فرشتهای معمولی به نامِ خدیجه خانم
خبرگزاری فارس: رشت، محدثه فردی؛ سالهاست، عنایت الهی نصیب شده به بهانه حرفه خبر همراه با اهالی نمازجمعه رشت سر ساعت موعود وارد خانه خدا شده و منتظر نشسته تا سخنان پیش خطبه و خطبههای نمازجمعه را قلم بزنم و نمازِ عشق را به یاد مولای موعودمان اقامه کنم. در این سالها در هوای برف و باران، گرمای تابستان و حتی ترنم هوای بهاری گیلان همگام با زنان و مردان نمازگزار وارد خانه خدا شدم و هم کلام با مادران و زنان مؤمنه به حرفها و کلامشان پیش از آغاز برنامه گوش میدادم و از دردها و شادیهایشان میشنیدم و مینوشتم. برای خبریها هر چیزی میتواند ارزش خبری داشته باشد به شرطِ تعلق، تعهد و تخصص.
همه این سالها یک نفر همیشه نظرم را جلب میکرد، وقتی با صدای آرام میگفت: «سکوت را رعایت کنید! خطبههای نماز فریضهای است، از دستش ندهید،» «خانمها صفها را مرتب کنید و منظم به پیشگاه خدا حاضر شوید،» هربار که میدیدمش سلام علیکی میکردم و خداقوت میگفتم، همیشه با لبخندی میگفت: «خداقوت را باید به شما گفت که هم گوش میکنید و هم برای دیگران قلم میزنید، دست مریزاد مادرجان!».
مدتها بود با خود میگفتم چقدر آدمهایی در زندگی ما وجود دارند که ما ساده از آنها میگذریم، به سادگی روی خوبیهایشان چشم میبندیم و با کممحلی یا نادیده گرفتن، زحماتشان را نادیده میگیریم، با خود گفتم مگر حتما باید دکتر، مهندس بود که زحمات انسان به چشم بیاید! مگر این مادر مهربان که سالها عمر و جوانیش را پایِ اقامه نماز گذاشته، نباید مورد تقدیر قرار بگیرد؟ مگر کم است، آدم همه جمعهها که خیلیها در کنار خانواده دستپخت مادر را نوشِ جان میکنند، او سالیان سال خانواده را تنها گذاشته تا چراغ خانه خدا روشن نگاه داشته شود؟! مگر کم است وقتی در برف و باران با پای پیاده هر هفته سر ساعت مقرر زیر بیرق خانه خدا بدون کوچکترین گلهای حواست را جمع کنی چیزی کم و کسر نباشد و کسی از اقامه نماز جمعه جا نماند؟!
خلاصه در این فکرها بودم که آقای مجری سخنان خود را شروع کرد و میخواست از سخنران پیش خطبه دعوت کند، در همین حین بود که صدای باند طرف بانوان قطع شد و صدای ضعیفی از سمت برادران میآمد! من مانده بودم و قطعی صدا و پاسخی که باید به مدیر مسئول میدادم! پاسخ که چه عرض کنم! دلیلی که باید برایعدم گزارش لحظهای میدادم! نگران از زمان از دست رفته بودم، دور و بر را نگاه کردم خدایا چه کار کنم؟ الان تمام میشود من هنوز هیچچیزی ننوشتم!
از دور چهره آشنایِ خانه خدا را دیدم، بارقه امید در دلم جان گرفت، با چه سرعتی خود را به مادرِ مصلی رساندم، گفتم «خانم رمضانی جان، بدادم برسید! صدا اینقدر نامفهوم است هیچی نمیفهمم الان صحبت را تمام میکند، پیش خطبه سخنران کشوری است، جا بمانم، خیلی بد میشود، کمکم میکنی مادر؟! جواب مدیرم را چه بدهم؟!»
خندهای کرد و دستش را روی شانههایم گذاشت و گفت «مادر! این دیگر غصه دارد؟! در جوانی پیر میشوی! الان میروم طرف آقایان مشکل حل میشود نگران چه هستی؟!» قهقههای زد و به طرف برادران حرکت کرد.
چند دقیقهای نگذشت که دیدم صدای باند بلند شد و کلام سخنران واضح میآمد از دور چشمم به چشمان مهربانش افتاد با دست تشکر کردم و او با مهربانی و لبخند جواب داد و دستانش را به نشانه تأیید بلند کرد.
اهالی خبر، استرس این لحظات نفسگیر را خوب درک میکنند چه لحظات سختی بود برای من، با چه مشقّتی کارم را تحویل خبرگزاری دادم تا به نماز برسم، وقت نماز شد، دوباره صدای خدیجه خانمِ رمضانی بلند شد، «حی علی الصلواه، خانمها صفها را منظم کنید نماز شروع شد».
گفتم آخی چه فرشتهای بودی برای من خدیجه خانمِ رمضانی. با خود گفتم بعضی آدمها بدون داشتن صندلی و مسؤولیت خیر میرسانند و گره گشایی میکنند، گاهی گرههای کوچک در لحظه برایمان بزرگترین مشکل است که اگر این افرادِ گرهگشا در مسؤولیتهایی که شاید ما نمیبینیم و به چشممان نمیآید، نباشند کارمان لنگ میشود، کاش از آدمهای معمولی زندگیها، راحت گذر نمیکردیم، کاش مهربانیِ معمولیها را بیشتر فریاد میزدیم، کاش قدرِ آدمهای معمولی را بیشتر میدانستیم، آنقدر آدمهای معمولی را نادیده گرفتیم که برای دیده شدن، بعضی از ما بهتران، غیر معمولی بودن را انتخاب کردند و ریشه به تیشه شرافتِ انسانی زدهاند.
با خود گفتم باید از آدمِ معمولی شهرم که مرامش مرام مادرانه و صفتش، مهربانی و گره گشایی است بنویسم و بگویم خدیجه خانمِ رمضانی مادر مصلای امام خمینی (ره)! ما قدردانِ مهربانیِ معمولی شما هستیم که عجیب گره گشایی میکند و بر دل مینشیند، خدیجه خانم! ببخش ما را که نزدیک به ۲۰ سال خدمتِ مادرانهات برای نمازگزاران را نادیده گرفتیم و مهربانیات را دیدیم اما به رویمان نیاوردیم! ببخش که…
در همین حین دیدم در آخر مصلی دارد راه میرود تا از بسته شدن دربها خیالش راحت شود، دویدم سمتش گفتم مادر جان یک سؤال! بالبخند مهربان همیشگی و چادری که برکمر بسته و دست بر کمر ایستاده گفت «جانِ مادر! گفتم اجازه میدهی یک عکس از شما داشته باشم؟! خندید و گفت عکس مرا میخواهی چه کار؟! گفتم میخواهم یادگار نگه دارم اجازه میدهی؟ خندید و پاسخ داد که بگذار چادرم را درست کنم بعداً، گفتم شما همیشه عالی هستی مادر جان، گوشی را بلند کردم گفتم به من نگاه میکنی؟! و با شماره یک، دو و سه عکسش را گرفتم! تا بماند به یادگار!
پایان پیام/۸۴۰۰۸
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است