بیت المرزوق، خانه رازآلودِ پشت نخلستان نجف به کربلا
خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: شبیه یک رویا است. یک رویای گرم و شیرین با عطر هل و دارچین، وسط ظهر تابستان! فکرش را بکنید دارید با پاهای تاول زده راه میروید در امتداد جادهای بلند که دو طرف دامنش را نخلها گرفتهاند. فکرش را بکنید که خورشید مثل دستهای مادربزرگ وقتی که موهایتان را حنا میبست، کشیده شده روی فرق سرتان. فکرش را بکنید که تشنهاید و توی این جاده هیچ خبری نیست حتی از قطرهای آب. فکرش را بکنید آنوقت وسط این حال خراب، یکهو، عاقله مردی با دشداشه مشکی و چفیه به سر، از پشت ردیفِ در هم تنیده نخلهای جاده نجف به کربلا، با دوازده بچه قد و نیم قد بیرون بیاید و با تمام جانِ صدای بم و مهربانش بگوید: «تفضل زائر؛ بیفرما ناحار!»
حسن مرزوق در حال دویدن برای استقبال از زوار
و تو نمیدانی دست رد به این صورتهای آفتاب سوخته بزنی یا بیفتی دنبالشان. اما میروی. از جادهای فرعی و خاکی. از کنار نخلها. و درست وسط مزرعه معطر ریحان، «بیت المرزوق» روبهروی چشمهای خستهات، سبز میشود. خانهای هم نامِ صاحبش حسن مرزوق. میگویند آدمها شبیه اسمشان میشوند. راست هم میگویند. مرزوق یعنی روزی داده شده. یعنی کسی که رزقاش از آسمان میرسد، حتی اگر تمام خاکهای زمین شورهزار شده باشد. و حسن مرزوق همان کس است؛ مردی با دوازده سر عائله که نه تنها رزق خانوادهاش، که روزیِ هزاران زائرِ میهمان خانهاش هم از آسمان میرسد.
پدر و مادرم به فدای حسین (ع)
برای حسن مرزوق فرقی نمیکند تو از کجا آمدهای. چه پوشیدهای. به چه زبانی حرف میزنی و دارایی یا ندار. او حتی قومیت و ملیتت را هم نمیپرسد. چون اصلا پاگیر این قید و بندها نیست و برایش اهمیتی ندارد. برای حسن مرزوق تنها کار مهم این روزهایش این است که اگر زائری از کنار درِ خانهاش گذشته، پس یعنی رزقِ امروزش همین جاست! و پا برهنه و با آستینهای بالا زده دنبالش میدود! لذتی دلچسب که بدجور زیر زبان کاظمِ بیست سالهی حسن مرزوق هم مزه کرده.
کاظم، زوار را قسم میدهد تا میهمان بیت المرزوق شوند
کاظم، پسر بزرگ حسن مرزوق است. پر از شور جوانی. آن هم از همان نوعاش که هر روز موهای سرش را یک شکلی کوتاه میکند و کمد لباسش پر از تیشرت با طرحهای روز دنیاست. اما موسم اربعین که میرسد او دیگر جوان نیست! میشود یک پیرمردِ دست و دلبازِ لجباز که تا زائرها را به بیت المرزوق نکِشاند دست بردار نیست! میایستد وسط جاده. کمی دورتر از خانهشان. منتظر میمانَد تا زائرها سر برسند. بعد مثل پیرمردهای مو در آسیاب سفید نکرده، آنقدر قسم پیر و پیغمبرشان میدهد که همراهش بیایند و میهمانشان شوند. حسن مرزوق هم وقتی کاظم را با دسته زوار میبیند میدود و میگوید: «هر چه دارم فدای حسین (ع)» و کاظم هم با گریه از روبهرو جواب پدرش را با عزیزترین داراییاش میدهد: «پدرم و مادرم به فدای سید الشهدا (ع)»
خانهای پر از عشق و نور
کافیست ببینیدشان. دیگر دست خودتان نیست. غش و ضعف میروید برای سادگی زندگیشان. برای بیت المرزوقی که نه بزرگ است و نه کوچک اما انگار پیرهنی بهشتیست که خدا دقیقا به قد و قواره این قسمت از زمین دوخته تا زائرها هم عطر بهشت را ببویند! پر از عشق است این خانه. پر از نور. پر از خنده نمکین دخترها و پسرهای حسن مرزوق که ملاقههای بزرگ را با کمک مادرشان در دیگها میچرخانند. دیگهای رازآلودی که روزیاش تمام نمیشود و شعله زیرشان به عمر چهل روز عزای آقا اباعبدالله (ع)، روشن است.
مادر بیت المرزوق، تمام غذاها را با ذکر اشک و روضه پخت میکند
مادرِ خانه پیازها را تفت میدهد و اشک میریزد. برنج میکشد و اشک میریزد. کاسههای لعابدار چینیِ خورشت را توی سینی روحی میچیند و اشک میریزد. و اشک، میشود نقطه اتصال این زن با زنان کرب و بلا. گریه میکند و خودش را یک هزار و چند صد سال پس از عصر عاشورا، گره میزند به دامان مطهر قافله زنان بنی هاشم.
دیگهایی که روزیشان از آسمان میرسد
حسن مرزوق با نگرانی جلو میآید: «آماده شد؟» و زن، سفرهای به بلندای سخاوت تاریخ عراق را نشانش میدهد. حسن مرزوق میخندد. از ته دلش و دخترها دور پدر حلقه میزنند. حسن مرزوق گیسوان مشکیشان را میبوسد: «عظم الله اجورنا بمصاب الحسین، بابا» دخترها دستش را به چشم میکشند و سینیهای پر از رزق و روزی را روی سر برادرانشان میگذارند. زائرها زیر سایه نخلها منتظرند. و ناگهان، عطر لطیف برکت میپیچد همه جا!
این خانه عزادار حسین (ع) است
مردی با دشداشه سفید و هم سن و سال حسن مرزوق، آخرین لقمهاش را میل میکند و الحمدلله میگوید. ایرانی است. اهل خوزستان. دعای افزایش رزق میخوانَد برای بیت المرزوق و برادر عراقیاش را به آغوش میکشد: «زمینهایتان پر ثمر، نخلهایتان سر سبز و سفرهتان مستدام انشالله» و از میانه بقچه کوچکاش کتیبهای جانفزا را بیرون میکشد. کتیبهای که به عربی و فارسی روی آن نوشتهاند «این خانه عزادار حسین (ع) است» حسن مرزوق کتیبه را به صورتش میکشد. سر مرد را میبوسد. تشکر میکند. و خوشحالی توی چشمهای مشکیاش ریشه میدوانَد. خانهاش فقط همین را کم داشت. دقیقا همین را.
زائر خوزستانی، یک کتیبه به حسن مرزوق هدیه میدهد
کاظم، دمپایی زائران را میچیند. دل توی دلش نیست برای خدمت. روی پایش بند نمیشود انگار. مثل پروانه دور سر زوار میچرخد. تاولهایشان را میترکاند. زخم پاهایشان را میبندد. رطبهای شیرین و گرم و تازه را توی دهانشان میگذارد و قربان صدقهشان میرود. حسن مرزوق با ذوق نگاهش میکند. قرار است بعد از او، کاظم، میراثدار خدمت در بیت المرزوق باشد. نگاهش میکند و مثل ابراهیم خلیل دعا میکند در حق اسماعیل. و بعد صدایش میزند: «کجا بزنیماش بابا؟» کاظم دستپاچه میدود. دیدن نام حسین (ع) همیشه دستپاچهاش میکند. وضو میگیرد و کتیبه را روی سرش میگذارد: «جلوی درِ بیت المرزوق، ابو کاظم؛ درست جلوی درِ خانهمان بابا.»
پایان پیام/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است