلانترزاده حدود 6 ماه به قرارگاه سری نصرت می رود و زیر نظر سردار هاشمی و ناصری و شاکریان به عنوان بیسیمچی فعالیت میکند. در این اثنا با شهید منصور شاکریان آشنا میشود و شیفته مرام و معرفت شهید میشود طوری که به قول خودش روزی نیست در خانه خاطرات منصور را به خانواده نگویم!
درباره آشنایی با منصور میگوید: تقریبا قبل خیبر بود که از طریق نادر دشتی که حقیقتا از فرماندهان شجاع بود، منصور آشنا شدم. داخل پرانتز بگم، نادر دشتی هم اعجوبه جنگ بود و بعد اسیر شد. مثلا یک سری محاصره بودیم نادر گل و خاک را به شکل نارنجک پرتاب میکرد و عراقیها را تا ساعتها معطل کرد!
شهید شاکریان یک پهلوان بود در زمینه عملیات و شناسایی خبره بود. یک روز که هوا گرم و میش بود و شهید به خاک عراق برای شناسایی رفته بود، در 3 ایستگاه گشتی عراق گیر میافتد! شهید سریع لباس و پیراهن خود را درمیآورد و به شکل خندهدار حرکت نظام جمع میرود و عراقیها اول می گویند دیوانه است و ایستگاه آخری نگاه میکند و میترسد، چرا که فکر کرده جن آمده است! شاکریان یک نخبه جنگی بود! یادش گرامی باد.
گزارش از اکبر بهاری
انتهای پیام/341/.
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است