خاموشی ستارههای بی نشان گردان حنظله در فکه
خبرگزاری فارس- مریم آقانوری؛ هر چه در فضای مجازی میگردم جز چند عنوان از او چیزی پیدا نمیکنم. از خودش که میپرسم میگوید: چیزی از من ننویس. فقط بنویس سرباز کوچک کشور، امام و رهبر. از زیر زبانش میکشم؛ اصالتا اهل نگین سبز البرز، طالقان است. یکی از همان بچههایی که به ۱۴-۱۵ سال نرسیده، یکباره رگ غیرت وطن پرستیشان سر به فلک کشید و لباس بسیجی به تن، سرو سینه را سپرِ گلوله دشمن کردند. از جبهه سوسنگرد تا اطلاعات عملیات لشکر سیدالشهدا و لشکر ۲۷ محمدرسولالله. از بسیجی ۱۶ ساله محاصره تنگ گردان حنظله تا پاسدار موسپید کرده این روزها، سردار نادر ادیبی.
صحبتهای سردار ادیبی
– از خودم چیزی ندارم بگویم. من فقط توفیق حضور در صحنههای بزرگی از حماسه رزمندگان عزیز را داشتم؛ فرصت دیدن رشادت انسانهایی متعالی که ذره ذره خاک وطن ناموسشان بود و جان ملت خط قرمزشان. درعملیات والفجر مقدماتی، تیپ ۲سلمان در گردان حنظله افتخار همراهی با فرمانده تیپ، شهید حسینعلی یارینسب را داشتم که یکی از الگوهای مومن، شجاع و جسور در مقابل دشمن و متواضع در مقابل رزمندگان بود. شهید سید محمد اینانلو که هم رفیق خانوادگی و هم فرمانده گروهانم بود. از این خانواده سه شهید تقدیم وطن شد؛ برادرشان سید محمود در عملیات والفجر ۴، سید علی اینانلو پدرشان در والفجر ۸ و سید محمد که در والفجر مقدماتی فرمانده ما بود و بعد فرمانده گردان حنظله شد و در عملیات خیبر شهید شد. من فقط یک بازماندهام از حلقه تنگ محاصره کمیل و حنظله.
والفجر مقدماتی؛ یک عملیات پیچیده در فکه
“کمیل” برایم ناآشنا نیست. از کمیل که میگوید، صحنههای “پرواز درشبِ” رسول ملاقلی پور برایم زنده میشود. اما از حنظله هیچ نمیدانم. سراپا گوش میشوم و سردار شروع به صحبت میکند.
– عملیات والفجر مقدماتی که در ۱۷ بهمن سال ۶۱ در منطقه فکه انجام شد، پیچیدگیهایی برای رزمندگان ما داشت؛ جنس زمینِ رملی در منطقه عملیات که حرکت در آن بسیار سخت و طاقتفرسا بود، نوع طراحی و کانالهایی که توسط دشمن برای اولین بار در منطقه حفاری شده بود؛ کانالهایی بسیار طولانی و عمیق که یکی از آنها از جنوب چذابه شروع میشد تا سرحانی به طول ۹۰ کیلومتر ادامه داشت. عمق کانالها به حدی بود که برای ورود و خروج ازآن باید از نردبان استفاده میشد. میادین مینِ بسیار وسیع که بعضیهایشان چندین کیلومتر وسعت داشت. کمینهایی که در عمق منطقه عملیاتی در داخل تپه ماهورها بود.
کمیل و حنظله در محاصره
جنگ سختی درگرفت. برخی از یگانها در عمق مواضع دشمن پیشروی کرده بودند و تصرفات بسیار زیادی هم انجام شده بود. اما پیچیدگیهای عملیات و پاتکهای دشمن موجب شد جناحهای چپ و راست موفق به تصرف همه اهداف و مواضع دشمن نشوند. زمینِ رملی هم پشتیبانی را کُند کرده بود و برخی یگانها از جمله گردان کمیل و حنظله لشکر ۲۷ دچار مشکلات جدی شدند. گردان کمیل در اولین شب عملیات وارد منطقه شد و شرایط بسیار سختی را تحمل کرد. شهید محمود ثابت نیا وشهید بنکدار، فرمانده و معاون گردان و تعدادبسیاری از رزمندگان خوب کمیل چندین روز در حلقه محاصره دشمن مقاومت کردند و بسیاری از آنها به شهادت رسیدند.
گردان حنظله بعد از کمیل وارد منطقه شد و شرایط مشابهی را تجربه کرد در روزهای ۲۰ و ۲۱ بهمن سال ۶۱، گردان حنظله در شرایط خاص قرار گرفت. وقتی همه یگانها مجبور به عقبنشینی شدند، گردان حنظله داخل عمق مواضع دشمن بود و برای برگشت به سمت مواضع خودی با روشنایی روز مواجه شد و در محاصره دشمن قرار گرفت. بیش از ۱۰۰ نفر از بچههای حنظله در محاصره گیر افتادند. شهید حاتمی، شهیدترکان، شهید کربلایی، کیان، ترابی و بسیاری از جوانان رشید این سرزمین، در کانال مقاومت کردند و شهید شدند.
تیرتراش
با روشنتر شدن هوا حلقه محاصره دشمن تنگتر شد و بچههای حنظله با فاصله ۱۰ متری با دشمن میجنگیدند. عراقیها با انواع سلاحها به داخل کانال شلیک میکردند؛ با خمپاره میزدند؛ با ضدهوایی و دوشکا میزدند. با تیربار میزدند… یک اصطلاحی در جنگ شکل گرفت به عنوان تیرتراش! با تیراندازی زمین را تراش میدادند. همانطور بیوقفه کانال را میزدند. در این عملیات زمین را گود کرده بودند و نفر دشمن روی خطِ زمین تیراندازی میکرد تا اگر بخوابی تیر به تنت بخورد و اگر بایستی به پایت. بچههای ما سر را که از داخل کانال بالا میآوردند تا شلیک کنند، دشمن در سطح زمین شلیک میکرد و سرهایشان تیر میخورد.
بعضی از عراقیها هم برای تضعیف روحیه رزمندگان ما آنطرف هلهله میکردند.
طول کانال حنظله حدود ۳۰۰ متر بود. علی زمانی و چند نفر دیگر روی کانال ایستادند و نگذاشتند دشمن وارد کانال بشود. ۱۵ -۲۰ متر آن طرفتر از کانال ضد هواییِ دشمن روی تپه خاک قرار داشت. دو تا از بچهها تحمل نکردند و دویدند سمت ضد هوایی و آن را چرخاندند به سمت دشمن. با همان ضدهوایی دشمن به سمتشان شلیک کردند. یکی از عراقیها از فاصله نزدیک با آرپیجی شلیک کرد به سمت ضد هوایی. هر دو نفر از بچههای ما پایشان قطع شد، از بالای ضدهوایی افتادند و خودشان را سینه خیز کشاندند به سمت کانال. هر دقیقه به فشار نبرد بیشتر میشد و حلقه محاصره تنگتر.
داغِ تسلیم
در این عملیات از مصر، اردن، عربستان و برخی کشورهای افریقایی وعربی یگان پیاده به کمک دشمن آمده بود که فقط هیکلشان دو برابر بچههای ما بود. در مقابل بچههای ما اگرچه سنشان کم بود و جوان و نوجوان بودند، اما مردان بزرگی بودند که در آن صحنه بسیار سخت حتی یک نفر دستش را در مقابل دشمن بالا نبرد؛ همان وقت که منافقین وطنفروش با زبان فارسی از طریق بلندگوی خودروهای عراقی به رزمندگان ما به ازای تسلیم شدن وعده میدادند. از آن طرف عراقیها با هواپیما از روی آسمان برگههایی به عنوان اماننامه داخل کانال میریختند که با اماننامه بیایید و خودتان را تسلیم کنید تا در امان باشید. اما یک نفر هم سرخم نکرد.
سردار به اینجای صحبتش که میرسد، طولانی مکث میکند. شاید هم بغضی را فرومیخورد یا تقصیر کلمات است که کم میآورند برای آنچه او دیده از مردانگی فرزندان این سرزمین. میپرسد؛ تا حالا دیدهاید کسی از درد به خودش بپیچد؟ منتظر پاسخم نمیماند و ادامه میدهد: عراقیها در کانال حفرههایی تعبیه کرده بودند که داخلش فشنگ، نارنجک و چیزهای دیگر نگهمیداشتند. در همان شدتِ درگیری، بالای سر یکی از بچهها رفتم که پایش از زیر زانو قطع شدهبود. پایش را گذاشته بود داخل یکی از این حفرهها و از شدت درد داخل حفره میپیچاند؛ اما صدایش درنمیآمد. نه از او و نه هیچکدام از مجروحها کلمهای از درد به زبان نمیآمد؛ مبادا روحیه بچهها تضعیف بشود و دشمن احساس خوشحالی کند. بچههای ما اینطور مقاومت کردند و داغ تسلیم شدن را به دل دشمن گذاشتند.
شهادتِ قرآنی
درگیری تا نزدیکیهای ظهر شدت داشت. فرمانده گردان ما شهید یارینسب با بیسیمچی مدام طول کانال را بالا و پایین میرفت و با شهید همت و شهید شرعپسند که فرمانده تیپ و لشکر ما بودند صحبت میکرد. تا شاید راهی پیدا شود وبچهها را از محاصره خارج کنند و عقب بکشانند. ولی واقعا کاری نمیشد کرد. امکان پشتیبانی نبود؛ جلو و دو طرف ما عراقیها بودند و پشت سرمان میدان مین بسیجیها. شدت علاقه و مسوولیت فرمانده یاری نسب به بچههای گردان آنقدر زیاد بود که هر کدام از بچهها که شهید میشد، چنان بال بال می زد که هربار انگار خودِ حسین در حال شهید شدن بود. اصلا آرام و قرار نداشت. همانطور که در کانال بالا و پایین میرفت، بیسیمچی پشت سرش بود و من هم پشت سر بیسیمچی. وسط این همه درگیری و صدای تیر یک لحظه سرم را که بالا آوردم، دیدم حسین روی زمین افتاده. شقیقهاش تیر خوردهبود. بیسیمچی بلندبلند گریه میکرد و ضجه میزد. حسین به شدت اهل قرآن بود و با قرآن خیلی انس داشت. نشستم بالای سرش. در همان حال یک قرآنِ کوچک ۱۱ سورهای از جیبش در آورد، نگاهش کرد، روی لبانش گذاشت و همانجا شهید شد.
فرماندهی امام زمان(عج)
بعد از شهادت حسین یاری نسب فرمانده گردان، یکی از بچهها به نام سعید کربلایی که ۱۹ سالش بود و برای اولین بار به جبهه آمده بود، رفت به سید محمد اینانلو گفت: سید محمد! حسین که شهید شده، بچهها هم که اکثرا شهید شدن و فقط ۲۰-۳۰ نفر موندن. حالا تو فرمانده مایی. بگو ما چکار کنیم؟
سید محمد گفت: فرمانده شما من نیستم. فرمانده شما امام زمانه!
– سعید انگار پاهایش شل شد. همانجا نشست و شروع کرد به مداحی کردن و از امام زمان(عج) خواندن. سعید اصلا مداح نبود. اما هرچه در قلبش بود به زبان جاری کرد و بچهها هم همه با او شروع کردند به خواندن.
یکباره دیدیم از پشت سرمان توی میدان مین یکی دارد میدود به سمت نیروهای خودی. نفهمیدیم که بود و چه شد؟ هنوز هم من سِرّش را نمیدانم. فقط همه دیدیم یک معبری در میدان مین به وجود آمد.
این باور جنگ بود و هنوز هم باور ماست که فرماندهمان امام زمان(عج) است.
شهادت دو بردار/ عمل به تکلیف یا بازگشت به دنیا؟
سردار باز هم مکث میکند و میگوید: نمیشود از سوژهها رد شد. هر کدام از آن لحظات، داستانها در دلش هست که نمیتوان رهایش کرد.
– بعد ازباز شدن معبر از میدان مین، سید محمد بچههایی را که باقی مانده بودند جمع کرد انتهای کانال؛۱۰-۱۵ نفر که همه شدیدا مجروح بودند و به شدت تشنه و گرسنه. من و جعفر نجاتی، بیسیمچی سید محمد و شهید مسعود ترکان هم بودیم. مسعود گفت: ما تیراندازی میکنیم به سمت دشمن. پوششی ایجاد میکنیم تا شما از این معبر بدوید به سمت کانال کمیل و به عقب برگردید.
من از شب قبل مجروح شده بودم و شرایط جسمیام طوری نبود که بتوانم بدوم. علی(اصغر) حاتمی اصرار میکرد که توام باید بیای.
من هم گفتم: میام. اما نتوانستم. همانجا نشستم و رفتنشان را نگاه کردم.
سید محمد شروع کرد به تیراندازی سمت دشمن، تا بچهها بتوانند رد بشوند. دشمن هم از زمین و زمان آتش میریخت روی سرشان. بچهها مثل ستارههایی که از آسمان فکه کنده میشوند، یکی یکی جلوی چشمهایمان میافتادند. علی هم افتاد.
لحظاتی از جلوی چشمهای ما گذشت که حتی گفتنش هم سخت است وای به حال دیدنش!
یادم افتاد چندشب پیش قبل از عملیات، علی حاتمی که معاون گروهان بود، من و یکی از بچهها را صدا زد و گفت: «یادتون باشه! داداشِ من جزو گردان کمیل بوده، کنار یک تانک توی میدونِ مین شهید شده. اگه من شهید یا مجروح شدم منو عقب نیارید. میخوام همونجا پیش داداشم بمونم.»
به دستور سید محمد قرار شد من و سعید کربلایی سینه خیز برویم. سینه خیز آمدم تا نزدیک بچههایی که افتاده بودند. علی حاتمی هم روی زمین افتاده بود. هرچه با پا زدم و صدایش کردم، فایده نداشت؛ علی پرکشیده بود. آنهم درست ۱۰-۱۵ متر نزدیک همانجایی که برای شهادت برادرش آدرس داده بود.
من فقط به این فکر میکردم که اگر جای اوبودم درحالیکه میدانم برادرم شهید شده، بازهم به تکلیفم عمل میکردم و برای عملیات میماندم یا به خانه و کنار خانواده و امور دنیایی برمیگشتم؟!
هردو برادر آنجا ماندند و پیکرشان مفقود شد. بعدها پیکر مطهر هر دو برادر را آوردند.
آنچه از کمیل و حنظله ماند
بالاخره رسیدم به کانال کمیل. حالا تکهپارههای کمیل بودند و بازماندههای حنظله که به جمعشان اضافه شدند. همه بچههای کمیل شهید بودند و مجروح. آن هم مجروحینی که از شدت ضعف و تشنگی دیگر امیدی به زنده ماندنشان نبود. من از آب بارانی که در داخل کانال جمع شده بود، با درِ قمقمه به مجروحین آب میدادم. اما وضعیتشان طوری نبود که زنده بمانند. بچهها ۵ روز در کانال گرسنه و تشنه بودند و بیشترشان شهید شده بودند. تعداد کمی از بچههای کمیل و حنظله زنده ماندند و برگشتند. در کتاب «زمینهای مسلح» این موضوعات به تفصیل نوشته شده.
تفحص ۸۰ پیکر
سال ۷۵ برای راهیان نور رفته بودم که اتفاقی با شهید محمودوند، مسوول تفحص لشگر ۲۷، برخوردم. کانال را پیدا کردیم. بعدها شهید محمودوند در یک تماس تلفنی به من گفت که در آن کانال پیکر ۸۰ شهید را تفحص کردیم. در جیب یکی از شهدا یک یادداشت به دست آمده بود که روی آن نوشته بود؛
«۵ روز است در محاصره هستیم. آب را جیرهبندی کردهایم. نان را جیرهبندی کردهایم. عطش همه را هلاک کرده. همه را جز شهدا که آنجا آخر کانال کنار هم خوابیدهاند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنهات پسر فاطمه (س).»
پایان پیام/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است