ما «حسین» را دوست داریم
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: از مینیبوس پیاده میشوم. شرجی راه نفسم را بسته. برای هر دو قدم جلو رفتن باید صدایم را بالا ببرم: «آقا، لطفا» «خانم، ببخشید» اما صدا به صدا نمیرسد. زنی که یک ماه گرفتگی بزرگ روی پیشانیاش دارد از بازویم آویزان میشود: «تنهایی یا با کاروان؟» سوالش چنگ میاندازد روی دلم. نمیدانم چه جوابی بدهم. هم تنهایم و هم دلم با کاروان. کلاه آفتابیاش را تا روی چشمهایش پایین میکشد: «اولین بار است میآیی؟» میخندم. اما پاپیچ است. دوست دارد در ازدحامِ آدمها سر صحبت را باز کند و من بیحوصلهتر از آنم که پای حرفهای زنی ناشناس با یک ماه گرفتگیِ قهوهای روی پیشانیاش بنشینم.
انتظامات سالن، صفها را مرتب میکنند. زن از کنارم رد میشود: «خیالت راحت! من نهمین بار است که دارم میآیم. خاک کربلا، بگیر است. این بار را بروی دیگر نمیتوانی دل بکنی» انگار که حرف دلم را میزند. برایش دست تکان میدهم و میرود. پایانه مرزی شلمچه شبیه صحرای محشر شده است. و این آدمها، انگار مردگانی مدهوش، که از قبرهایشان بیرون آمدهاند تا جواب خدا را بدهند! که بگویند چه کردهاند با عشق «حسین» (ع) در این همه سال.
قاطیشان میشوم. مثل دانههای شن. میخواهم طعم «مشایه» بودن را حتی شده تا لب مرز بچشم. پیرمردی با عرقچین نخودی و ابروهایی سفید و در هم تنیده روی یکی از سکوهای پایانه نشسته تا نفسی چاق کند. گوشیاش مدام زنگ میخورَد. به ابروهایش زل میزنم. بعد هم به ریشها و موهایش. سفیدِ سفیداند. خالص. بدون لکهای از سیاهی. با کلافگی دکمههای گوشی نوکیااش را فشار میدهد: «ای بابا، الآن چه وقتِ تمام شدن شارژ بود؟»
جلو میروم. به امید اینکه کاری از دستم بربیاید: «خوبی پدر جان؟ چه شده؟» ابروهای پرپشتش را درهمتر میکند: «شارژم تمام شده انگار. داشتم با دخترم حرف میزدم. خداحافظی نکردیم.» دخترش دوباره زنگ میزند: «حاج بابا، چشمت به ضریح آقا افتاد برای جوادم دعا کن» خداحافظی میکنند و پیرمرد بلند میشود. میگویم: «کمکی از دستم برمیآید؟» اشک توی چشمهایش جمع میشود: «تو هم برای جوادمان دعا میکنی بابا جان؟»
چَشمی میگویم و دوباره میایستم کنار راهروی ورودی. با یک مشت التماس دعا که آدمها به دستهای خالی من سپردهاند. هُرم گرما از بیرون توی سالن میپاشد. آدمها دسته دسته و شانه به شانه هم پاسپورتهایشان را بالا گرفتهاند و رد میشوند. بچههای کوچک بیشتر ذوق زدهاند. توی گاریها نشستهاند و لپهایشان گل انداخته. برای پسری که توی بغل پدرش بالا و پایین میپرد و شیرینبازی درمیآورد بای بای میکنم. میخندد و سرش را توی یقه پدرش فرو میبرد. پدر و مادرش مدام دورش میگردند و از بطری آب خنکی که توی دستشان گرفتهاند روی صورتش میپاشند. پسر، گرمازده شده اما هنوز میخندد.
از آن طرفِ میلهها به جمع کوچکشان نزدیک میشوم: «سلام، سخت نیست این قند عسل را توی این گرما آوردهاید؟» پدرش عرق پیشانی بلندش را با چفیه دور گردنش خشک میکند: «به خدا قسم دست خودمان نبود خواهرم! گفتیم نیاییم تا سال بعد که کمی بزرگتر باشد اما میدانی چه میکرد؟» با کنجکاوی به مادرش نگاه میکنم. بغض توی گلویش جمع میشود و دست علیاکبرِ خوشخندهاش را میبوسد: «دیوانه امام حسین (ع) است. تا فیلم بینالحرمین را توی تلویزیون یا گوشی میبیند شروع به بپر بپر میکند. خودت امتحان کن، یک فیلم نشانش بده!»
یک فیلم از بینالحرمین جستوجو میکنم و با گوشی نشانش میدهم. توی بغل پدرش بالا و پایین میشود و گوشی را با دستهای تپلِ کوچکش میگیرد و غرق بوسه میکند. سرگشته به چشمهای کودکانهاش خیره میشوم. علیاکبر سه ساله چرا اینقدر بینالحرمینی را که حتی یک بار هم ندیده دوست دارد؟!
یک دسته مرد جوان پای کوبان وارد پایانه میشوند. همه سرها به طرفشان میچرخد. سربندهای سبز یا زهرا بستهاند و با تمام توان جانشان بر سینه میکوبند. نجوای «ابد والله یا زهراء ما ننسی حسینا»یشان دیوارهای پایانه را به لرزه انداخته. هیچکس آنها را نمیشناسد. آنها هم با بقیه غریبهاند اما اسم رمز «حسین» در این گرمای طاقتفرسا، همهمان را به هم پیوند میزند. میگوییم «یا حسین» و میشویم آشنا. عشیره عشاق الحسین!
به ساعت نگاهی میاندازم. در آستانه شلاق آفتاب ظهر خوزستانیم اما هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه ازدحام آدمها بیشتر میشود. دیگر جای سوزن انداختن نیست. هوا دم کرده. رد سفید عرق روی پیرهنهای مشکی عزا، شتک انداخته و چشمها کاسه خون شده است. همه باید بداخلاق شوند، بیحوصله و حتی شاید کمی عصبانی اما کسی به کسی تنه نمیزند. حتی هیچکس کلافه نیست! صفها بلند است و طولانی و پاها خسته. کولهها روی دوشها سنگینی میکند و بطریهای آب تمام شده اما لبها میخندند! و امیدوارند به گذشتن از مرز و رسیدن به آن بقعه مبارکه. دیگر هیچ آدمی خودش را نمیبیند. همه به یک نقطه خیره شدهاند. به آن محور مغناطیس جهان که جاذبه پرچم سرخاش، تمام قدمهای عالم را به خاک تبدارش میکشانَد.
از جمع مشتاقان فاصله میگیرم. عقب عقب میروم و به دیوار بلندِ سمت چپ پایانه مرزی شلمچه تکیه میزنم تا راه برای مشایه باز شود. نمیخواهم منِ روسیاه، سد معبر قدمهایی شوم که برای رسیدن به امام حسین (ع) سر از پا نمیشناسند. نگاهشان میکنم. زیادند. بیشتر از حد تصور. بیشتر از آمار! آنقدر میمیرند برای امام حسین (ع) که انگار هر کدامشان هزار نفرند! عشق، چه زیبا و باشکوه، آدمها را بزرگ میکند. آنقدر بزرگ که مرزها برایت بیمعنا میشود. آنقدر بزرگ که حتی اگر گردنت زیر تیغ مشکلات زندگی باشد، سرت را بیرون میکشی و میگویی «وا حسیناه». آنقدر بزرگ که غمهای کوچک تو در برابر غم بزرگ حسین (ع) زانو میزند.
پیرمردی با کمری خمیده عکس سردار سلیمانی را بالای سرش میگیرد. عکس در میانه سیل جمعیت بالا میمانَد. انگار که حاج قاسم، کارواندارِ این کاروان عظیم است. به تصویر لا یتناهی حاجی که توی دلها تکثیر میشود زل میزنم. به آدمی که همیشه فریاد میزد: «الا یا اهل عالم، من، «حسین»، را دوست دارم» به عاشقی که تا آخرین لحظه، معشوقش سیدالشهدا (ع) بود و ذکر «فالله خیر حافظاً و هو ارحم الراحمین» را زیر لب زمزمه میکنم.
آدمها حرکت میکنند. زائرهایی که به عشق دیدن آقا، خانه و کار و زندگی را پشت مرزها جا گذاشتهاند و پا برهنه دویدهاند. مثل جاماندهای محکوم به حبس ابد، صلوات را بدرقه راهشان میکنم. حرکت، روان میشود. عطر اسپند، پایانه را غرق میکند. و مرزها برای گذشتنشان آغوش باز میکنند. «خدا پشت و پناهتان». جمعیت، تمام نمیشود.
پایان پیام/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است