فرماندهای که ماند تا سرباز زُوار اربابش شود
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ به همه دیگها سر میزد گاهی درشان را باز میکرد گاهی شعله زیرشان را اندازه میکرد؛ بستههای آب معدنی را داخل ظرفهای بزرگ یخ میریخت تا حسابی جانشان خنک شود.
کوچکترها و بزرگترها حاجی صدایش میکردند، آرام و قرار نداشت هر چه بقیه میگفتند حاجی شما بفرما استراحت کن و فقط دستور بده، دلش طاقت نمیآورد مانند اسپند روی آتش به مانند میزبانی بود که هر آن ممکن است مهمانهایش سر برسند. مُدام تکرار میکرد ما اینجا برای نشستن نیامدهایم وقت برای استراحت بسیار است.
خورشید بیرحمانه در حال خودنمایی بود و پرتوان اشعههای طلاییاش را بر فرق زمین میتاباند و حسابی عرق همه را درآورده بود.
حاجی هر چند دقیقه یکبار دانههای سمج عرق را از روی سر و رویش پاک میکرد، عرق و گرما بر تنش نشسته بود همه میدانستند حاجی با این هوا غریبه نیست.
پیرمردی با جثه کوچک، لاغر اندام با موها و ریشهای جوگندمی پیراهن مشکی و شلوار طوسی به تن داشت، چفیه مشکی به گردن انداخته بود؛ خستگی روی پلکهایش جا خوش کرده بود اما به روی خود نمیآورد.
آنهایی که به قول خودمان در این سفر ناشی بودند و شاید هم عاشقتر و دردکشیدهتر و میخواستند زودتر به مرکز عالم برسند توی مسیر تک و توک پیدایشان بود اما با اولین نسیم و خنکای هوا اندک اندک جمع مستانشان میرسید.
حاجی کنار لیوانهای شربت و بطریهای آب تگری ایستاده بود و مُدام تعارف میزد زائران آقا بفرمایید گلویتان را تَر کنید به یاد ارباب تشنه لب؛ اما لبهای حاجی از تشنگی تَرک برداشته بود شاید به یاد آن روزها که مبادا سربازانش تشنه باشند لب به قمقمهاش نمیزد هنوز هم در حال و هوای آن روزهاست.
تعارفهایش به زبان فارسی و عربی دست و پا شکسته نشان میداد که اینجا موکب ایرانیهاست، به یکباره صدای شیون و داد و بیداد چند زن در کنار موکب بلند شد ظاهرا ایرانی بودند نظم موکب بهم ریخته بود چون همه نگاهها متوجه آنها بود حاجی بلافاصله خودش را رساند و سعی کرد آرامشان کند اما ترسی عجیبی به جانشان خزیده بود، چشمهایشان خیس بود همه با هم حرف میزدند و با صدای بلند گریه میکردند طوری که هیچ کس چیزی از حرفهایشان نمیفهمید و همین اوضاع را پیچیده کرده بود.
بعد از چند دقیقهای انگار آرامش به موکب برگشت و صدای شیون زنها کمتر شد حاجی و بچههای موکب اولش فکر کردند کسی جسارتی به این بانوان کرده است اما وقتی اوضاع آرام شد یکی از زنان با صدای گرفته و شرمندهای گفت ما گمشدهایم و هر چه دنبال بچههای کاروان میگردیم کسی را پیدا نمیکنیم.
در راه امام حسین کسی گُم نمیشود
حاجی لبخندی روی صورتش نقش بست و دستی به صورتش کشید و گفت اینجا مگر کسی گم میشود خواهرم نگران نباشید حالا بگویید ببینم اهل کجایید؟ یکی از زنان که جلوتر ایستاده بود گفت چهارمحال و بختیاری و لبخند حاجی پُررنگتر شد و گفت: پس همشهری هستیم، نگران نباشید من به شما قول میدهم با اولین اتوبوس شما را به شهرهایتان برگردانم این حرف حاجی مانند تزریق یک آرامبخش قوی برایشان بود دیگر خبری از ترس و واهمه در چهرههایشان نبود، صدای یکی از زنان بلند شد که حاجی شما را امام حسین برای ما فرستاد و شروع به گریه کرد، اما حاجی با همان آرامش خاص و مثالزدنیاش گفت: در راه امام حسین(ع) کسی گُم نمیشود خواهرم.
بعدازظهر یک اتوبوس از مرز به سمت استان حرکت میکند به بچههای میگویم هماهنگ کنند تا شما را هم به شهرهایتان برساند، ظاهرا ۶ نفر هستید، موبایلش را به دست گرفت و تند تند چند شماره گرفت و بعد از خوش و بش کوتاهی گفت: حاجی برایت مسافر دارم جای خالی داری و صدای بلندی که از آن طرف گوشی آمد مانند سطل بزرگ آب یخی بود که بر سر زنان گُمشده ریخته میشد، حاجی کیانی، ما فقط ۶ نفر جا داریم مسافر زیاد نفرستی و این یعنی ماشین را هم آقاجانمان از قبل هماهنگ کرده بود، دانههای اشک بیاختیار بر صورت زنان راه خودشان را پیدا میکردند و مانند باران میباریدند و گرد و خاک روی صورتهایشان را میشست و حالا این نور امید بود که در سرزمینی غریب زیر پوستشان دویده بود هر چه تا حالا گریه کرده بودند از ترس و وحشت بود اما این گریه از روی شوق بود.
نگاهش خیره به دیوار رو به رو مانده بود، پرده اشکی مقابل چشمانش را گرفته بود دستی به ریشهایش کشید و گفت اینجا همه گرهها را حسین(ع) و خانوادهاش باز میکنند کسی اینجا بدون گرفتن حاجت بازنمیگردد همین موکبها را هم خانم حضرت زینب میچرخاند خودش به تک تکشان سر میزند تا کم و کسری نداشته باشند.
همین پارسال بود و که یک خانمی آمد پیشمان به ظاهر عصبانی بود گفتم حتما از بانوان خادم موکبها شکایت دارد خودم را برای هر حرفی آماده کرده بودم با حالت شرمندگی نزدیکتر شد و آرام گفت حاج آقا دل شما پاک است و همیشه در این مسیر هستید و امام حسین با شما به گونهای دیگر حساب و کتاب دارد دستتان همیشه به خیر است برایمان دعا کنید اگر حاجتمان برآورده شود نذری را برای همین موکبها ادا میکنیم.
همه به اسم جمعلی میشناختنش
همه به اسم حاجی جمعلی میشناختنش اینکه از کجا و چگونه این اسم را برایش گذاشته بودند خودش داستان دیگری داشت اسمش حاج محمد کیانی بود پیرمرد خوش صحبت و مهربانی که وقتی برای اولین بار با او تماس گرفتم به قول خودمونی خواست من را بپیچاند اما من سمجتر از این حرفها بودم چندین بار گفت خواهرم شما حتما با حاج علی کار دارید اشتباه گرفتهاید اما من که میدانستم شماره را درست گرفتهام با خنده گفتم نه حاجی من با خود شما کار دارم خلاصه بعد از چند روز قرارمصاحبه را گذاشتم.
درب کوچکی که بالایش تابلوی آبی رنگی نصب شده و رویش نوشته شده بود ستاد بازسازی عتبات عالیات چهارمحال و بختیاری.
کفشهایمان را باید همان مقابل درب سالن ورودی درمیآوردیم این فضا و این آدمها من را بیاختیار یاد بچههای جبهه و جنگ میانداخت هیچ خبری از میز و صندلی و منشی و خدم و حشم نبود.
در نگاه اول همشان شکل هم بودند اغلب مردان پا به سن گذاشتهای که حالا دور هم جمع شده بودند و به اربابشان خدمت میکردند اینجا نه تنها چهرهها شبیه هم بود بلکه دلهایشان هم به هم قفل و زنجیر شده بود.
چند اتاق تو در تو محل کارشان بود صدای یک خانوم و آقایی نظرم را جلب کرد مشغول صحبت با حاج جمعلی بودند گوشهایم را تیز کردم حس کنجکاوی بود یا فضولی نمیدانم در آن لحظه فقط حواشی آن محل برایم مهم بود.
مردی میانسال که ظاهرا آن خانوم هم دخترش بود مُدام از حاجی تشکر میکردند اما ظاهرا حاجی آنها را نمیشناخت اما با حرفهای آن خانم چندباری گفت الحمدالله من که کاری نکردم اینها همه کار خانم حضرت زینب است مدیریت اربعین با خود خانم است.
کمک میلیونی مردم به ستاد عتبات عالیات
مرد میانسال کارت بانکی را به سمت حاجی گرفت و گفت همان موقع که دخترم ماجرا را برایم تعریف کرد نذر کردم برای اربعین امسال به موکبهای شما در حد تواناییام کمک کنم و در کسری از ثانیه ۲۰ میلیون تومان کارت کشید و رسید را تقدیم حاجی کرد.
سرجایم خشکم زده بود بعضیها چقدر دلشان بزرگ بود بعضیها چه معاملههایی با خدا میکنند بعضیها بنگاه معاملاتیشان با ما چقدر فرق میکند نمیدانم کِی اما وقتی به خودم آمدم چشمانم اختیار از کف داده بودند و چند قطره اشک را مهمان صورتم کرده بودند.
با صدای حاجی که گفت دخترم بفرمایید در این اتاق در خدمتتان هستم به خودم آمدم؛ انگار متوجه کنجکاویام شده بود، بیمقدمه گفت: چند روز پیش هم یک خانمی تماس گرفت و گفت حاجی یادتونه پارسال کنار موکب گفتم برایم دعا کنید حاجتی دارم حالا حاجتم را گرفتهام همسرم گاوداری دارد یک گوساله نذر کرده بودیم حالا میخواهیم پولش را به حساب عتبات واریز کنیم شماره کارت گرفت و چند لحظه بعد نزدیک ۵۰ میلیون تومان به حساب واریز شد.
از این ماجراها اینجا زیاد اتفاق میافتد تعجب نکن دخترم، گاهی بعضی به ما خُرده میگیرند که این پولها را از کجا میآورید، تمام این پولها و کمکها را مردم میدهند، بعضیها انگشتر و النگو هدیه میدهند بعضیها هم فرش دستباف هدیه میدهند.
حساب و کتاب کمکهای مردم به ستاد از دستم در رفته است
حساب و کتابشان از دستم در رفته اما همین که محرم شروع میشود کمکهای مردمی سرازیر میشود اینجا جز یک نفر که مسئول امور مالی است، حقوقی دریافت نمیکند اینجا همه چیز برای خداست.
آقای کیانی چرا همه شما را به اسم حاجی جمعلی میشناسند؟ سرش را پایین انداخت و در حالی که بغضی در صدایش بود گفت: این اسم یادگار جبهه و جنگ است.
آن روزها ۲۱ سال داشتم هنوز خدمت سربازی هم نرفته بودم اما به عشق امام راهی جبهه شدم عملیات پشت عملیات درگیری پشت درگیری، اولش فرمانده گروهان بودم بعدش هم فرمانده گردان خیلی از شهدای همین چهارمحال و بختیاری در آغوش من شهید شدند به اینجا حرفهایش که میرسد سرش را پایین میاندازد با بغضی که حالا چشمانش را نیز نمناک کرده میگوید همهشان رفتند و من را جا گذاشتند…
رزمندگان دوره جنگ دنیایی از مظلومیت بودند
بچههای جبهه و جنگ دنیایی از مظلومیت بودند در همه عملیاتها به حضرت زهرا(س) متوسل میشدیم و چنگ میزدیم به چادر خاکی ایشان تا پیروز شویم، سختترین شبهای من در جنگ شب عملیات والفجر ۱۰ و کربلای پنج بود.
شهید سلمان اسماعیلزاده از همین شهدای خودمان است اهل سودجان، وقتی آمد برای عملیات دستهایش حنایی بود پرسیدم چرا حنا گذاشتهای یکی از بچهها گفت حاجی از سفره عقد آمده همان شب هم شهید شد اینها را میگفت و لرزش شانههایش را میدیدم اما خودش را کنترل میکرد اما میدانم در خلوت برای این یاران شهیدش بارها و بارها گریسته است.
ما در جنگ هر چه داشتیم و هر چه کردیم از توسلاتمان به حضرت زهرا بود حالا هم در اربعین هر چه داریم از حضرت زینب(س) است خانم خودشان چادر به کمر میبندند و همه امور را فرماندهی میکنند.
سال ۱۳۸۸ به کف میدان آمدم و عمارگونه در میان مردم حاضر شدم و روشنگری کردم بعد از حمله داعش به سوریه برای نبرد به آنجا رفتم.
اشارهای به بشقاب میوه کرد بفرمایید نذری است این میوهها را هر روز مردم برایمان از باغهایشان میآورند این هم روزی شماست.
محو تماشایش بودم عاقله مردی بود برای خودش، ذوب شده بود در خدا؛ قشنگ معلوم بود از جنس ما آدماهای خاکی و دست و پا بسته نبود، جنسش ناب بود مانند شیشه مانند آئینه نه جنسش از آب بود زلال و بهشتی هنوز داشت از خاطرات جبهه و جنگش میگفت گاهی لبخند میزد و گاهی بغض چنگ میانداخت میان گلویش اما حاجی جمعلی دست بردار نبود.
پایان پیام/۶۸۰۲۴/ی
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است