Get News Fast

 

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

همه دوران اسارت و لحظه لحظه آن، سرشار از خاطرات و هر کدام سند افتخار دوران دفاع مقدس است، به مناسبت 26 مرداد، سالروز آزادی اسرا و بازگشت آن‌ها به وطن، گنجینه‌ای از اوراق پرافتخار خاطرات دوران اسارت یکی از آزادگان کرمانشاهی که ۱۰ سال از جوانی خود را در سرزمین غریب سپری کرده را با هم مرور می‌کنیم.

 خبرگزاری فارس؛ کرمانشاه، پرستو چمنی– آزادگان یک سرمایه عظیم اجتماعی و فرهنگی برای کشور ما هستند، آزادگانی که با تحمل شکنجه‌ها، تلخی‌ها و آزارهای بسیار رژیم بعثی عراق، بهترین دوران عمر خود را در اردوگاه‌های مخوف و بعضا سلول‌های تنگ و تاریک سپری کردند.

آزادگان سرافراز ایران با وجود شکنجه‌ها، آزار و اذیت‌های جسمی و روحی فراوان هرگز دست از اعتقاد و راه و روش خود بر نداشتند و دشمن را در خاک خود اسیر صلابت و ایمان خود کردند. 

خاطرات اسارت در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به کشورز ۲۶ مردادماه ۱۳۶۹، به دیدار مردی از دیار سینه ستنبر ایران اسلامی می‌رویم که ۱۰ سال از جوانی خود را در سرزمین غریب سپری کرده است. 

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

 

فارس- لطفا خود را معرفی کنید؟

رضا نظری هستم، متولد سال ۱۳۳۷ اهل شهرستان اسلام آبادغرب، در زمان جوانی جبهه رفتم و در مقابل عراقی‌ها در کنار دیگر رزمندگان ایستادگی کردیم، که اسیر شدیم و بعد از ۱۰ سال به خانه بازگشتم.

فارس- چگونه راهی جنگ و جبهه شدید؟

نظری- قبل از انقلاب زمان شاه، استخدام ژاندمری؛ محل خدمتم در بندر انزلی بود.

وقتی امام خمینی (ره) می‌فرمایند؛ «انقلاب ما انفجار نور بود»، واقعا بود؛ من این را با تمام وجودم حس کردم.

بنده نه سواد بالایی (سوم راهنمایی هم نداشتم) داشتم نه خانواده‌ای باسواد و اهل سیاست؛ اما خودبه خود تششع نور انقلاب به همه جا رسیده بود به طوریکه در من نظامی حب به خصوصی به وجود آورده بود تا آنجایی که کار به جایی رسید که جوانان محله بنده را تهدید به مرگ می‌کردند. من را به عنوان نظامی «خمینی خواه» مورد خطاب قرار می‌دادند.

سر خدمت و پست، تا جایی که امکان داشت، پرسنل نظامی، همکار و سربازان را ارشاد می‌کردم از امام و اعتقادهایش می‌گفتم.

یک روز اعلام کردند که امشب تلویزیون امام خمینی(ره) را نشان می‌دهد؛ تلویزیون ۱۴ اینچی در منزل داشتم و آن را به پاسگاه بردم تا همکاران امام را ببینند.

به محض نشان دادن امام، سریع تلویزیون را خاموش کردند. در این حین با عصبانیت شروع به  بدوبیراه گفتن به رژیم کردم. معاون پاسگاه(استوار ژاندامری) به سمت من اسلحه کشید که چرا به شاه حرف زدی!

سربازان طرف‌دار در دفاع از من سینه ستبر کردن و اجازه تیراندازی ندادند.

یک روزی دیگر بچه‌های همکارم که در خانه سازمانی پاسگاه سکونت داشتند؛ پای صحبت‌های من نشسته بودند، گرم صحبت بودم.

از امام می‌گفتم و متوجه اطرافم نبودم که یکدفعه پدر بچه‌ها از راه رسید، درگیری لفظی بینمان پیش آمد. باری دیگر با صدای بلند به شاه بدوبیراه گفتم. معاون پاسگاه از راه رسید و باز هم …

انقلاب شد. از شمال تقاضای انتقالی به کرمانشاه را دادم و به گردان ضربت ژاندامری سراب نیلوفر منتقل و انباردار مهمات گردان شدم.

سال ۵۸؛ درگیری مرزی مهاجمیان را داشتیم؛ تقاضا کردم به قصرشیرین بروم که به دلیل نیاز به نیرو سریع بنده را منتقل کردند. 

تیرماه همان سال با دخترخاله‌ام ازدواج کردم؛ یک سال بعد از ازدواج خداوند با ما «اکبر» را هدیه داد.

خلاصه، در شهرک قره‌بلاغ شهرستان سرپل‌ذهاب در خانه سازمانی ارتش سکونت داشتیم.

غروب ۳۱ شهریورماه سال ۵۹ بود که پسرعموم  شیرمحمد نظری، که بچه انقلابی استخدام آموزش و پرورش بود با سپاه هم همکاری داشت، آمد گفت رضا، ارتش عراق از مرز گذشتند به طرف داخل ایران در حال پیشروی است و پاسگاه‌های مرزی را گرفته و فردا احتمالا به اینجا خواهند رسید.

بعد از صحبت‌های پسرعموم و خداحافظی از وی، با پیکان جوانانی که داشتم به گردانی که در شهرک زراعی سرپل‌ذهاب مستقر بود رفتم. متوجه شدم بچه‌ها برای مأموریت آماده هستند، همراهشان شدم.

حرکت کردیم به طرف دشت‌ذهاب، در «زرین جوب» دشت‌ذهاب مستقر شدیم. 

صدای زنجیر و موتور تانک دشمن در ظلمات شب شنیده می‌شد، در سینه کوه پناه گرفتیم نزدیک صبح آتش‌بازی دشمن شروع شد به طوریکه آسمان و زمین آتش باران شد.

از زیر این آتش، نیروها و تانک توپ عراقی به سمت ایران در حال پیشروی بودند بعد از آن برای چند ساعت یک وقفه پیش آمد و گاه‌گداری موتوری یا ماشینی عبور می‌کرد، بلاخره نیروهای عراقی پای همان کوهی که ما در آن پناه گرفته بودیم مستقر شدند؛ نزدیک‌های ساعت ۸ صبح بود که چند نفری را در دامنه کوه اسیر کردند، اما ما را فعلا ندیده بودند.

آرام آرا صدای عراقی‌ها به سمت ما نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد، اسلحه ژ-۳ را مسلح و آماده روی رگبار گذاشتم در فاصله ۱ تا ۱.۵ متری یکی از سربازان عراقی ما را دید رگبار گرفتم، ولی کشته نشد. یک دفعه حمله به سمت پناهگاه ما با تیربار شروع شد عرصه بر بچه تنگ‌ و تنگ‌تر شد(۲۰ تا ۲۴ نفری بودیم) و گفتیم تسلیم، تسلیم…

اول مهرماه سال ۵۹ اسیر شدم

با اسیر کردن، سریع تفتیش‌ها شروع و هر آنچه را که داشتیم به عنوان غنیمت جنگی می‌بردند، یک جفت کفش آدیداس به پا داشتم که آن را از پایم بیرون آوردند، بردند.

تا غروب ما در دامنه کوه روبه روی خانه‌مان، نگهمان داشتند؛ سپس ما را با دست و پای بسته به وسیله ماشین سیمرغ آمریکایی بردند، بی‌رحم‌ها مقابل چشمان ما خانه‌هایمان را با توپ و تانک ویران می‌کردند، فقط شلیک می‌کردند، آتش می‌زدند و… درد این از درد اسارت استخوان سوزتر بود، کاری از دستمان برنمی‌آمد، دست و پاهایمان بسته؛ چشم‌ها با دیدن ویرانی خانه‌ها پر از اشک؛ که یک دفعه دو هلیکوپتر از پشت کوه بلند شدند آتش را از بالا بر سر نیروهای عراقی که در دامنه کوه مستقر شده بودند، می‌انداختند. ما از دور می‌دیدم فریاد الله اکبر بچه‌ها بلند شد؛ یکی می‌گفت شیرودیه دیگری می‌گفت… خلاصه آنجا را جهنم کردند و اجازه استقرار به بعثی‌ها را نداند مجبور شدند از مله‌یعقوب به سمت قصرشیرین بروند. 

 ما را با کامیون آیفا عراقی با دو سرباز و یک راننده که یک سرباز جلو نشسته بود و دیگری دقیق درب آیفا اسلحه آماده به دست، به طرف خاک عراق حرکت دادند.

دست پاهایمان بسته بود؛ به سمت ماشین توپ و خمپاره شلیک می‌شد که مداوم اینور و اونور می‌شدیم، در این حین دست‌های خود را شل کرده بودم و در ذهنم نقشه حمله به سرباز عراقی را ترسیم می‌کردم، که نشد.

وارد خاک عراق شدیم، شب را در پادگان میدان عراق ماندیم، صبح با تریلرهای چادردار همراه با اسکورت ما را به سمت خانقین بردند.

یادمه در مسیر شهر خانقین ایستگاه صواتی برپا بود که به خیال مردم نیروهای خودی در این تریلر است و مدام از سوراخ چادر بسکویت و بستنی دست اسرا می‌دادند که به محض فهمیدن شروع به بدوبیراه گفتن، کردند.

به خانقین رسیدیم، زیر آفتاب شدید خانقین روی زمین افتاده بودیم، هر کس برای خود با حالی که داشت مناجات می‌کرد تا غروب نگهمان داشتند.

غروب باری دیگر ما را سوار ماشین کردند و این بار به سمت بعقوبه.

ما را در سالن بزرگی با سقف فلزی زندانی کردند. سالن روز مانند تنور؛ شب مانند یخ بود. یک هفته که آنجا بودیم واقعا زجر کشیدیم.

دوباره حرکتمان دادند این‌بار به سمت بغداد. یک هفته هم بغداد بودیم. گرسنه تشنه به شهر رمادیه انتقالمان دادند. آن‌ها فقط می‌خواستند ما جزر بکشیم شاید اگر اسیر اسرائیل بودیم به اندازه رژیم بعثی ما را اذیت نمی‌کردند.

نه نظافت، نه بهداشت، نه تغذیه‌ای خوب؛ سخت‌ترین زندگی را برایمان درست کرده بودند تا زمانی که صلیب می‌خواست بیاد، کمی وضعیت بهتر شدند.

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

 

فارس- از روحیه اسرا بگوید؟

نظری- اسیر شده بودیم؛ تا سختی بکشیم، قدر زندگی و مملکت را بدانیم و به دشمن ثابت کنیم درست است اسیریم ولی تسلیم شما نیستیم. زهی خیال باطل؛ هر آنچه شما بگوئید ما بگوئیم چشم.

اوائل اساراتم بود در اردوگاه رومادیه، یک روز ما را جمع کردند که وزیر الثقافة العراقی (وزیر ارشاد) آمده می‌خواهد برای اسرای ایرانی سخنرانی کند. وزیر به قول خودشان برای ارشاد اسرا شروع به صحبت کردن، کرد تا فیلم بگیرند و پخش کنند.

با شروع سخنرانی جلوی دوربین؛ یکی از اسرا بلند شد گفت: تکبیر؛ تمامی اسرا با هم گفتند «الله اکبر» «الله اکبر» «خمینی رهبر» «مرگ بر صدام کافر» سریع از مترجم خواست آن را ترجمه کند و به محض ترجمه سخنرانی قطع و چند نفری را هم برای تنبیه و شکنجه بردند.

در اروگاه رومادیه نماز جماعت باید برقرار می‌شد، پیش نماز داشتیم، بعثی‌ها وارد اردوگاه می‌شدند کتک می‌زدند پیش‌نماز را با خود می‌بردند از در بیرون نرفته، بلافاصله دیگری پیش‌نماز می‌شد. صدای صلوات و تکبیر باید از اردگاه بیرون می‌رفت‌…

فارس- چند سال در اردوگاه رومادیه اسیر بودید؟

نظری- بعد از ۲ سال و نیم در رومادیه؛ بعثی‌ها تصمیم گرفتند رمادیه را جای اسرای مدنظر خود کنند برای تبلیغات و فیلم گرفتن. آمدند و اسرای انقلابی و مذهبی را با توجه به سابقه‌ و اقداماتی که در اردوگاه داشتند، جدا کردند و ما را به موصل انتقال دادند یادمه ساعت سه شب رسیدیم موصول؛ تشنه و گرسنه.

از اتوبوس که پیاده شدیم، یک دفعه پشت سر هم فقط کتک می‌خوردیم. وقتی کتک خوردن‌ها تمام شد تازه متوجه شدیم دو ردیف سرباز باتوم و کابل به دست به فاصله ۲۵ تا ۳۰ متری رو به روی هم ایستاده و تونل مرگ را برای عبور از اسرا درست کرده‌اند، اسرا یک به یک باید از وسط آن‌ها رد می‌شدند تا با کابل، کتک بخوردند.

این رزمنده سرافراز در اینجا لحظه سکوت اختیار می‌کند،کمی بغضش را قورت می‌دهد چند قطره اشک می‌ریزد. همین اشک‌ها گواه دردی است که کشیده‌اند.

آرام آرام دوباره شروع می‌کند.

وارد سالن شدم؛ بچه‌های پاک، نماز شب‌خوان همه سر و صورت زخمی و خونی،… وقتی دوستانت را در آن حال می‌دیدی درد خودت یادت می‌رفت. 

شب را با با آه و ناله بچه‌ها صبح کردیم و صبح ما را به اتاق ۸ بردند و یک هفته اونجا بودیم، در این مدت صبح یک بار و بعدازظهر یک بار از کانال مرگ عبور می‌کردیم، البته دیگر این شلاق خوردن‌ها عادی شده بود بچه با دو و سریع از کانال عبور می‌کردند. وقتی هم برمی‌گشتیم دیگر شوخی کردن شروع می‌شد با بالش به هم می‌زند، با صدای بلند می‌خندیدند. اصلا یکی از بیرون فکر نمی‌کرد این آقایانی که الان با این صدای بلند می‌خندند همان آقایانی هستند که چند دقیقه پیش در تونل مرگ با کابال بدنش کمبود و زخمی شده است.

آری یک ضرب‌المثل کُردی داریم که می‌گوید «نانت جو باشد، برگت پلاس فقط همدمت خاص باشد» یعنی مهم نیست نان که می‌خوری چقدر سخت و غیرقابل خوردن باشد و یا لباسی که می‌پوشی چقدر ضخیم و خشن باشد فقط همدمت خوب باشد که من این را با تمام وجودم در اردوگاه موصل احساس کردم.

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

اسرای موصل همه خوب بودند؛ سرهنگ، دکتر، خبرنگار، معلم، از همه قشر داشتیم، ولی همه یک رنگ و خادم بودند. خوبی در حق یکدیگر به آن حد بود که گذشت زمان را متوجه نمی‌شدیم، دلتنگ خانواده‌ها نمی‌شدیم.

شروع به برگزاری کلاس کردیم، هر کس هر هنری، تجربه و دانشی داشت با خلوص نیت در اختیار دیگران می‌گذاشت.

کلاس خیاطی، تکواندو، کونگ‌فو، کشتی، ریاضی هر آنچه که بچه‌های می‌دانستند، در اردوگاه برگزار شد، این آموزش‌های به صورت  زنجیروار به نفر بعدی یاد می‌دادیم. 

دانشگاهی را در موصول بین خودمان برپا کردیم، به طوریکه بنده زبان انگلیسی را در این دانشگاه خودساخته آموزش دیدم. البته برای عراقی‌ها تجمع ممنوع بود برای همین وقتی کلاس‌ها برگزار می‌شد، یکی از اسرا نگهبانی می‌داد تا عراقی‌ها نفهمند.

فارس- از خاطراتتان در اردوگاه موصل بگوید؟

نظری- یک روز نماینده صلیب به اردوگاه آمد پرسش پاسخ بین اسرا این نماینده رد بدل می‌شد.

نوبت به بنده رسید پرسیدم نظرتون را درباره اسرا ایرانی بگویید؟ جواب داد: ۹۰ درصد درباره اسرای ایرانی اشتباه فکر می‌کردم به تصور خودم الان که وارد اردوگاه شوم با اسرایی روبه‌رو می‌شوم که با ناله و زاری دور ما جمع می‌شوند ولی خلاف این تصور را الان شاهد هستم. در اینجا یک دنیا روحیه می‌بینم؛ همین روحیه برای من سئوال است این روحیه از کجا آمده. حتی اگر بزرگ‌ترین سازماندهی هم داشته باشید قادر به دادن این چنین روحیه‌ای به شما نیست.

در جواب گفتیم: ما مسلمان هستیم، اگر فرزندمان شهید می‌شود، منزلمان خراب می‌شود، دست و پایمان قطع می‌شود، چون که می‌دانیم برای رضای خدا است غمی نداریم. اسارت، شلاق خوردن و سختی آن هم غمی ندارد هر چند طولانی باشد. نماینده صلیب در جواب گفت: باید درباره دین شما تحقیق کنم.

 

 

آتش بس اعلام شده بود.

یک روز بعثی‌ها آمدند شروع به تعریف و تمجید از صدام کردند و در پایان گفتند صدام اسرای ایرانی را مانند مهمان می‌داند و دستور زیارت اسرا از کربلا را صادر کرده است.

اسرا ابتدا سفر به کربلا را نپذیرفتند چون می‌دانستند این یک مانور تبلیغاتی برای صدام است، فشارها شروع شد، آزار و اذیت، گردسنگی و تشنگی…

اصرار طرف عراقی سبب شد اسرای ایرانی سفر به کربلا را بپذیرند اما به شرط و شروط‌ها، که هیچگونه بهره‌برداری تبلیغاتی برای دولت عراق نباشد. فیلمبرداری نکنید، عکس صدام را نصب نکنید و….»، آن‌ها شروط اسرای ایرانی را  به خاطر اجرای دستور صدام پذیرفتند.

همان شب، ما را سوار اتوبوس کردند و راه افتادیم. صبح رسیدیم بغداد و به سمت کربلا حرکت کردیم. قبل از حرکت، بچه‌ها دیدند روی شیشه جلو یکی از اتوبوس‌ها عکس صدام چسبیده است. از اتوبوس پیاده شدند و گفتند: «تا این عکس صدام را برندارید، ما سوار نمی‌شویم.»

عراقی‌ها با این خواسته اسرا مخالفت کردند. اصرار از اسرای ایرانی، انکار از سربازن بعثی تا اینکه تسلیم خواسته اسرای ایرانی شدند در حینی که سرباز عراقی می‌خواست عکس صدام را بردارد، یک دفعه عکس از وسط پاره شد.

سرباز عراقی از ترس یکی دو نفر از اسرا را مقصر اعلام کرد؛ آن چند نفر را بردند همراه ما دیگر به سفر کربلا نیامدند.

صحنه زیارت کربلا را هیچگاه فراموش نمی‌کنم، اکر بگویم اشک اسرا روی زمین روانه شد مبالغه نکرده‌ام، هر کس با نوایی زیارت می‌کرد، یکی گریه می‌کرد، دیگری مناجات، یکی فریاد می‌زد «جای امام و شهدا خالی است» و…

فارس-  لحظه شنیدن و حال هوای خبر آزادی اسرا بگوید؟

نظری- بعد از قبول آتش بس، صلیب بنا بر تقاضای بچه‌ها کتاب درسی ایرانی را برای اسرا می‌آورند من شخصا تا مقطع دیپلم در اردوگاه موصول با شاگردی معلمان و استادان اسرای ایرانی پیش رفتم.

کلاس درس ریاضی تشکیل شده بود، نگهبان در حال نگهبانی بود تا عراق‌ها متوجه تجمع نشوند؛ معلم روی تخته سیاهی که به ابتکار بچه‌ها ساخته بودیم، در حال درس دادن چهارم ریاضی قسمت انتگرال بود.

برای ساخت تخته سیاه پارچه تیره سبز و یا سیاه را روی یک تکه کارتن می‌دوختیم با صابون و روغن نباتی پارچه را اشباع می‌کردیم و یک تیکه پلاستیک یک سر آن را ثابت می‌دوختیم وقتی پلاستیک را روی پارچه می‌کشیدم، صابون به آن می‌چسبید بلندش می‌کردیم حالت برفک پیدا می‌کرد وقتی روی آن می‌نوشتیم از دور نوشته‌ها معلوم بود تمام که می‌شد دوباره با همان پلاستیک روی آن می‌کشیدم تا پاک شود هر وقت خاصیتش از بین می‌رفت با شست‌وشوی تمیز پارچه، آن را از نو می‌ساختیم.

 سال ۶۹ بود در حال ساختن  تخته سیاهی برای کلاس درس ریاضی بودم، رادیو شروع به سر و صدا کرد که تا لحظاتی دیگر خبر خوشی درباره جنگ ایران و عراق منتشر می‌شود.

 یک دفعه بلندگوهای داخل قطع شدند و صدا به داخل محوطه افتاد، اسرا غوغا کردند که قراره اسیر‌ها یکی دور روز دیگر آزاد شوند.

بنده جزء چهارمین گروه بودم که ۲۹ مردادماه سال ۶۹ آزاد شدم.

ما را به سوی مرز خسروی راهی کردند.

در مرز عراق چادر برای نمایندگاه صلیب برپا کرده بودند، ضمن معاینه از اسرا سوال می‌کردند آیا می‌خواهی برگردی ایران؟

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

 

یادمه همانجا بعثی‌ها به اسرا تخم‌مرغ و نان می‌‌دادند که اسرا آن را دور می‌ریختند به طوریکه خرمنی از نان و تخم مرغ درست شده بود، با یک ساک، یک جلد قرآن و یک دست لباس سربازی ما را راهی ایران کردند.

بالاخره بعد از ۱۰ سال دوری از وطن پا روی خاک مقدس ایران گذاشتم.

وارد خاک ایران شدیم، بر سرزمین مادری خود با چشمانی پر از اشک سجده کردیم، خاک وطن را می‌بوسیدیم… در همین حال و احوال خبرنگاری از خانه و خانواده از من پرسید؛ که گفتم نمی‌دانم الان خانه‌م کجاست، ۱۰ سال پیش سرپل‌ذهاب سکونت داشتم.خبرنگار جواب داد «قلب همه ایرانی‌ها خانه شماست». 

فارس- چگونه بعد از آزادی خانه رفتید؟

نظری- از مرز خسروی ما را به پادگان «الله اکبر» اسلام آبادغرب بردند. داخل پادگان بودم که یکی فریاد زد آقای نظری، آقای نظری درب پادگان یکی منتظرتان است.

وقتی رفتم پسرعموم شیرمحمد نظری بود، پس از سلام، احوالپرسی، روبوسی؛ گفتم برو به خانه بگو رضا برگشته…

از داخل شهر اسلام‌آباد غرب ما را عبور دادند خانواده‌های زیادی با در دست داشتن عکس عزیزانشان، سراغ آن‌ها را از ما می‌گرفتند.

آمدیم پادگاه شهید رجایی، ۴۸ ساعت قرنطینه شدیم و بعد منتقل شدیم هلال احمر کرمانشاه که مردم زیادی برای استقبال آمده بودند.

هر کس اسیر خود را بر دوش می‌گرفت خانواده من در اسلام آباد منتظرم بودند و فقط برادرم به استقبالم آمده بود که خواست بلندم کند و روی شانه‌هایش بگیرد که اجازه ندادم.

از کرمانشاه به طرف اسلاآباد غرب آمدیم، در طول مسیر از کرمانشاه تا اسلام آباد فقط گریه کردم به یاد اسیری و سختی‌هایش در کنار دوستان خوب؛ خیلی زود دلتنگ رفقا اردوگاه موصل شدم،گریه کردم به یاد خاطرات کتک‌هایی که با هم خوردیم و جانفشانی‌هایی که برای هم کردیم. 

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

 

شب رسیدیم  اسلام آبادغرب، همه برای استقبال آمده بودند پدر، مادرم و همسرم که ۱۰ سال به پایم نشسته بود.

وقتی اسیر شدم پسری ۶ ماهه داشتم که یک ماه بعد از اسارت بنده به دلیل سرماخوردگی و عفونت فوت می‌کند. پس  از ۱۹ ماه با نامه پسرعمویم از مرگ فرزندم مطلع شدم. البته در این مدت چند بار خواب مرگش را دید بودم.

همان موقع برای همسرم نامه نوشتم که برو دنبال زندگیت تو برای من همان دخترخاله هستی. که با ملایمت و امیدواری جواب نامه‌ام را داده بودند.

سال هفتم اسارت بنا بر احساس وظیفه‌، بار دیگر تقاضای خود را تکرار کردم و گفتم معلوم نیست تا کی اسیر باشم تا جوانی به فکر خودت باشد که این بار در نامه‌ای بدجوری جوابم داد که دیگر جرأت نکردم از این نامه‌ها برایش بنویسم.

خوشحالی و شادی از برگشتن من؛ فامیل‌ها رفتند ساز و دهل بیاورند اجازه ندادم گفتم تو کوچه‌مان خانواده شهدا است من چطور به مادر، همسر و خواهر شهید نگاه کنم و بگویم فرزند، شوهر، برادر شما برای دفاع از وطن جان نثار کرد، ولی من برگشته‌ام و الان هم خوشحالم.

فارس- از نظری می‌پرسم اگر دوباره جنگی باشه با همان روحیه ۲۲ سالگی‌تون از وطن دفاع می‌کنید؟

دفاع از وطن و ناموس چیز دیگری است، نیاز به روحیه و سن خاصی ندارد.

روایت 10 سال اسارت؛ اشک‌ و لبخندهایی که در زندان‌های بعثی گذشت

 

حرف آزاده کرمانشاهی با جوانان 

جوانان همه چیز درست می‌شود، ما بدتر از این‌ها را دیدیم، چشمان خود را باز کنید دشمن زیاد شده است. دشمنان منتظر ضعف ما هستند، ضعف ما عدم اتحاد ماست.

جوانان انقلاب، آگاهی جوانان امروز را نداشتند ولی اجازه نداند جبهه‌ها خالی بماند. ضعف‌هایی داریم ولی به خاطر حفظ وطن انقلاب اسلامی باید دید خود را باز کنیم و بدانیم دشمن هیچ وقت خیر و صلاح ما را نمی‌خواهند. 

حرف نظری با مسؤولان

آقای مسؤول به فکر مردم باشید، وقتی جوانی اوج جوانی خود را در اسارت بسر برده، وقتی جوانی برای دفاع از میهن از جان خود گذشته و یا عضوی از بدن خود را تقدیم انقلاب کرده، الان انتظار خدمت بی‌منت از شما را دارد؛ وقتی با هم باشیم همه مشکلاتمان حل می‌شود.

۲۶ مرداد سال ۶۹ یک سال پس از ترک مخاصمه ایران و عراق و پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد توسط ایران، اسیران دوران مقاومت و ازخودگذشتگی پای در خاک پاک میهن نهادند.

مقام معظم رهبری در دیدار با هزاران تن از اقشار مختلف مردم در تاریخ ۲۷ مردادماه ۱۳۷۷ در بخشی از سخنان خود که به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامى ایراد شد، فرمودند: ” ایستادگى و مقاومت آزادگان سرافراز ما در طول سال‌هاى سخت اسارت، ملت ایران را روسفید و سربلند کرد و ما بازگشت پیروزمندانه آنان به میهن اسلامى را حادثه‌‏اى می‌دانیم که دست قدرت الهى آن را رقم زد. بنا بر این یکایک ملت ایران باید این خاطره و خاطرات شبیه آن را زنده نگهدارند و آن‌ها را قدر بدانیم».

پایان پیام/پ


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

هفت + پنج =

دکمه بازگشت به بالا