یک سد و هزار قصه برای رویاهایی که رنگی میشود
خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی| ماشین تکانی خورد و وارد قسمت آسفالت جاده شد، از روستا فاصله گرفته بودیم و آفتاب افتاده بود بالای سرمان و لباسهای خانم کتابداری که پوشیده بودم بیشتر باعث گرما شده بود. کلاه خانم کتابدار را که از سرم برداشتم و شیشه ماشین را پایین کشیدم، خنکای باد پیچید توی ماشین و قطرات عرق سر و صورتم را خنک کرد و لرز و به جانم انداخت. چشمم افتاد به جاده اما دیگر خبری از بچهها نبود همین صبح بود که این حوالی بچهها ماشین را محاصره کرده بودند و همه دلهره داشتیم ماشین حرکت کند و یکی از این بچهها آسیب ببیند. با تمام انرژیشان به بدنه ماشین میزدند و درخواست داشتند خواستههایی که هر لحظه تعجبم را بیشتر میکرد. درخواستهایی که فکرش را هم نمیکردم و نمیدانستم چه باعث شده یک بچه کمترین و بیارزشترین وسیله یا خوراکی را طلب کند.
بزرگترین و پیشرفتهترین دستگاهها در کنار مردمی با حداقل امکانات
چشمم افتاد به کارگاه و تجهیزاتی که عین خُره افتاد بود به جان این مردم و حالا شیرفهم شده بودم این تجهیزات دلیل همان درخواستهاست.
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود اما دلم برای آن چهرههای آفتابسوخته و لپهای گلانداخته، آن چشمهای عسلی کمیاب و شیطنتهای بچهها تنگ شده بود. دوست داشتم برگردم به همان صبح علیالطلوعی که تازه حرکت کرده بودیم به سمت روستا.
ایستگاه آخر
روستای آتشگاه ایستگاه آخر بود. روستایی در دل کوههای زاگرس در بیانتهای جنگلهای بلوط که با یک جاده خاکی به جاده اصلی وصل شده بود و آن طرفش هم فقط کوه بود و کوه. زیبایی روستا، آبشار آتشگاه و طبیعت بکرش همان بدو ورود محصورم کرد. همان موقع که ماشین به سختی از کمرکش کوه بالا میرفت و دقایقی بعد داخل دره شتاب میگرفت فکر و خیالها هم در ذهن من شتاب گرفته بودند. اگر گردشگران این نقطه را ببینند بومگردی روستا رونق میگیرد و اینجا جای سوزن انداختن نمیماند. همان موقع سقلمهای به پهلوی دوستم زدم و گفتم من عاشق این روستا شدم اینجا میمانم و پوزخندی که از مریم دریافت کردم که حالا تازه دلیلش را فهمیدهام.
وارد روستا که شدیم بچهها هم دنبال ماشین میدویدند. تصمیم گرفتیم پیاده شویم و با بچهها حرکت کنیم. خنکای آب و سایه درختان هوا را خنک کرده بود. با کمک بچهها موکت و صندلیها را به سمت دهیاری بردیم. بچهها اما از سوال پرسیدنشان معلوم بود تعجب کردهاند که اینجا چه خبر است از کنار دهیاری آب رد میشد و صدایش با صدای پرندهها تلاقی پیدا کرده بود یک قسمت کوچک از همان جلوی در سیمان شده بود موکت را پهن کردیم.
یکی بود، یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود زیر گنبد کبود، یه جایی بود دور ِدور
من و مریم سریع لباس عوض کردیم و لباس عروسکی خانم و آقای کتابدار را تن کردیم. بچهها از ذوق با صدا میخندیدند و ما را بغل میکردند.
اولین کتاب را برداشتم و شروع کردم: یکی بود یکی نبود…
به طرز عجیبی بچهها ساکت شده بودند و چهار چشمی به دهان من نگاه میکردند. استرس گرفتم حتی برای سخنرانیهای بزرگ هم آدمها اینطور گوش نمیدادند. خودم را جمع و جور کردم و با انرژی تمام قصه را خواندم انگار زندگی برای من همان لحظه بود. همانجایی که چشمهای بچهها قفل شده بود روی من و من برایشان داستان میخواندم. قصه تمام شد اما هنوز نشسته بودند و سکوت کرده بودند کتاب قصهها را آوردیم و به هر کدام یک کتاب مناسب سنشان دادیم. حالا نوبت بچهها شده بود دست معلمشان درد نکند روخوانی را خوب یادشان داده بود.
با لهجه شیرین محلی داستان میخواندند و این بار من محو داستان شده بودم. وقتی به بچهها گفتیم کتاب داستانها برای خودشان است و میتوانند با خود ببرند انگار دنیا را به آنها داده بودند محکم کتابها را در آغوش میگرفتند و با چشمهایشان بیشتر از لبهایشان میخندیدند. کلی کتاب و لوازمالتحریری که همراه داشتیم به دهیاری روستا دادیم.
تا بچهها مشغول نقاشی کشیدن و رنگآمیزی شده بودند فرصت را غنیمت شمردم تا چرخی در روستا بزنم.
یکی از خانمها با کولهباری چوب بر دوش داشت نزدیک میشد پا تند کردم تا همقدم و همکلامش شوم. با لبخند تحویلم گرفت و گفت: از مهندسای سدی؟
ـ کدام سد؟ جریان سد چیه؟
سری به نشانه تاسف تکان داد انگار دیگر نمیخواست در موردش حرفی بزند شاید هم دیگر توانی برای گفتنش نداشت. بلافاصله رشته کلام را دست گرفتم.
گفتم برای بچهها کتاب آوردهایم و شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن و از این در و آن در گفتن. تمام حسی که دریافت میکردم لبخندی بود که گاهی پررنگ و گاهی کمرنگ روی صورت آفتابسوخته زن نقش میبست.
ـ ما اینجا دکتر نداریم دختر کوچکم تب کرده باید برگردم سریعتر آتش اجاق را چاق کنم و برایش غذایی بپزم. و سریع رویش را از من گرفت اما چشمان نمناکش از نگاهم پنهان نماند.
روستا علیرغم زیبایی خدادادیاش اما انگار بهرهای از امکانات نداشت. دلم پیش کودک آن خانم مانده بود توان را در پاهایم گذاشتم به محل استقرار بچهها رفتم کتاب و کیف کمکهای اولیه را برداشتم و نفس نفس زنان خودم را رساندم.
خانه شهناز…
چندین سال فعالیت در هلال احمر کمی کاربلدم کرده بود. به خانمی که حالا میدانستم اسمش شهناز است اطمینان دادم که کمکش میکنم. خانهها تعدادشان کم بود و فکر کنم جمعیت به ۲۰۰ نفر هم نمیرسید. خانه شهنازبانو در اوج سادگی بود نه دیواری گجکشی شده بود و نه کف خانه سنگکاری. وسایل خانه هم حداقل ضروریاتی بود که میتوانست باشد. به سراغ دخترک رفتم که در تب میسوخت. کارهای درمانی را در حد ابتدایی انجام دادم و بعد برایش قصه خواندم.
شهناز غذا را که آورد نگاهی به من انداخت و با بال روسریاش نم چشمش را گرفت. زیر لب و آرام گفت: خدا خیرت بدهد.
چهره برافروخته از تب دخترک حالا آرامتر شده بود، دوباره تبش را چک کردم، تبش پایین آمده بود هر چند دوست داشتم بیشتر بمانم و درد دل شهناز را بفهمم اما لب از لب باز نکرد.
به دهیاری برگشتم معلم بچهها هم رسیده بود و برنامه گرمتر شده بود. با هم خوش و بشی کردیم. بغضش را قورت داد و به سختی حرف زد.
کاش این قصه به سر برسد
ـ دست شما درد نکند همین کتابها حال بچهها را خوب کرده است. اینجا بچهها هیچ بهره فرهنگی و امکانات تفریحی ندارند. ۳۵ سال است که سد خرسان سد بزرگ پیشرفت روستا شده است. نمیدانم میگویند سد ساخته شود وضع این مردم خوب میشود اما اینکه ۳۵ سال حتی امکانات فرهنگی هم به روستا ندهند چون قرار است با ساختن سد روستا زیر آب برود، ظلم بزرگی در حق این بچههاست. باز خدا شما و گروههای جهادی را خیر بدهد که به فکر این مردم هستید.
کاش این قصه به سر برسد.
پایان پیام/ ۶۸۰۳۵/ی
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است