بوسیدن خاک وطن به وقت آزادی
خبرگزاری فارس لرستان- نسرین صفرببرانوند؛ صادق رباطی که ۶۳ سال سن دارد سال ۵۹ و در بحبوحه آغاز جنگ به اسارت عراقیها در میآید و سال ۶۹ آزاد میشود.
وقتی صحبت اسرا را میشنوی و آنها از شکنجهها و سختیهای اسارت میگویند، دلت میشکند و با خودت میگویی: کاش مسوولان بدانند برای تکیه دادن بر این صندلیها چه خونهایی ریخته شده و چه جوانانی که جسم و روحشان را فدای این کشور کردهاند.
او میگوید: پس از اینکه به وطن برگشتیم تا مدتها شبها از خواب میپریدیم، فکر میکردیم در آسایشگاه هستیم و بعثیها با کابل بالای سرمان ایستادهاند.
به بهانه ۲۶ مرداد، سالروز ورود آزادگان به کشور با این آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس گفتوگویی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید.
شما داوطلبانه به جبهه رفتید؟
قبل از انقلاب در ژاندارمری خدمت میکردم با پیروزی انقلاب هم کارم را ادامه دادم، در گردان ضربت بهبهان خدمت میکردم تا اینکه سال ۵۹ حدود ۶ ماه قبل از شروع جنگ به من ماموریت دادند که در پاسگاه شلمچه خدمت کنم.
در این مدت بارها و بارها شاهد جنگ زرگری بعثیها بودیم اما جنگ هنوز به شکل رسمی آغاز نشده بود.
خیلی دلم میخواهد این خاطره را تعریف کنم، یک ناو جنگی قبل از جنگ در خرمشهر بود که گهگاهی حملاتی را انجام میداد، من و دو نفر دیگر تصمیم گرفتیم ناو را نابود کنیم، برای همین منظور سنگر گرفتیم بعد از ۲۴ ساعت که ناو را دیدیم یک آرپیچی زن که شیرازی بود ناو را زد و آتش گرفت ما هم با تیر بار به ناو شلیک کردیم.
یعنی هنوز جنگ شروع نشده بود، اما شما شاهد تحرکاتی بودید؟
بله، دشمن در سر سودای جنگ و حمله به کشور را داشت، اما هنوز به طور رسمی وارد جنگ نشده بود.
در پاسگاه شلمچه شب متوجه سر و صدایی شدیم به یکی از سربازان گفتم برویم سرو گوشی آب بدهیم، دو کیلومتر راه را طی کردیم و متوجه شدیم دشمن گودال بسیار بزرگی حدود ۵۰۰ طول و ۲۰۰ متر عرض را حفر کرده که پر از توپ و تانک است.
ما هم دوربین و تجهیزاتی نداشتیم که عکسبرداری و فیلمبرداری کنیم، برگشتیم به رئیس پاسگاه ماجرا را گفتیم اما به نظر میرسید که او قابل اعتماد نیست.
موضوع را در قالب صورت جلسه به ناحیه اهواز انتقال دادیم، تا اینکه چند نفر با لباس شخصی به پاسگاه مراجعه و پیگیر موضوع شدند.
پس از اینکه وسیله و تجهیزات را برای عکسبرداری در اختیار من گذاشتند و از صحت و سقم موضوع آگاه شدند، به شوخی گفتند: پاداش خوبی داری.
شما زمانی که جنگ آغاز شد در منطقه بودید؟
بعد از دو روز از آن اتفاق یعنی عکسبرداری از گودالی که دشمن حفر کرده بود، جنگ شروع شد و ما در پاسگاه شلمچه با اعلان جنگ آماده بودیم.
ناگفته نماند همان روز و قبل از اعلام جنگ من قرار بود به مرخصی بروم اما با دیدن تانکهای دشمن متوجه شدم که جنگ زرگری نیست و شیپور جنگ به صدا در آمده بود.
فکر میکنم همان اوایل شروع جنگ اسیر شدید، درست است؟
بله، همان شب سرهنگی که فرمانده گردان خرمشهر بود و برای بازدید به منطقه آمده بود، را دیدم، با شروع تیراندازی به من گفت درجههای روی لباسم را در بیاور، چون با نخ ابریشم دوخته شده بود هنگام کندن درجهها لبم را هم بریدم.
به من گفت راه فراری هست؟ آمدم بیرون سر و گوشی آب بدهم که دیدم پشت سر ما نیروهای بعثی بودند زمانی که مشغول صحبت بودیم گلوله به سنگر خورد و سرباز اصفهانی کنار ما شهید شد من هم با اصابت ترکش به سینهام مجروح شدم.
و این آغاز اسارت بود؟
بله، ما محاصره بودیم و صبح توسط بعثیها اسیر شدیم. ما را به پادگان نظامی تحویل دادند و یک ایرانی که ظاهراً قصد فریب داشت برای ما صحبت کرد و گفت میخواهم شما به ایران تحویل دهیم اما متوجه شدیم که حرفهایش دروغ بود.
من را چون مجروح بودم از بقیه جدا کردن و به بیمارستان انتقال دادند، هیچگاه با گذشت ۴۰ سال سیلی زن پرستار بیمارستان بصره و ناسزاهای سربازان بعثی را یادم نمیرود، بدون اینکه بهداشت را رعایت کند و حتی ترکش را از بدنم خارج کنند پانسمان کردند.
آنجا یک سرباز که ظاهراً کرد عراقی بود به من گفت به رییس بیمارستان بگو حالم خوب است تا تو را به اردوگاه منتقل کنند چون بمانی تو را میکشند.
وقتی گفتم حالم خوب است ما را سوار قطار باری کردند و به اردوگاه استان رومادیه بردند و ۱۰ سال را در بدترین شرایط ممکن در اردوگاههای عراقی سپری کردم.
از شرایط اردوگاه بگویید؟
وقتی که وارد اردوگاه شدیم حدود ۶۵ نفر بودیم که سهم هر کداماز اسرا سه موزاییک بود. گوشتی که به ما میدادند پر از کرم بود چون تاریخ مصرف آن گذشته بود نان خمیری که ترجیح میدادی گرسنه بمانی اما چارهای نبود.
کارشان شکجنه و فحش بود، کابلی در دستشان بود و مشغول کتک کاری بودند.
همه شما در فیلمها دیدهاید شرایط اردوگاهها را، اما به قول شاعر شنیدن کی بود مانند دیدن ما سالها در اردوگاههای رژیم بعث هر آنچه که فکرش را نمیکنید تجربه کردیم. این فیلمها تنها گوشهای از رنج و شکنجه اسرای عراقی است.
زمان اسارت به خصوص اوایل چطور از اوضاع جنگ با اطلاع میشدید؟
اوایل و تا چند سال با یک رادیو کوچک از اوضاع با خبر میشدیم باطری آن را برای شارژ شدن جلوی آفتاب میگذاشتیم، تا اینکه توسط یک جاسوس رادیو لو رفت.
بعد از آن اسیر جدیدی که میآمد اوضاع را برایمان تعریف میکرد. هر شب و روز برای ما سخت میگذشت فرق هم نمیکرد که درجه دار باشی دکتر باشی یا فرمانده همه ما اسیر جنگی بودیم از نگاه رژیم بعثی، گاهی که زیر کابل و کتک سربازان عراقی بودیم به حدی شکنجه سخت بود که تصور نمیکردیم چند دقیقه دیگر زنده بمانیم.
روزها را چگونه سپری میکردید؟
گاهی سرگرم قرآن خواندن بودیم گاهی اگر خودکار و دفتری بود مشغول نوشتن و بقیه هم صحبت از سرنوشت جنگ و رزمندگان، گاهی با بقیه اسرا صحبت میکردیم.
بارها میگفتیم کاش ما هم در کارزار جنگ بودیم و با این رژیم بعثی میجنگیدیم چون از نزدیک رفتار غیر انسانی آنها را میدیدیم، از طرفی هم نمیخواستیم یک وجب از خاک مان به دست دشمن بیفتد.
یادم هست صدام در سخنرانی با طعنه به سربازان خود گفته بود روبروی شما نوجوانان دوباره سیزده ساله میجنگد.
از خاطرات اسارت که کم هم نیستند قطعا، خاطرهای هست که در ذهنتان ماندگار است؟
من مسوول آسایشگاه بودم، دو نفربه اصغر و احمد که یکی از آنها فرمانده سپاه غرب همدان و یکی اصفهانی بود، یک روز به من گفتند که قرار است سه نفر از بچه ها از اردوگاه فرار کنند، نظرت چیست چون روی کمک من حساب کرده بودند.
گفتم که سخت است و نمیخواهم جان سه نفر به خطر بیفتد، اما آنها تصمیمشان را گرفته بودند، من هم گفتم حرفی نیست.
اکیپی تشکیل دادیم و مشغول تهیه تجهیزاتی مانند اره برقی و آذوقه شدیم، از کنار ماشین اشغالی چند آهن بر کهنه پیدا کردیم و از طریق یک سرباز هم مقداری خرما تهیه شد، بریدن میلگردها حدود یک ماه تا ۴۰ شب به طول انجامید.
شب واقعه دو نفر از بچهها توانستند از آسایشگاه فرار کنند اما وقتی کنار سیم خاردار رسیدند، دشمن متوجه میشود و شد آنچه که نباید، شب سربازان بعثی با کابل و عصبانیت وارد آسایشگاه شدند و آمار خواستند بعد از اینکه متوجه شدند دو نفر از آمار کم است من، احمد و اصغر را بردند، چنان کتکی زدند که متوجه نشدیم کجا قرار داریم، وقتی به خودم آمدم دیدم روی پلهها من را میکشند، پشت ستون داخل محوطه هم یک ستوان چنان داخل دهانم زد که گوشت لثه با دندان بیرون ریخت.
بعد هم من و حاجی اصغر و احمد را جلوی سگ انداختند، لحظاتی که الان هم که تعریف میکنم برایم دردناک است، آن دو نفر هم که فرار کرده بودند به سیم خاردار آویزان کرده بودند.
خانواده متوجه شده بودند، که شما در اسارت هستید؟
بله سالی یک یا دو بار نامه مینوشتیم.
چه طور متوجه پایان جنگ و آزادی اسرا شدید؟
از طریق بلندگو اردوگاه متوجه پذیرش قطعنامه شدیم، بعد از مدتی صلیب سرخ لیست را گرفت و ما بی صبرانه منتظر روزی بودیم که بوسه بر خاک وطن بزنیم.
وقتی اسم شما در صلیبی سرخ برای آزادی ثبت شد، چه حسی داشتید؟
اوایل که باور نمیکردیم، ببینید اسرای قدیمی شکنجههایی را که نباید دیده بودند، مشکلات و سختیهایی که تحمل آنها بنابراین باور نمیکردیم.
اما وقتی مطمئن شدیم دعا میکردیم زودتر به وطن برگردیم، همه خوشحال بودیم نه شب داشتیم نه روز از فکر بازگشت به وطن. تا اینکه سال ۶۹ لحظه موعود فرا رسید و با اتوبوسها راهی وطن شدیم، وقتی وارد وطن شدیم در اولین قدم خاک کشور را بوسیدیم نمیدانید چه حسی دارد اینکه پس از سالها اسارت به آغوش وطنت برگردی.
پس از قرنطینه و مراقبتهای اولیه بالاخره در میان استقبال مردم و نظامیان وارد میدان شمشیرآباد شدیم و روی دستان مردم تا میدان آزادی رفتم.
فکر میکنم اوایل خودتان را در اردوگاه میدید؟
بله، شبها که میخوابیدم فکر میکردم سربازان بعثی با کابل بالای سرمان هستند و خودم را در آسایشگاه میدیدم، شرایط سختی به همه اسرای در اردوگاههای رژیم بعث گذشت.
شما جانباز هم هستید؟
بله جانباز ۵۵ درصد، هم به دلیل مشکلات اعصاب و روان و هم ترکشی که در بدن دارم.
پس از آزادی به کارتان ادامه دادید؟
همانطور که گفتم من در نیروی انتظامی مشغول بودم بعد از یک سال مرخصی طبق نظر و تشخیص کمیسیون پزشکی توان ادامه خدمت را نداشتم و بازنشسته شدم.
روزگار را چگونه میگذرانید؟
من پس از آزادی ازدواج کردم و حاصل آن سه فرزند دو پسر و یک دختر است، کنار خانواده هستم و با نوهام سرگرم.
وقتی سختیها را یادتان میآید، چه حسی دارید؟
به خاطر وطن بوده و وطن یعنی ناموس، نباید اجازه داد یک وجب از خاک دست دشمن بیفتد. در پایان اگر صحبتی دارید.
من و امثال من چه آنها که شهید شدند چه آنها که جانباز هستند به خاطر عشق به وطن از همه چیزشان گذشتند، اما متاسفانه مسوولان آنطور که باید و شاید به خانواده شهدا، جانبازان و آزادگان توجه نکردند، ما وظیفه خود را انجام دادهایم اما وظیفه مسوولان که امروز به واسطه همین جوانان پرپر شده به جایی رسیدهاند، چیست؟
پایان پیام/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است