پدر سردار شهید میرحمید موسوی اقدس به فرزند شهیدش پیوست
پدر سردار شهید میرحمید موسوی اقدس پس از چهل سال غم فراق به فرزند شهیدش پیوست، پیکر ایشان ظهر بیست و نهم شهریور ماه در باغ رضوان شهرستان مرند تشییع و به خاک سپرده خواهد شد .
زندگی نامه سردار میرحمید موسوی اقدس فرمانده گردان مسلم ابن عقیل(س)لشگرمکانیزه 27 محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)به نقل از دفاع نیوز :
خانواده میرحمید به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت .
در سال 1345 وارد مدرسه ابتدايي انوشيروان(سابق) شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمايي آيت الله سعيدي (فعلي) رفت . درآمد پدر حميد بسيار اندك بود و آنها در خانه پدربزرگ پدري زندگي مي كردند . به همين دليل حميد در تابستانها به كار در كارخانه آسفالت سازي و يا كارخانه سيمان مي پرداخت و از اين طريق تاحدودي مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرد . حميد به پدربزرگ خود كه فردي مؤمن و متدين بود علاقه بسيار داشت . او بنيانگذار مسجد قيام مرند و امام جماعت آنجا بود . همين امر سبب شد تفكر ديني و مذهبي حميد شكل گيرد . به طوري كه بعدها ، بيشترين فعاليت اجتماعي حميد در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبيرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تكاليف تحصيلي مرتب و علاقه مند بود .
با اوج گيري انقلاب وارد فعاليتهاي ضد رژيم شد و نوارهاي سخنراني حضرت امام و حجت الاسلام شيخ احمد كافي را كه از تبريز توسط پسرخاله اش فرستاده مي شد در زيرزمين مسجد قيام تكثير مي كرد و از همان جا بين افراد پخش مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميد در سال 1357 تحصيل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد . او كه تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بيشتر به مطالعه كتابهاي ادبي پر مي كرد ، به كتابهاي مذهبي و سياسي رو آورد و آٍثار استاد مطهري و نهج البلاغه از جمله كتبي بود كه بيشتر مطالعه مي كرد . بيشترين فعاليت او پس از انقلاب در مسجد قيام و مراكز و پايگاه هاي بسيج بود . در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه درآمد . با شروع غائله كردستان از طرف سپاه عازم اين منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت و از جان گذشتگي بسيار نشان داد . پدرش مي گويد :
چون حميد گواهينامه رانندگي داشت بسياري از وسايل تداركاتي مورد نياز سپاه را به كردستان حمل مي كرد . چنانكه دوستانش مي گويند در آن زمان از ساعت 7 غروب به بعد خط كردستان بسته بود . يك روز به علت نرسيدن غذا به نيروها ، حميد بدون در نظر گرفتن اين مسئله وارد جاده شد در حالي كه هيچ ماشيني در آن رفت و آمد نداشت . تنها يك رنو با سرعت از كنار آنها رد شد و حميد به دوستانش گفت : « اين جاسوس است و اطلاع خواهد داد كه ما در حال آمدن هستيم و به ما حمله خواهند كرد . » بلافاصله خود را به تپه اي رساند كه زير آن دره اي به نام « دره دختر » قرار داشت . حميد از تپه بالا رفت و موقعيت را ارزيابي كرد . به دوستانش مي گويد : « دشمن با تراكتور مي آيد . » آنان به سرعت خود را به نزديك ترين پاسگاه مي رسانند و با كمك نيروهاي پاسگاه موفق مي شوند محموله را به سپاهيان مستقر در منطقه برسانند و نيروي دشمن را سركوب كنند .
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت . در بدو ورود در لشكر عاشورا بود و پس از آن به لشكر محمد رسول الله (ص) پيوست و به دليل فعاليت مدام در جبهه ازدواج نكرد .
در اوايل جنگ علاوه بر حضور در صحنه هاي نبرد كمك رسان رزمندگان بود و هداياي مردم مرند را به جبهه مي رساند . اقلام مورد نياز را يادداشت مي كرد و در بازگشت به شهر آنها را تهيه مي كرد . هيچ عملي را خودسرانه و خارج از قوانين و ضوابط انجام نمي داد . فردي با انضباط بود .
در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصي نپوشيد و مي گفت : « اگر خدا بخواهد بميرم بهتر است در اين لباس باشم . » از سپاه حقوقي نمي گرفت و زماني كه رزمنده هاي عيالوار به مرخصي مي آمدند جاي آنها كشيك مي داد . وقتي براي مرخصي به پشت جبهه مي آمد ، براي جوانان شهر جلساتي مي گذاشت و صحبت مي كرد تا آنان را به جبهه بكشاند . همواره مي گفت : « وظيفه جوانان اين است كه براي پيروزي تلاش كنند . » خود شصت ماه در جبهه خدمت كرد . از دوستان نزديكش مي توان از شهيد همت ، شهيد پورانلو و شهيد اميني نام برد .
حميد مدتي راننده آمبولانس بود ولي كار اصلي او شكار تانك ( آرپي جي زن ) شد . در اوايل جنگ در جبهه آموزش مي داد . به دليل تبحر در كاربرد آرپي جي در بين دوستان و همرزمانش به حميد آرپي جي شهرت يافت . يك بار با يك قبضه آرپي جي خالي شش نفر از افراد دشمن را اسير كرد . علاوه بر اين در انجام مأموريتهاي اطلاعات و شناسايي تبحر خاصي داشت . تا عمق شصت كيلومتري خاك عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموريتهايي را انجام داد .
در عمليات بيت المقدس 1 ، براي انجام مأموريت اطلاعاتي وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشيمي اين شهر برآمد ولي چون تجهيزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجك كه با طناب به يكديگر وصل كرده بود ، بخشي از پتروشيمي بصره را به آتش كشيد .
در هر يك از مأموريتهايش براي ضربه زدند به دشمن حداكثر استفاده را مي برد . در عملياتي برون مرزي اطلاعاتي هنگام بازگشت در باغي در داخل خاك عراق متوجه گروهي شد . با استراق سمع و شناسايي پي برد آنها ايراني هستند كه براي منافقين كار مي كنند . بلافاصله آنها را دستگير كرد . پدرش مي گويد :
تنها يك بار در خانه با مادر حميد صحبت مي كرديم كه ان شاءالله راه كربلا باز خواهد شد و به زيارت امام حسين خواهيم رفت . ناگهان حميد گفت : « مادر چه معلوم شايد ما رفته ايم . » اما همين حرف خود را ناتمام گذاشت . بعدها يكي از دوستان وي به ما گفت حميد با لباس محلي به كربلا رفت و مدتي در آنجا بود .
پس از اينكه به سمت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل رسيد با افرادش بسيار صميمي بود و با هر يك از آنها به اقتضاي سن برخورد مي كرد . در عين حال براي تربيت و ورزيده كردن آنها سخت گيري مي كرد . پدرش به نقل از يكي از همرزمان او مي گويد :
يك روز براي فراگيري تعليمات ما را به كوه برد . اين آموزش پنج روز طول كشيد . در اين پنج روز موقع غذا خوردن به ما چهار پنج عدد بيسكويت مي داد و در كوههاي صعب العبور تمرينهاي سخت مي داد و مي گفت عمليات سختي در پيش رو داريم . پس از بازگشت و موقع عمليات اصلي فهميديم آموزشي كه ايشان به ما داده بسيار سخت تر از عمليات اصلي بوده و براي يادگيري و ورزيدگي ما اين كار را انجام داده است .
يكي ديگر از همرزمانش درباره خصوصيات حميد چنين نقل مي كند :
حميد ، فرد بسيار گشاده رويي بود و رزمندگان در كنار او حتي در شرايط سخت نيز خوش بودند . زماني كه وي در سال 1361 در گردان ميثم تيپ 27 محمد رسول الله (ص) ، مسئول گروهان بود و نيروها را براي شركت در عمليات آتي ( مسلم بن عقيل ) آماده مي كرد و هر روز صبح ساعتها ، نيروهاي رزمنده را به مناطق كوهستاني و صعب العبور مي برد و تمرينات سختي را به اجرا مي گذاشت و گويي خستگي نمي شناخت و هنگام بالا رفتن از تپه ها همانند آهوان به سمت بالاي تپه مي دويد ، از اين رو بچه ها وي را « غزال » خطاب مي كردند و آن زمان كه همه بچه ها خسته و كوفته به سمت مقر گروهان برمي گشتند با لهجة شيرين آذري سرودي مي خواند كه همه را به وجد مي آورد و نيروي تازه اي به آنها مي داد . من به اين سرود بسيار علاقه مند بودم ولي قسمتهايي از آن را فراموش كرده بودم . به همين جهت نامه اي در پاييز 1361 براي حميد به نشاني سپاه مرند نوشتم و از او خواستم تا متن كامل سرود را برايم ارسال كند . در اسفند ماه 1361 نامه حميد با امضاي حميد آرپي جي ، به دستم رسيد و او با خط خود سرود را برايم نوشته بود كه از اين قرار است :
داغدا داشدا گَزَر ايسلام اردوسي
ايسلام اردوسونون يوخدي گورخوسي
منيم اِليم آذريدي ، اوزوم ايسلام حاميسي
هِش مسلمان گورخاخ اولماز دايانمارام كِدَرَم
الله شاهد من دينيمنن باشدا بير شِي سويَمَرم
اَليميزدَ سلاح گديروخ جنگَ
آز قالوب صدامي گتيراخ چنگَ
صدامي گورندَ سنگرَ ياتاخ
مسلسل گولسين صداما آتاخ
آتاخ – آتاخ – آتاخ
معني شعر هم كه خود حميد نوشته به شرح زير است :
در كوه و بيابان مي گردد اردوي اسلام
اردوي اسلام ترسي ندارد
ايل من آذري است خودم حامي اسلام هستم
هيچ مسلمان ترسو نمي شه نمي ايستم مي روم
خدا شاهد است من از دينم بالاتر چيزي را دوست ندارم
از شهادت نمي شه گذشت نمي ايستم مي روم
در دستمان اسلحه مي رويم به جنگ
كم مانده صدام را بگيريم به چنگ
وقتي صدام را ببينم توي سنگر بخوابيم
گلوله مسلسل به صدام بياندازيم
بياندازيم – بياندازيم – بياندازيم
حميد در آستانه عمليات ، دوستان خود در تيپ محمد رسول الله (ص) را ترك كرد و به تيپ عاشورا رفت . در عملياتي نفوذي مدت يك روز تمام در يك دره بودند كه ناگهان متوجه شد بالگردي در دره كار مي كند و چند نفر عراقي در آنجا هستند كه با يك آرپي جي آنان را از بين برد . پس از مدتي به يك عراقي ديگر رسيدند و او را نيز كشتند . سپس به سوله اي رسيدند كه در آن تعدادي سوداني براي جنگ عليه ايران آموزش مي ديدند . با حمله به سوله آنها را نيز از بين بردند . در ادامه به دره اي رسيدند كه تعدادي كشته در آنجاه بود . با بررسي موقعيت متوجه شدند عراقي ها عمليات جديدي در دست تهيه دارند . بلافاصله در همان نزديكي سه نفر عراقي را ديدند و آنان را مجبور به تخليه اطلاعات كردند . حميدت و همرزمانش سنگر كندند و موضع گرفتند و اطراف را مين گذاري كردند و منتظر نيروهاي بعثي شدند و با تعداد كم موفق شدند عمليات عراقي ها را ناكام گذارند .
در عمليات مختلفي مانند فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 و عمليات كركوك شركت داشت و چندين بار زخمي شد . بسياري از شبها براي نماز شب بيدار مي شد . بعضي از قطعات ريز آهن و تركش را كه سطحي بودند از بدن خود خارج مي كرد . وقتي با اصرار برادرش نزد دكتر رفت به او گفت : « دكتر اينها با من انس گرفته اند و ماندني هستند بگذار بمانند . »
با وجود اين كه بسيار خوشرو و خوش برخورد بود ولي از كساني كه به اسلام و ميهن بي تفاوت بودند و يا خيانت مي كردند بسيار منزجر بود و برخوردهاي تندي مي كرد . اگر احساس مي كرد خطري متوجه اسلام و يا كشور است ، عصباني مي شد . به عنوان مثال روزي يكي از دژبانهاي سپاه از ورود وي جلوگيري مي كند و دليل آن را داشتن اسلحه ( با وجود مجوز ) ذكر مي كند . موسوي بعد از بگومگو متوجه شد كه نحوه رفتار وي با ديگران متفاوت است به همين دليل با وي برخورد فيزيكي كرد . بعدها فرد مزبور دستگير و معلوم شد از افراد وابسته به منافقين است كه براي آنها اسلحه تهيه مي كرده است .
به گفته يكي از همرزمانش ، وي در كارهاي دسته جمعي بسيار صادقانه عمل مي كرد و همواره پيشرو بود . در مسائل عبادي ماننده نماز و روزه بسيار جدي بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپري مي كرد . جنگ را مسئله اي تحميلي و اجباري مي دانست كه توسط استكبار بر مردم ايران تحميل شده است . بسيار علاقه مند به كشور و نظام اسلامي بود و دوست داشت در حكومت اسلامي ايران قوانين و احكام اسلامي به درستي اجرا شود و خط ولايت فقيه تداوم يابد . از كساني كه بر خلاف دستورات اسلام عمل مي كردند بسيار متنفر بود . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت مي كرد و اطاعت از رهبري سرلوحه افكار و عقايدش بود .
در فرازي از وصيت نامه او آمده است :
خدا انسان را آفريده تا او را بپرستد و در فطرت او جاذبه اي از عشق خدايي قرار داده كه در صادقانه ترين تظاهراتش باعث ايثار شود و ايثار در قله عشق انسان به خدا و در شديدترين تجلياتش به شهادت مي رسد .
حميد موسوي اقدس در مرحله سوم عمليات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوين در تپه 1900 ( كاني مانگا ) با يك گروه ده نفري براي تصرف تپه اي كه در دست عراقي ها بود عازم شد . ولي در اثر شدت آتشبار عراقي ها تمامي افراد زخمي و يا به شهادت رسيدند . حميد با عراقي ها جنگيد تا اينكه تيربار دوشكاي آنان را به دست آورد و عليه آنان به كار گرفت و به طرف تپه مورد نظر رفت اما نيروهاي ايراني دير رسيدند . عراقي ها كه از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشكا را به خمپاره بستند و حميد بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره به شهادت رسيد . پيكر وي مدت يازده سال در خاك عراق باقي ماند و پس از آن چند تكه استخوان از كمر به پايين به وطن بازگشت و در گلزار شهداي مرند به خاك سپرده شد . حميد موسوي اقدس ، كتابي درباره حملات رزمندگان ايراني به رشته تحرير درآورد كه به دلايل امنيتي هنوز منتشر نشده است .
فرهنگ جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)/ یعقوب توکلی/ شاهد/تهران/1384