از روزهای رنگینی تا سالهای وقار و سنگینی
خبرگزاری فارس- کرمان؛ زهرا بمی: از وقتی یادم میآید، او را با تیپی متفاوت و جلف میدیدم، موهایش را از روسریاش بیرون میریخت و آرایش غلیظی داشت. همکلاسیها نامش را رنگینکمان گذاشته بودند، بهقدری جلف بود که هیچیک از بچهها حاضر نبودند در راه مدرسه او را همراهی کنند.
مهربان و شوخطبع بود، لبانش همیشه خندان و درسخوان هم بود، اما شُلحجاب بود.
در دوران مدرسه پوشیدن چادر اجباری بود اما او به زور یک چادر نازک میپوشید و دور از چشم مدیر مدرسه داخل کیفش میگذاشت و وقتی که زنگ خانه میخورد یواشکی از کیفش بیرون میآورد و در راه مدرسه هم آن را از سرش در میآورد.
دوران مدرسه تمام شد و گاهی او را در خیابان میدیدم. همان تیپ رنگارنگ و جلف و بدحجاب.
یک روز بهطور اتفاقی او را در درمانگاه تأمین اجتماعی دیدم. باورم نمیشد که او همان رنگین کمانی است که بچههای مدرسه این نام را روی او گذاشته بودند. حالا چادری، محجبه و با وقار.
ابتدا به خیال آنکه اشتباه میکنم روی صندلی نشستم و خودم را سرگرم دخترم کردم. او مرا نگاه میکرد و من هم او را.
کمکم باب صحبت را با او گشودم.درست است همان بود، همکلاسی قدیمی که روزی موهایش از روسری و مقنعهاش بیرون بود و آرایش غلیظ داشت، چه شده که امروز چادر مشکی سرکرده و اینگونه محجبه شده است.
«همه چیز از ورودم به دانشگاه شروع شد.آنجا همه نوع دختری را میدیدم؛ از نمازخوان و بینماز تا آرایش کرده و ساده. یک شب که داخل خوابگاه بودم و خوابم نمیبرد، به حرفهای دو نفر از دانشجویان که پشت درب اتاق من نشسته بودند گوش دادم. یکی از آنها عاطفه نام داشت و دیگری فاطمه، یکی اهل بم و دیگری زاهدان.
دختران خوب و محجبهای بودند. همیشه باهم بودند رشتههایشان یکی نبود اما در یک اتاق بودند. عاطفه از زلزله بم میگفت و اقوامی که از دست داده. پدر، مادر، عمو، خاله، عمهها و داییاش. او مانده بود و تنها برادرش که دانشجوی تهران بود. آن شب برادرش در تهران بود و عاطفه در دانشگاه، که شاید اگر آن دو نفر هم مانده بودند همراه خانواده الان اسیر خاک بودند.
عاطفه از پشت درب اتاق و من از داخل اتاق گریه میکردیم و به قدری رنجهای او در دلم اثر گذاشته بود که جرقهای در دلم زده شد، گفتم خدایا اگر این اتفاق برای من بیفتد …
ناگهان به سمت کتاب مفاتیح که روی میز بود رفتم. سوره واقعه را آوردم و قرائت کردم و همانجا بود که تصمیم گرفتم راهم را عوض کنم. هر شب قبل از خواب سوره واقعه را میخواندم به آن مانوس شده بودم.
وقتی به خودم آمدم دیدم دیگر از آن دختر شل حجاب و رنگین کمان خبری نیست و من هستم و چادری که هزاران هزار بار به آن افتخار میکنم و با هیچ چیز دیگر آن را عوض نمیکنم.
اوایل همه تعجب میکردند، اما من قبل از رفتن به هر مجلس یا مهمانی برای آرامش روح و روانم و رفع اضطرابم از نگاههای تعجب برانگیز و متلکهای دیگران، حمد و سوره میخواندم و کمکم این موضوع برای همه جا افتاد.
در این سالهایی که چادر و وقار را انتخاب کردم به حال روزهای گذشته حسرت میخورم، اما بازهم خدا را شاکرم که راه را نشانم داد. شاید دیگر وقتی نبود که من گذشتهام را جبران کنم و اکنون ۱۵ سال است که چادریام و چادر را مایه سرافرازی میدانم و مطمئن هستم خدا هم آن روزهای مرا نادیده میگیرد و مرا به بزرگی و مهربانیاش میبخشد.»
داستان همکلاسی قدیمی نشان داد که به راستی قرآن چراغ هدایت است و خدا نور و رحمت، که برای بندگانش جز خیر و رستگاری نمیخواهد و چادر چقدر برای یک زن آرامش میآورد.
مادرم همیشه میگوید« چادر قلعه زن است».
پایان پیام/۸۰۰۱۶/ب
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است