خادمی در مسافتِ هزار کیلومتری کربلا + عکس و فیلم
خبرگزاری فارس-رشت، فاطمه احمدی؛ چیزی به وصال عشق نمانده، همه رفته و ما ماندهایم. باز هم زوار حسین را بدرقه میکنیم و التماس دعا و چشمانتظاری… دل در دل جاماندهها نیست اینجا.
حالا پس از سالها از دور سلام دادن نوبت منِ جامانده بود که در دیار عشق قدم بگذارم، تا قبل از اینکه مجوزش را بگیرم، تا پیش از اینکه درب خانه را ببندم و راه بیفتم، باورم نبود که من هم جزئی از این رزمایش حسینیام.
حالا با دلی مضطرب و پرهیجان از «غایتِ» این مسیرِ الهی به راه افتاده بودم و برای تکتک جاماندگان از ابتدای مسیر دعا میخواندم. نگاهم به کوهستانهای شمال بود و حواسم پیِ پدر و مادری که آرزوی این مسیر را داشتند. دلم پیِ دوستانی بود که محتاج دعا بودند و پایِ دلم آرزومندِ خاکِ نینوا…
مغزم پر از فکر و خیال بود و قلبم، آخ قلبم از حالا در خانه پدری میتپید… دارم فکر میکنم دختری که پس از این همه سال برسد به ایوانِ طلای بابا چگونه او را در آغوش میکشد؟ چگونه ترکش میکند و قدم به قدم به پسرانِ بابا علی سلام میکند، اصلا عباس (ع) اذن دخول میدهد به صحن و سرای مولایش حسین؟
حالا که راه افتادهام و چشمانم تابلوی خروجی گیلان را میبیند خیالم آسوده شده که این راه رفتنی است، الحمدالله.
در طول مسیر خیره مانده بودم به درختان سرافراز جنگلهای شمال، گوشِ دلم پژواکِ صدای میرزا یونس را از لابلای جنگلهای هیرکانی میشنید و گوش سرم به آوازِ مرغان دریایی و پرندگانِ جنگلی تیز شده بود، انگار همه داشتند سلامشان را میسپردند به زائران حسینی.
شاخ و برگ درختان در بادهای تندِ رودبار و منجیل که انتهای گیلانِ عزیزم هستند گویا زوزه میکشیدند و شیون میکردند، خودم را یک آن جای آن درخت تنومندی گذاشتم که سدههاست در سراوان قد کشیده اما روی حسین را ندیده، من هم اگر بودم دلم میخواست پایینِ پای حسین قد بکشم.
داشتم همینطور خیال میبافتم و با گیلانم، با درختهای هیرکانیاش، با آوای مرغان دریاییاش بدرود میگفتم که جمعیتی راهمان را برید.
از حالا داشت عطرِ کربلا به مشامم میرسید. مردم جنوبیترین شهرستان گیلان (رودبار) موکبی را در خروجی استان تدارک دیده بودند با تمامی امکانات. موکبی تماماََ شبیه به موکبهای مسیر نجف به کربلا، هم استراحتگاه داشت، هم پذیرایی و سایر ملزومات مورد نیاز زوار.
اسم موکبشان را گذاشته بودند غافله عاشقی، آری عاشق شدن میخواهد در این گرمای هوا و بیابانی که فرسنگها از شهر دور است خادمی کردن، آن هم وقتی میدانی راهی نیستی و ماندی شدی و باید خادمی رفتنیها را کنی و التماس دعا بگیری ازشان.
تمامی تمهیدات از مردم بود و مردم آمده بودند پای کارِ حسین (ع). یکی چای میریخت، یکی شربت، یکی آش درست کرده بود و دیگری روی زمین آب میپاشید تا گرد و خاک در هوا پخش نشود و چشمان زوار حسین را نخراشد. پیرمردی محاسن سفید کرده با قدی خمیده دور سر زوار اسپند دود میکرد.
خب چشم شدن هم دارد وقتی این همه از کربلا دوری و راهی شدهای، چشم شدن هم دارد وقتی موکب حسینی را از این فاصله به راه میکنی و از ابتدای مسیر خادمی زوار اباعبدالله را میکنی. آری چشم شدن هم دارد، اما حتماََ حسین (ع) حواسش به خدام و زوارش هست نه فقط در عراق و مسیر نجف به کربلا، حتی از رشت به رودبار و از رودبار تا مرز مهران…
این جاماندگان الحق که زائرانی ویژهاند، زائرانی که از دور سلام میدهند ولی سلامشان سلامی گرم و عمیق است. انگار میرزا یونس کنارشان ایستاده و انگیزه این خدمت شده، انگار بهجتِ عارفان برایشان خطبه میخواند و دلشان را گرم میکند به دریای محبت اهل بیتی که از این فاصله نگاهشان میکند.
با هر زائری که بدرقه میکنند گوشه چشمشان خیس میشود، دل دریاییشان در کرب و بلاست اما پای دلشان در سیر انتهایی لوشان به قزوین، اما بعد منزل نبود در سفر روحانی کسی چه میداند شاید این خدام گیلانی زودتر از ما چشمان روی ماه حسین (ع) را ببیند.
پایان پیام/۸۴۰۰۸
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است