Get News Fast

 

روایت یک روز زندگی در قلب روستاهای محروم استان چهارمحال و بختیاری

مردم روستا گرداگرد مسئولان جمع شده‌اند و از خواسته‌هاشان می‌گویند، خواسته آنها چیزی جز بدیهیات زندگی اولیه همچون، آب، بهداشت، مدرسه و جاده نیست.

به گزارش وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از شهرکرد، ساعت 3 و نیم بامداد است، آماده شدم تا به محل معیّن برسم، صدای اذان در محوطه می‌پیچد و هوا نسبتا خنک است، نماز را می‌خوانیم و همراه با مسئولین سوار ماشین می‌شویم تا به چند روستا در کوهرنگ سر بزنیم. 

کمی خواب آلود هستم، مداحی از ضبط ماشین پخش می‌شود و من هم سعی میکنم کمی چشمانم را روی هم بگذارم. ناگهان با تکان ماشین خواب از سرم میپرد و خودم را جمع و جور میکنم، ابتدای جاده خاکی است، جاده‌ای بلند بالا که دستان خود را به دور کمر کوه حلقه کرده است.

تایرهای ماشین به سنگ و خاک جاده چنگ می‌زنند، ما هم انگار در گهواره‌ای خشن بالا و پایین می‌شویم تا جایی که یکی از همکاران به شوخی می‌گوید؛ اگر دوغ آورده بودیم کره شده بود! گاها راننده برای اینکه گرم نشود شیشه ماشین را کمی پایین می‌کشد اما جاده خاکی است و گرد و خاک به سر و صورتمان می‌نشیند.

به بیرون زل میزنم، سمت راست نشسته‌ام، جاده به قدری باریک است که مسیر پیچ پیچی طی شده در ته دره یا پایین کوه خودنمایی می‌کند، ساعت 7 صبح است، برای صرف صبحانه در جایی دنج توقف می‌کنیم، پیاده می‌شوم خاک روی تن ماشین نشسته است، نسیم خنکی به صورتم می‌خورد، آسمان یکدست آبی و تن زمین سبز است.

روایت یک روز زندگی در قلب روستاهای محروم استان چهارمحال و بختیاری

عسل طبیعی، خامه و املت صبحانه ما است و به همه در این فضای خنک صبحانه چسبید. زودتر سوار ماشین می‌شویم تا هرچه سریعتر به روستای سرآقاسید برسیم، در طول مسیر کامیون‌ها شن خالی کرده‌اند تا این جاده خاکی سخت و ناهموار را سر و سامان دهند. نگاهی به گوشی‌ می‌اندازم آنتن ندارد، کسی زیاد در جاده رفت و آمد نمی‌کند، در میانه راه پسر جوان 20 ساله با پوست آفتاب سوخته و چوب به دستی را می‌بینم که دو چشمی حواسش به گله گوسفندان است و دو زن 40_50 ساله با لباس محلی و موهای بافته شده زیر چانه‌شان که خار و خاشاک بر دوش دارند.

افکارم دهان گلایه باز کرده‌اند و تعجب می‌کنند که این جاده در سال 6 ماه زیر برف می‌ماند و راه دسترسی روستاییان قطع می‌شود، حتی در تابستان هم کسی در این جاده بماند نه گوشی آنتن می‌دهد، نه تعمیرگاهی هست و نه هیچ چیز دیگر! چطور باید خود را نجات داد؟!

 به خودم آمدم دیدم توقف کردیم، پس از ساعت‌ها رانندگی بالاخره به روستای سرآقاسید رسیدیم، برخی از مردم به استقبال آمدند، به خانه‌ها نگاه می‌کنم، حیاط همسایه بالایی پشت بام همسایه پایینی است و پلکانی بودن این روستا ویژگی بارز آن است، این همه زیبایی اما از نعمت گردشگر محروم و همین چیزها است که توسعه نیاورده است.

روایت یک روز زندگی در قلب روستاهای محروم استان چهارمحال و بختیاری

مطالبه مردم روستا، بدیهیات زندگی

پسران و دختران کوچکتر هر کدام از ما را که می‌بینند سلام می‌کنند، مردم روستا گردا گرد مسئولان جمع شده‌اند و از خواسته‌هاشان می‌گویند، خواسته آنها چیزی جز بدیهیات زندگی اولیه همچون، آب، بهداشت، مدرسه و جاده نیست. بهداشت آنها تنها یک بهورز دارد، کسی که برای مردم روستا هم باید جراح و متخصص و هم دکتر عمومی و پرستار باشد! چرا که جز او کسی را ندارند.

همینطور با مسئولین و مردم پیاده سمت امامزاده سرآقاسید می‌رویم، چند باری نزدیک است که در سراشیبی زمین سُر بخورم، بچه‌ها عجیب و غریب نگاهمان می‌کنند و بزرگترها با لبخند و مهربانی سعی می‌کنند میزبان‌های خوبی باشند. مشکل آب و جاده بیشتر از دیگر مشکلات مردم این روستا را می‌رنجاند، مسائل را مسئولین شنیدند و قول بررسی دادند. 

در ادامه مسیر راننده نگران است کسی بنزین تمام کند چرا که از ادامه مسیر باز می‌ماند، خود او از شب قبل، بنزین ذخیره آورده بود. مقصد بعدی روستای بیراهگان است و باز هم این گردنه خاکی کوه را باید بالا برویم، هر چه جلوتر می‌رویم ماشین زور بیشتری می‌زند تا خود را بالا بکشد، ابتدای این روستا یک تابلو آهنی با سر و روی زنگ زده با اسم روستای بیراهگان قد علم کرده که زیر آن نوشته شده است: زادگاه شهید سید جهانگیر دادور. 

روایت یک روز زندگی در قلب روستاهای محروم استان چهارمحال و بختیاری

 ادامه تحصیل برای بچه‌های روستا آرزوست

روستایی به این کوچکی، تازه در زمان جنگ با آن جاده از امروز هزار بار بدتر، شهید داده است! در واقع مردمان این خاک و آب فرقی نمی‌کند کجا و با چه شرایطی هستند اما هر کجا باشند ایران را تنها نمی‌گذارند. وارد روستا شدیم وقت اذان و ناهار است، باید دوباره از سنگ و سراشیبی خود را بالا بکشیم. اهالی روستا نمی‌گذارند بدون ناهار از اینجا برویم، بزغاله را سر بریدند، آتش برافروختند و ناهار برنج و کباب میهمان شدیم… سفره پهن شده است، پتیر و دوغ محلی و بشقاب غذا و هر آنچه دارند را برایمان آوردند.

خودشان کمتر می‌خورند و حتی بعضی‌هاشان می‌گویند ما ناهار زودتر خوردیم تا میهمانشان که ما باشیم بیشتر بخورد…بچه‌ها با من رفیق شده‌اند یکی عینک آفتابی‌هایم را برداشته و با تردید نگاهی به من می‌کند و عینک‌ها را به چشمانش می‌زند، آن یکی هم کلاهم را برداشته و این طرف آن طرف می‌دود و مادرش با چشم غرّه نگاهش می‌کند تا کلاه را زمین بگذارد و کیوان پسر بچه دو ساله با موهای طلایی رنگ و لپ‌های گلگونش گوشی‌ام را می‌خواهد.

ندا نسبت به دخترهای هم سن و سال خود و حتی بزرگتر از خودش کمتر خجالت می‌کشد و با لباس بنفش رنگ کنار من نشسته است، 8 ساله است و شیرین زبانی می‌کند، کنجکاوم کجا درس می‌خواند و آیا می‌خواهد ادامه تحصیل بدهد یا نه؟ با لبخند از او می‌پرسم: “ندا کلاس چندمی؟” او کلاس دوم است و می‌گوید؛ “همه می‌تونن تا چهارم درس بخونن و برای بیشتر درس خوندن معلم نداریم، یک معلم آقا داریم که گاهی کلاس برپا می‌شه و گاهی هم نمی‌‌شه.”

لبخند روی لب‌هایم خشک شده است، از او پرسیدم اگر کسی خواست ادامه تحصیل بده چیکار باید بکنه؟ گفت؛ “نمیدونم! اما من دلم می‌خواد درس بخونم و پلیس بشم، من ی روز از اینجا می‌رم.” نگاه به بچه‌ها و دخترها و پسرهای بزرگتر کردم خودم را جای آنها گذاشتم و چقدر برایم ناراحت کننده بود.

مادر ندا گلایه می‌کند و می‌گوید؛ “ما 6 ماه در سال راه دسترسی نداریم، اگر کسی بیمار شد آنقدر به خود می‌پیچد تا یا خوب شود یا بمیرد! اینجا هر چند ماه یکبار در حد چند ساعت پزشک می‌‌آید، وای به حال بچه‌هامان که آرزوی تحصیل به دلشان می‌ماند، خیلی‌ها از این روستا به دلیل این مشکلات رفته‌اند.”

قلبم سنگینی می‌کند و تا مسیر بعدی که روستای خویه است لام تا کام حرف نمیزنم، دیگر برایم مهم نیست چقدر گرد و خاک روی لباسم نشسته و حتی از بیرون و داخل عینک آفتابی‌هایم پر از خاک شده‌اند، هیچکدام دیگر آزارم نمی‌دهد چرا که فقط گرد و غبار محرومیت این روستاها قلبم را خفه کرده و ذهنم را به سرفه انداخته است.

عصر شده و روستای خویه حس و حال دیگری دارد، روی پشت بام‌ها زردآلوهای ورقه ورقه شده به چشم می‌خورد، زنان روستا در حال جمع کردن کاه و یونجه برای دام‌ها هستند و هر کس به کاری مشغول است. بچه‌های روستا لبخند می‌زنند و عکاس‌ها سوژه‌های خوبی برای عکاسی پیدا کرده‌اند. من تا حلق خاک خورده‌ام و سرفه می‌کنم یکی از دختران روستا در لیوان استیل بلندی برایم آب آورد، مردمان اینجا هم با روستاییان قبلی هم درد هستند و این دردها را بازگو می‌کنند.

روایت یک روز زندگی در قلب روستاهای محروم استان چهارمحال و بختیاری

می‌گویند 4 شهید داریم اما من تنها یکی از آنها را می‌بینم که در روستا دفن شده است، علت را جویا شدم و اهالی داستان جالبی تعریف می‌کنند، این روستا 4 شهید داده اما بخاطر مسافت و جاده‌ ناهموار سه تن از این شهیدان را نتوانستند به روستا بیاورند و تنها یک شهید را چند نفر از اهالی با هزار جور سختی و مشقت در تابوت می‌گذارند و پیاده با عبور از این سنگلاخ‌ها و کوه‌ها به روستا می‌آورند!

شرایط سخت زندگی و محرومیت این روستاها دل مسئولین را هم آزرده است، هر کداممان به گونه‌ای دوست داریم کاری برایشان کنیم. در این اردوی جهادی یک روزه دستور اجرای یک سری از کارها داده شد تا از آلام و رنج این مردم باصفا و بی‌ریا کاسته شود.

کم کم خورشید دارد از همراهی با ما خداحافظی می‌کند و همه قصد بازگشت به شهرکرد را داریم، دوباره همان جاده کوهستانی پر پیچ و خم باریک را باید ساعت‌ها طی کنیم. دوباره مداحی پخش می‌شود، پاهایم از خستگی ذوق ذوق می‌کنند، ذرات خاک روی صورتم حس می‌شود، تا به حال اینقدر عمیق نعمت آسفالت جاده‌ها، آب و بهداشت ‌را درک نکرده بودم و این بار در راه بازگشت فکر و دلم پیش ندا و تمام مردم آن روستا باقی مانده است.

انتهای پیام/7540/

این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری تسنیم
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 × پنج =

دکمه بازگشت به بالا