Get News Fast

 

وقتی در پیاده‌روی اربعین پیدا شدم

تابحال بدون اینکه بدانید گم شده‌اید پیدا شده‌اید؟ در غربت، همه رهایم کرده‌ بودند که مدارکم را هم گم کردم، به سیم آخر زده بودم، اولین بارم بود که تنها به خارج می‌رفتم، مداکم هم گم شده بود، اینها همه مقدمه‌ای بود برای درسی بزرگ، درسی که پیرمرد عرب به من آموخت.

خبرگزاری فارس تهران، فرهاد ابوالفتحی: جانم به لبم رسیده بود. این جز اولین مسافرت‌هایی بود که رفته بودم. کلا ما اهل مسافرت نیستیم آخر. آن‌هم بخاطر پدرم. نهایت مسافرت من تا آن‌موقع جابجایی بین شهرمان بود و شهر محل تحصیلم. و گهگداری تهران آن هم برای چند روز و دروغ تویش نباشد یکبار هم مشهد.

تا نجف را بدون اینکه پول بدهیم با ماشین‌های صلواتی رفتیم. نجف که بودیم، نصف شب، دم‌دم‌های اذان صبح برای نماز که رفتیم توی حرم با بچه‌ها همدیگر را گم کردیم. تازه رسیده بودیم نجف. هنوز حتی وقت نکرده بودیم گردوخاک روی لباس‌هامان را بتکانیم. هنوز خستگی توی بندبند وجودمان بود و از خستگی حتی لباس‌های تنمان هم درد می‌کرد. 

کیف‌ها را گذاشتیم جایی و با بچه‌ها دو دسته شدیم. قرار شد اول من و یکی دیگر از بچه‌ها برویم داخل حرم و زیارت کنیم و برگردیم. ما رفتیم داخل حرم و بچه‌ها ماندند بیرون. سلامی به آقا امیرالمومنین عرض کردیم و رفتیم نزدیک صحن. فریاد حیدر حیدر لرزه انداخته بود به تن زمین. انگار زمین هم از روضه‌ها گریه‌اش گرفته بود و شانه‌هایش می‌لرزید. به یکی از بچه‌ها که همراهم بود گفتم می‌دانم که با این شلوغی درست نیست جلو برویم. ولی آدم است دیگر. آمدیم و دستمان کوتاه شد و فردا روزی آقا دیگر نطلبید. راستش من می‌خواهم بروم بوسه‌ای هم بر ضریح بزنم. با اینکه شب از نیمه‌ها گذشته بود اما شلوغی حرم بی‌مثال بود. توی عمرم آن حجم آدم را یکجا ندیده بودم‌. با خودم گفتم اینجا تازه نجف است. الان خدا می‌داند حرم ارباب چه خبر است.
 

 

دوستم گفت نمی‌آید. گفت تو برو من اینجا می‌مانم. و من رفتم. و همان لحظه از هم جدا شدیم. بعدش هم افتادیم روی دور پیدا کردن هم. و بیشتر هم را گم کردیم. آخرش هم که برگشتم دم در، همان جایی که وعده کرده بودیم، دیدم هیچ کدام از دیگر بچه‌ها نیستند. هرچقدر هم توی بلندگوی مفقودین صدایشان زدم، دستم بهشان نرسید. و مجبور شدم تنهای تنها، با کورسوی امیدی که من را به سمت خودش می‌کشاند، پا بگذارم توی مسیری که از اولش قرار بود بخاطر بچه‌ها با ماشین طی الطریقش کنیم، اما من به کله‌ام زده بود که همه‌اش را حالا با پا بروم‌.

خوابیدم. توی حرم. توی کیسه خواب. کیسه خواب را دوستم مرتضی برایم گذاشت. حتی تا وقتی که می‌خواستیم راه بیفتیم هم من پایم توی یک کفش بود که با وجود این همه موکب، کیسه خواب نیاز نیست که. مرتضی اما اصرار کرد کیسه خواب همراهم باشد. گفت به دلش افتاده که این وسایل را منه اربعین اولی همراهم باشد. تا وقتی که افسر عراقی آرام آرام زد پشت شانه‌ام و سیدی سیدی گویان بیدارم کرد، خواب بودم‌. ساعت 9 شده بود. خواب خوش توی حرم مثل  آب روی آتش خستگیم را با خودش برده بود. بلند شدم و دوباره وضو گرفتم و رفتم کنار ضریح. شلوغی دیشب ضرب در ده شده بود انگار. برگشتم و از دور عرض ارادتی کردم و حاجاتم را پیچیدم لای یک نگاه به حرم و خداحافظی کردم. و بعد راه افتادم به سمت کوفه. به سمت شهری که بعدا فهمیدم مردمانش را انگار یکبار نابود کرده خدا و آدمیانی نو در آنجا ساکن کرده. از نجف تا کوفه را خوش خوشان توی سه ساعت با پا رفتم. مردم زیادی هم مثل من انگار گم شده بودند. چون خیلی‌ها داشتند با پا می‌رفتند. همینکه تنها نبودم خودش به پاهایم قوت می‌داد. وقتی زن و مردی را که بچه‌ کوچکشان را گذاشته بودند توی کالسکه دیدم انگار جان تنیده شد توی پاهایم. البته همین دو نفر نبود که. کلی آدم آمده بودند که ایرانی بودنشان مثل روز بر من روشن. هرچند اینطور بود اما باز بوی غربت عراق و بیشتر بوی غربت کوفه نفسم را تنگ می‌کرد.

کمی که داشتیم تا کوفه گلدسته‌ای افتاد توی چشم‌هایم. هنوز کوفه نبودیم پس این گلدسته با این عظمت برای که بود؟ این سوال ذهنم را مشغول خودش کرده بود که جوان خوش هیکل لات منشی زد پشت شانه‌ی یکی از دوستانش. و بعد با انگشت اشاره گلدسته و گنبد را نشان رفت و گفت: میثم… میثم تمار را دانی چرا دارش زدند؟

همه بچه‌ها برگشته بودند تا فیلم دوستشان را ببینند. اما جوان که فیلم بازی نمی‌کرد. کاملاً جدی بود. جوان گفت: حب حیدر موجب حاضر جوابی می‌شود. بیت جوان لبخند دوستانش را بر روی لب خشکاند.
 

 

حرف جوان تا خود کوفه نیرو محرکه من شده بود انگار. آنقدر فکرم حول و هوش بیتش درگیر شده بود که نفهمیدم چطور رسیدم به خاکی که مسلم تویش تنها ماند. حرف جوان را من راستش هنوز هم آویزه گوش‌هایم دارم. حرف جوان عجیب پر از حکمت بود. بیتی که می‌گفت برای گرفتن حق باید حاضر جواب بود و کم نیاورد و عقب نکشید. حتی اگر عین میثم و مسلم اسیرت کردند و با نامردی تو را کشتند‌.
 

مسجد کوفه نقطه نقطه‌اش آدم جمع شده بود. گوشه‌ای از مسجد برای مسلم و مختار بود و کنجی برای محراب حضرت امیر. و کشتی نوح نشسته در وسط مسجد آبشور تشنگانی شده بود که اینبار آمده بودند نه سوار کشتی نوح که بر کشتی حسین جای بگیرند.

مسجد کوفه آنچنان پر شده بود که گویی مردم آمده بودند که بگویند آقای مسلم ما وسط نماز به خدا نمی‌گذاریم و برویم. آقاجان ما از فرسخ‌ها آنورتر این خاک آمده‌ایم که بگویم دور حسین در عصر ما خالی شدنی نیست.

تو که بی مرام نبودی چاه!

مقصد بعدی خانه‌ی آقا امیرالمومنین بود. خانه‌‌ی حضرت مادر. خانه‌ی حسن و حسین‌. خانه خانم زینب کبری. خانه‌ای که نسلی تویش بار آمده بودند که بوی عطرشان همه این آدم‌ها را به این خاک داغ کشانده بود. داخل که شدم خواستم بروم بالای سر چاه. سرم را فرو ببرم تویش و بگویم: چرا یکبار هم که شده زبان باز نکردی و فریاد نکشیدی و نگفتی علی به تو چه‌ها گفته؟ تو که بی‌مرام نبودی چاه. تو یکی چرا از دردهای علی و فاطمه نگفتی؟
اما دور چاه را پر کرده‌بودند. آدم‌ها انگار واقعا دنبال ردی از دردهای علی در آنجا بودند. وقت نه مثل باد که عینهو توفان داشت می‌گذشت. توفانی که که سرعت داشت و پر از دلهره بود و دل من گم شده را هر لحظه بی‌قرارتر می‌کرد.

هوا بوی تاریکی به خود گرفته بود و من هنوز کامل بوی نه مرام و مسلک امیر که حتی بوی نم کاهگل خانه‌اش هم بر تنم ننشسته بود. اما باید می‌رفتم. اما مقصد بعدی کجا می‌توانست باشد؟

از جوانی که دشداشه‌ روی بدنش لق می‌خورد سراغ عمودها را گرفتم. و با زبان بی‌زبانی گفتم سیدی کوتاه‌ترین مسیر کجاست؟ سر راه مستقیم جوان، مسجد سهله نشسته بود که دیواره‌هایش از برای آن حجم جمعیت داشت می‌ریخت. پس نماز مغرب را مهمان مسجدی بودم که چند سال پیش از عمویم شنیده بودم که امام زمان به وقت ظهور در آن نماز خواهد خواند.

نماز که خواندم کوله‌ام را برداشتم و در طریقی که جوان نشانم داده بود راه افتادم. هرچه به انتهای شهر نزدیک می‌شدم جمعیت تنک‌تر می‌شد. مردم کم‌کم داشتند در موکب‌های کوفی پهلو می‌گرفتند و من قصد داشتم تا هر وقت هم که شده یک تنه تا عمودها را بتازم. به انتهای شهر رسیدم. تک و توک آدم‌هایی توی مسیری به راه افتاده بودند. مسیر فعلا نورانی بود‌. پیرمردی عصا به دست گفت: تنهایی پسرم؟ گفتم: بله آقا چرا؟ گفت: می‌دانی که این مسیر، مسیر تنهایی نیست. بی‌توجه به حرف پیرفرزانه راه افتادم. پیش خودم گفتم: باید امشب به عمودها برسم.
 

 

قبل از اینکه راه بیفتم به سمت کربلا دل مادرم پر شده بود از نگرانی. بحث داعش هنوز داغ بود و مادرم هیچ دوست نداشت مثل مادرانی که داغ پسر دیده بودند داغ‌دار شود. مادرم تلفنی می‌گفت: جواد(برادرم) که درس دارد و نمی‌رود. توام بگذار سال بعد برو. اما سال بعد بهانه بود. می‌دانستم. می‌دانستم نگران است و دارد بهانه‌جویی می‌کند. بهانه‌جویی‌های مادرانه که مادرم استادشان بود. مادرم می‌گفت: یعنی تو دوست نداری بگذاری سال بعد با هم برویم؟
گفتم مادرجان‌. دل من کربلاست، دلت می‌آید. سال بعد هم با هم می‌رویم. چیزی نگفت. مادرم دل رحم‌تر از این حرف‌ها بود.

دلم بود زودتر برسم به عمودها‌. زود بخوابم‌. زود از خواب بیدار شوم و زود راه بیفتم و زود به آقا برسم. پاتند کردم. از پیرمرد و دوستش پیشی گرفتم. آنقدر دور شده بودم که پیرمرد و ریش‌های سپیدش از چشم افتادند. مسیر طولانی بود و با پیچ خم. یک طرفش درختانی بود به بلندی جوانان عرب. و پر از نی‌زار و رود. شیهه‌ی آب و خش‌خش نی‌ها رعب‌آور شده بود و انگار حامل اتفاقی بود. حرف‌های مادرم توی ذهنم ردیف شده بودند و رژه می‌رفتند. اگر یک داعشی اینجا بود. اگر یکی به من شلیک می‌کرد. یک گرگ. حتی اگر گله‌ای سگ حمله می‌کرد. منه تنها چه کاری از دستم بر می‌آمد؟

دانه‌های تسبیح توی دستم آن موقع انگار هرکدام در مقام یک گلوله بودند‌. گلوله‌هایی که یکی یکی بر قامت بدریخت ترس می‌نشستند و او را از پا در می‌آوردند. کورسویی از چند ده متر جلوتر به چشمم خورد. کورسویی امید و کورسویی دلهره. مردی عرب از موکب کوچکش بیرون پرید و آمد جلویم. گفت: سیدی اینجا، این وقت شب، عقل توی کله‌ات هست؟ دخترک کم سن و سالش دست پدر را سفت گرفته بود و از من می‌ترسید. دخترک نمی‌دانست ترس من از ترس او بیشتر است. مرد عرب که صورتی زغالی داشت هرچه تلاش کرد که تا آفتاب صبح در خانه محقرش بمانم، نماندم و خداحافظی کردم و راه افتادم. بعد ده قدمی ناگهان حس اینکه یکی دارد راه رفتنم را تعقیب می‌کند افتاد توی کله‌ام. جرئت عقب گرد نداشتم. توجه نکردم. صدا بیشتر شد.

دختربچه صدایم زد. برگشتم.چراغ قوه‌ای کوچک و پلاستیکی توی دستش بود. چراغ‌قوه چیزی از دست‌های دخترک بزرگتر نبود. حتم مال خودش بود. چراغ قوه‌ی صورتی کوچکش که یقین خیلی هم دوستش داشت. دخترک اول اشاره به آسمان کرد که چون ماه نداشت تاریک‌تر از همیشه بود و بعد به زمین خاکی که به زور دیده می‌شد. دستان نازک و کوچکش را توی دست گرفتم و بوسیدم. حجب و حیا و مظلومیت زنان عرب را او هم به ارث برده بود. و رد بزرگی از معصومیت توی صورتش بود. با اینکه چند سال بیشتر نداشت اما معلوم بود آدم بزرگیست که حاضر است بخاطر یک زائر از اسباب‌بازی زیبایش دل بکند. قبول نکردم. اصرار کرد. قبول نکردم. پدرش فریاد زد. زبانش را نفهمیدم ولی انگار گفت اگر نگیری ناراحت می‌شود. اشک توی چشم‌های دخترک چراغ قوه را توی دستم نشاند. بوسیدمش و راه افتادم. هر چند قدم برگشتم و دخترک را نگاه کردم. تا از چشمم افتاد مدام برایم دست تکان می‌داد.

به عمودها رسیدم. بعد چند ساعت. دست و پایم درد می‌کرد. برای اولین بار کمی نشستم تا خستگی در کنم. چند تاول بزرگ نشسته بود روی انگشتان پایم که پر آب بودند. چشم‌هایم خواب خواب بود. باید دنبال جای خواب خوبی می‌گشتم.

خوبیش این بود که دم عمودها همه جا روشن بود. برعکس مسیری که من از کوفه آمده بودم. کمی بین موکب‌ها قدم زدم. همه چیز برای خوردن مهیا بود. عرب‌ها هرچه داشتند را آورده بودند. میل من اما نمی‌کشید. فقط یکی دو جا آبمیوه خوردم. جگرم خنک شد. چند حسینه‌ای را گشتم. چند موکب را. همه جا پر شده بود. اگر هم جایی وجود داشت من حال و حوصله گشتن نداشتم. پاهایم نمی‌کشید و مغزم کمی خواب نیاز داشت.

در یکی از حسینه‌ها چند نفر پیرمرد عرب نشسته بودند روی مبل و دستانشان را روی زغال‌های جلویشان گرم می‌کردند. در حسینه پر بود از زائرهایی که خوابیده بودند. چند جوان عرب هم وضعیت زائران را مدام چک می‌کردند و مراقب بودند بدن کسی بیرون نباشد تا سرما نخورد. به یکی از جوان‌ها گفتم دنبال جای خوابم. پیرمرد شنفت. خیلی از موکب داران آنجا تا حدی فارسی یاد گرفته بودند. بدیهی بود. آخر این آدم‌ها مدت‌ها خادم زوار ایرانی حضرت بوده‌اند. پیرمرد گفت: آقا جا نیست. گفتم: همین بیرون می‌خوابم. یکی از جوان‌ها فارس بلد نبود. به عربی  چیزهایی گفت. پیرمرد گفت: گفت هوا سرد است. گفت پتو نداریم. گفت برو جلوتر موکب ابوسعید جا هست. کیسه خواب مرتضی را بیرون آوردم. گفتم: پتو نمی‌خواهم. من یه گُله جا داشته باشم بس است. حال راه رفتن ندارم.

جایی برایم پیدا کرد. کیسه خواب را پهن کردم. پاسپورت و کارت ملی و همه چیزم توی کیف بود. حتی کارت دانشجویی و پول. گوشیم را هم از جیب درآوردم و گذاشتم توی کیف و کیف را گذاشتم زیر سرم . پسر بچه 10-12 ساله‌ای کنارم توی خواب بود. با حسرت چشم‌هایم را گذاشتم روی هم و خوابیدم.

اذان صبح را گفتند. صدای اذان سکوت شب را بهم زده بود. جوانان عرب آمدند یکی یکی همه زائران را بیدار کردند. رفتیم نماز. شیخی ایستاده بود جلو و همه به او اقتدا کرده بودند. من و چند نفر دیگر هم که کمی دیرتر رفتیم در رکعت دوم به نماز متصل شدیم. نماز تمام شد. مردم یکی یکی برگشتند و هرکس سرجای خودش خوابید. ما که دیرتر به نماز ایستاده بودیم، چند دقیقه دیرتر برگشتیم. وقتی برگشتم پسربچه‌ای که دیشب پهلوی من توی خواب بود اشتباهی سرجای من خوابیده بود. به کیف پسرک نگاه کردم. کیفش چقدر شبیه کیف من بود. با اینکه شب از نیمه گذشته بود اما خیلی از مردم هنوز بی‌وقفه پیاده‌روی می‌کردند. من هم سرم را گذاشتم روی کیف پسرک و خوابیدم.
 

 

بیدار که شدم هیچکس دورم نبود. از گرمی هوا بیدار شدم وگرنه آنقدر خسته بودم که قابلیت این را داشتم که راحت تا لنگ ظهر بخوابم. آفتاب زده بود به سنگ‌های کف حیاط و داغ شده بود. البته صدای مداحی‌های عربی هم بی‌اثر نبود. حیاط حسینیه خالی خالی بود. فقط من بودم آنهم توی کیسه خواب و یک کیف که خیلی  شبیه کیف من بود اما کیف من نبود. سر چرخاندم. کیفم نبود. بلند شدم و پی کیفم را گرفتم. اگر گم می‌شد بدبخت می‌شدم. تنها وسط یک کشور غریب بدون پول، بدون پاسپورت، بدون شناسنامه. چه باید می‌کردم؟ اگر به من مشکوک می‌شدند و من را دستگیر می‌کردند من که بودم؟ 

زدم توی صورتم. هزار بار قبل رفتن، بچه‌ها گفته بودند حواسم به پاسپورتم باشد. رفتم پیش خادم موکب. پسر جوان حرفم را نمی‌فهمید. همه‌اش دستانش را به نشانه اینکه نمی‌فهمد چه می‌گویم تا روی سینه‌اش بالا می‌آورد و صورتش را مچاله می‌کرد. اعصابم بهم ریخته بود. چندبار یاد حرف‌های برادم جواد افتادم. گفتم کاش نمی‌آمدم. کاش حرفش را گوش کرده بودم. جواد لااقل ده بار گفت تنهایی نمی‌شود رفت. صدبار گفت باید با رفیقان خودت بروی وگرنه مشکل برایت پیش می‌آید. اما من گوش نکردم. حالا باید چکار می‌کردم؟

پیرمرد دیشبی آمد. او حرفم را می‌فهمید لااقل. گفتم کیفم نیست. دستش را گذاشت روی شانه‌ام و پیشانیم را بوسید. گفتم: شیخ کیفم نیست. کیفم توی موکب شما گم شده. اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گویم. بعدش کلی پشیمان شدم. اصلا آن بنده خداها که گفتند اینجا نخواب. من به اصرار خودم آنجا خوابیدم. پیرمرد لبخند زد و گفت: بله کیف شما گم شده، تقصیر ماست چون خاک پای شما زائر نور چشم ماست. کیف روی زمین را برداشت و گفت پس این کیف برای کی هست؟ گفتم چه می‌دانم. ماجرای شب گذشته را، خواب از ذهنم پرانده بود. اصلا یادم رفته بود ممکن است آن پسرک کیف را برده باشد.

رفتم نشستم روی مبل‌های بیرون حسینیه. سرم را تکیه دادم به دیوار و چشم‌هایم را بستم. پیرمرد عصازنان آمد بالای سرم و پیشانیم را بوسید. و گفت: کیف پیدا می‌شود. و بعد رفت توی حسینه. از پنجره نگاهش کردم. کل پتوهایی را که بچه‌ها با ظرافت روی هم چیده بود ریخته بود بهم. و جوان‌ها داشتند لابه‌لای پتو، پی کیف می‌گشتند. 

طاقتم طاق شده بود. پیرمرد مآیوس آمد کنارم. می‌دانستم کیفم پیدا نشده. پیرمرد دو دستی زد توی صورتش. اشک کل صورتش را گرفته بود. هیبت عربیش را اشک نابود کرده بود. تند تند می‌گفت: وسیله زائر حسین چرا باید توی موکب من گم شود؟

گفت: کجا پسرم؟ توی دلم گفتم: الله اکبر. بدبخت شدم رفت چه می‌گویی؟ توجه نکردم. ادامه دادم. به لب خیابان که رسیدم نگاه جمعیت کردم. که عینهو سیل راه افتاده بود و ایستادن در کارش نبود. دستانم را توی هم قفل کردم و توی دلم شروع کردم به غر زدن. غر زدن سر کسی که آن همه آدم برای او راه افتاده بودند. توی دلم گفتم: آن از نجف. این هم از این مسیر. نکند می‌خواهی کاری کنی که برگردم و پشت سرم را هم نگاه نکنم؟!

بعد برگشتم و نشستم روی مبل. و باز سرم را تکیه دادم به دیوار و چشم‌هایم را بستم. پیش خودم گفتم: آخرش که برمیگردم خانه. ولی این بار اول و آخری بود که آمدم اینجا آقای امام حسین.

هنوز توی این فکر بودم و داشتم چگونه برگشتن را مرور می‌کردم. تنها ناراحتیم این بود که آقایی دلدارش را تا اینجا کشانده بود اما اینطور زجرش می‌داد. دیگر پاسپورت و غیره و ذالک برایم مهم نبود. حرف جواد مهم نبود‌. حرف بقیه هم مهم نبود‌. طوری از امام حسین دلخور شده بودم که قصد داشتم بدون اینکه بروم زیارتش از همانجای مسیر برگردم.

ناگهان پیرمرد صاحب موکب عصا از دستش افتاد. پیرمرد را نگاه کردم. کل فکرهایم یادم رفت. پیرمرد داشت به سمت دو نفر می‌رفت. یکی از آن دو نفر همان پسرک دیشب بود. تازه یادم افتاد پسرک دیشب کیف را اشتباهی برداشته. پیرمرد گفت: می‌گویند ۲۰۰ عمود رفته و برگشته‌اند. می‌گویند کیف را پسرشان اشتباهی برداشته. می‌گوید شرمنده‌ام‌. می‌گوید انگار امام حسین خواست بفهمیم کیف، کیف ما نیست وگرنه چون کیف‌ها شبیه بود تا کربلا هم می‌رفتیم، نفهمیدیم.

سرم را تکیه دادم به دیوار. به آسمان نگاه کردم. پرچمی که روی حسینه نصب شده در باد تکان می‌خورد. قرمز بود. رویش به سفید نوشته بود یاحسین.

پیرمرد کیف را آورد. کیف را داد دستم. گفت: گفتم پیدا می‌شود. هیبت مرد برگشته بود. توی چشم‌هایش نگاه کردم. توی چشم‌های پیرمرد ایمان بزرگی نشسته بود. پیرمرد گفت: حسین نوکرش را شرمنده نمی‌کند پسرم.

لبخند پیرمرد نمی‌گذاشت برای خودم گریه کنم. نمی‌گذاشت باز هم بزنم توی سرم و برای خودم تاسف بخورم. حسین من را امتحان کرده بود. من از امتحانش سربلند درنیامدم. حسین من را شرمنده کرده بود. حسین در این پیاده روی کیفم را پیدا نکرده بود. حسین خودم را پیدا کرده بود‌. آخر کیف من در پیاده‌روی گم نشده بود. خودم گم شده بودم.

پایان پیام/ی


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

 

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

3 + یازده =

دکمه بازگشت به بالا