روایتِ سفرِ عاشقی!
خبرگزاری فارس، بجنورد، مهدیه یزدانی؛ فکر میکنم نگران هیچ چیز نیستم، اما حال بیمارم، بی قراریام را تصدیق نمیکند و مرا به گریه میاندازد ولی وقت آن را ندارم که به بیماری فکر کنم، استرس ندارم اما بدنم تلاش میکند مضطرب باشد و این دست و پای مرا میبندد و راه را جلویم گم میکند.
چقدر امشب کار روی سرم ریخته، متن فردا را ننوشتهام، کلاه مخصوص پیادهروی را پیدا نکردهام، در کدام قوطی میخواهم تاید و شامپو بریزم، عرق کاسنی یادمان رفته بخریم، مادرم را صدا میکنم که گوشهی پارهی چادرم را بدوزد.
میپرسند: کجا؟
میگویم: کربلا…
مادرم حالش خوب نیست، به گمانم از ویروسهای جدید گرفته، چادرم را میدوزد و دستم میدهد، میگوید مریض است و نمیخواهد روبوسی کند، دستش را میبوسم و خداحافظی میکنیم.
خداحافظی از خانواده و شبی که ۲ ساعت بیشتر نخوابیدهام اما حالا کاملا سرحالم. راه میفتیم و شروع میکنم یکی یکی شماره دوستان و اقوام را گرفتن و از آنها خداحافظی میکنم، میگویم میروم، میپرسند کجا؟ میگویم: کربلا؟! و چند دقیقه سکوت هردومان است.
گردنه اسفراین هستیم و جانم جای گردنم گیر گرده، کربلا رفتن هیچکس تا نرسد باب القبله امیرالمومنین مشخص نیست، همین جانم را به لبم میرساند.
وقتی دلشوره رسیدن کربلا میریزد به جانم
حال جسمم اصلا خوب نیست، ویروس گریبان مرا هم گرفته، حالت تهوع، گلو درد شدید، دل درد، تپشها تند و پنهان قلبم همه مزید بر علت اضطراب شدند.
کاش میشد یک روز کامل بخوابم، کاش میشد اتوبوس را هل بدهم یا مثلا از راننده بخواهم پرواز کنیم، کاش میشد…
آن طرف مرزها
سر ظهر در داغی هوا به مهران رسیدیم، مرز برعکس سال گذشته خیلی خیلی خلوت شده، حتما بخاطر ساعت حضورمان بوده است. خیلی سریع کارمان راه میافتد و پا میگذاریم روی رملهای عراق با گروهی از دوستانمان ماشین میگیریم و سفرمان را میگذاریم روی دور تند.
تکهی بهشت در شهر آهنی
خستهام، ساعت نزدیک ۱۱ شب است و ما ۲ روز کامل در اتوبوس بودهایم. اولین مقصد پس از ساعتها انتظار کاظمین است، از ون پیاده میشویم و راه میفتیم سمت حرم. یکی از کابوسهای کودکی من آن شهر زیر شهر اصلی است در انیمیشنهای سینمایی که همه چیزش آهنی بود، پر از تکه پارههای آهن و شلوغ و دردناک و ترسناک؛ آن شهر زیر زمینیای که اگر از شهر واقعی رانده میشدی سقوط میکردی در آن شهر مرگبار.
خیابانهای اینجا برایم تداعی آن شهر است، انگار همهی تکه پارههای آهنی اینجا آوار شده روی قلبم، میخواهم برگردم، میخواهم قایم شوم پشت صندلی اتوبوس اینجا کابوس کودکی من است اما من خواب نیستم و اینجا هستم شهر زیرزمینی نیست پس باید ادامه بدهم.
نفس میکشم
اولین زیارتم در اینجاست، مثل سایر حرمها، اربعین اینجا هم شلوغ است. چشمم به داخل صحن می خورد و به دیدن گنبدهای کاظمین روشن میشود، چقدر گنبد پدربزرگ و نوه کنار همزیباست، حالا دارم نفس میکشم، بله میتوانم سینهام را پر از اکسیژن کنم و به سرفه نیفتم.
حیاط حرم پناهگاه انسانهای زیادی شده، همان زندانی که تاریک و نمور بود، مار داشت و کثیف و غیرقابل تحمل، حالا به یمن قبور پدر و پسر امام رضاجانمان شده قشنگترین مکان کاظمین.
شب با برکت
من که اگر ساعتی از خوابم کم میشد کل روز را بدخلق میشدم حالا ساعت ۲ شب است و پس از استراحت نیم ساعته در ون در حالیکه وقتی بیدار میشوم گردنم به یک سمت خشک شده و باید با کلی تلاش قانعش کنم به سمت دیگر بچرخد، دارم به زیارت حرم سیدمحمد میروم و بازهم بعد از استراحت ۲ ساعته میخواهم مهمان سامرا شوم، امشب چه شب با برکتی شده در عمر من.
سامرای غریب
حالا دیگر نزدیک صبح است و شب را در زیارت حرمها گذراندیم، روزمان هم با دیدن سامرا شروع میشود، منتظرم کسی به ما تذکر بدهد با صدای آرام قدم برداریم و هیچ حرفی نزنیم، منتظرم نیروهای امنیتی آرام در کنارمان قدم بزنند، منتظرم هزار و چندبار وارسیمان کنند، منتظرم بگویند سریع باشید، زود زود زیارت کنید و برگردید باید شهر را از زوار خالی نگهداریم، توقع داشتم تامین نظامی داشته باشیم و آسه برویم و آسه بیاییم اما هیچ کدام از اینها نیست، ساعت نزدیک ۵ صبح است و خیابانهای منتهی به حرم سامرا آنقدر پر از آدمهاست که باید صبور باشی و باحوصله که از این جمعیت عبور کنی باورم نمیشود، حیران ماندهام و به رفت و آمد آدمها نگاه میکنم، پس چرا همیشه میگفتند جو سامرا امنیتی است، البته هنوز هم ماموران مسلح نظامی بودند اما این از جلوههای اربعین است که حتی در بدترین شرایط امنیت نظامی بازهم این همه آدم آنقدر به امام حسین مطمئناند که صحن حرم پدر مبارکشان وجب به وجب زواری است که تخت خوابیدهاند بدون ترس، بدون استرس، بدون نگرانی و درکمال آرامش…
دعوتیم خانه پدری
زیارتمان که در سامرا تمام میشود راه میافتیم سمت خانه پدری، مسافت تا آنجا کمی بیشتر است و حالا میتوانیم چند ساعت با خیال راحت بخوابیم، قصد خوابیدن میکنم و هنوز هیچ تلاشی برایش نکردهام سرم میافتد روی گردنم.
نجف چه جای قشنگی برای تدفین است
در بجنورد هروقت که گرما به من فشار میآورد، میگویم من گرمای نجف را طاقت آوردهام اینها که برایش شوخی است.
نجف تا ۵۰ درجه دمای هوا بالاست و این را ضربدر تعداد آدمهای آنجا بکنید که جای سوزن انداختن نیست و قدم به قدم و تا چشم کار میکند، جمعیت است، یعنی چیزی حدود دوبرابر، حالا همین مقدار را به پیاده رفتن فکر کنید، ببینید چطور میشود همهی اینها را باهم طاقت آورد.
قلب خسته و ضریح بسته و سلام از پشت درهای خانه
تکه پارههای قلبم را از دور نشان بابا علی دادم، ضریح را بسته بودند و بغضم را وا نشده گذاشتم توی جیبم تا کربلا برسانمش. در نجف مختصری و به قدر زیارتی ماندیم و شبانه راه افتادیم سمت کوفه، راستش را بخواهید عربها خیلیهایشان آن چیزی نیستند که شما فکر میکنید، صدای بلند و پری دارند، عموما هیکلهای درشت و خوی تندی دارند و در خیلی از مواقع آدم ترس آن را دارد مبادا رفتاری از خودش نشان دهد که عصبانیشان کند، هنوز در این فکر و خیال بودم که یک نفر دست همسرم را میگیرد و میگوید: یازوار مبیت بفرما مبیت، طعام حمام، بفرما.
بفرما مبیت
چند نفری ما را میبرند سمت خانهشان، قلبم تند میزند این اولین باری است که در دل تاریکی شب دعوت یک غریبه را قبول کردیم و من نمیدانم کیستن، چه کارهاند، چه میخواهند و همین مضطربم میکند.
گفته بودند ۲ دقیقه اما این راهی که میرویم خیلی بیشتر از ۲ دقیقه است و من فقط سعی میکنم کوچهها و مسیرها و نشانهها را به یاد بسپارم و ایرانیهای دور و برمان را پیدا کنم.
پایان پیام/ی/س
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است