Get News Fast

 

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

زینب با چشم‌های مشکی و درشت‌اش به سیده فاطمه خیره شد: «پس بابا کو مامان؟» بغض سیده فاطمه ترکید: «زینب جان، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش.»

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: حاج خانم آشفته از خواب بیدار شد. گلویش خشک بود و نَفَس‌اش با زور بالا می‌آمد. تُنگ روی میز بود اما حتی نا نداشت دست‌اش را دراز کند و یک لیوان آب برای خودش بریزد. چند بار زیر لب «لا حول و لا قوة إلا بالله» گفت. دلش شور افتاده بود. می‌ترسید دور از جان، بلایی سر سید احسان‌اش آمده باشد. پتو را کنار زد و به دسته مبل تکیه داد: «خدایا، به تو پناه می‌برم از این خواب!» اما آرام نمی‌شد.

هنوز نمی‌دانست چرا این خواب را دیده. فکرش هزار راه رفت. پسرها خانه نبودند اما برای اطمینان، دمپایی‌هایش را لنگه به لنگه پوشید و یک نفس پله‌ها را دوید. هنوز مستأجر نداشتند و سید احسان طبقه بالا می‌خوابید. حاج خانم در را باز کرد. گریه‌اش گرفت. سید احسان، پاهایش را توی شکم‌اش جمع کرده و روی قالی خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید؛ صدای در را که شنید چشم‌هایش را باز کرد و نیم‌خیز نشست: «سلام مادر» حاج خانم سرش را کج کرد: «باز که روی زمین خوابیدی عزیزم. این همه تشک داریم. پهلوهایت درد نمی‌گیرد؟» سید احسان سرش را انداخت پایین و به احترام حاج خانم بلند شد: «این‌طوری راحت‌تر هستم مادر!» 

هر کسی نمی‌تواند 

حاج خانم خودش را سرگرم کارهای خانه کرده بود تا فراموش کند اما خواب از یادش نمی‌رفت. انگار هر لحظه، با هر دم و بازدمی، خواب آن شب، توی چشم‌هایش تکرار می‌شد. درِ یخچال را باز کرد و دوباره خواب جلوی چشم‌هایش آمد؛ از آنجایش که یک مرد از دور فریاد می‌زد: «پیکر شهید سید اکبر میرسیار توی راه است!» سید اکبر، برادر شوهرش بود. بیست سالگی شهید شد. و حالا بعد از این همه سال، چقدر دل‌اش می‌خواست دوباره او را برای وداع ببیند. خوش‌حال شد و بین جمعیت دوید. برادر بزرگ و یک پسر دوازده ساله هم توی خواب بودند که قبر شهید را می‌کندند.

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

جای سوزن انداختن نبود. وقتی کندن قبر تمام شد خاک لباس‌هایشان را تکاندند و به جمعیت اشاره دادند برای دیدن شهید جلو بیایند. حاج خانم خودش را جلو انداخت و بالای سر قبر ایستاد اما توی قبر، سید احسان به پهلو خوابیده بود! آرام و شیرین و مطمئن! حاج خانم ترسید و بدن‌اش شروع به لرزیدن کرد: «این احسان است، اکبر نیست!» پشت سر هم جیغ می‌کشید و جنازه توی قبر را نشان می‌داد. پسری که برای کمک به کندن قبر آمده بود با لبخند عجیبی سر تکان داد و یک مشت خاک توی قبر پاشید: «حاج خانم! این اکبر است! احسان دارد راه‌اش را پر می‌کند!»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

سید احسان در یخچال را بست و دست‌های لرزان حاج خانم را گرفت: «خوبی مادر؟!» حاج خانم هاج و واج به پسر نورس‌اش خیره شد و سکوت‌اش را شکست: «سه شب پیش، خواب دیدم شهید شدی و در قبر عمو اکبرت بودی! یعنی تو …» سید احسان توی فکر رفت: «شهادت لیاقت می‌خواهد مادر، هر کسی نمی‌تواند شهید شود.»

بدهکاری به خدا !

اما یک خواب مگر چقدر توان داشت که کام یک مادر را برای ابد تلخ کند؟ حاج خانم غرق قد و بالای سید احسان‌اش شده بود؛ هر روز بیشتر از دیروز؛ حق هم داشت، فرق سید احسان با بچه‌های محل، به فاصله زمین تا آسمان بود؛ از آن فرق‌ها که آدم را سر ذوق می‌آوَرْد برای گفتن هزار الحمدلله. آن روز هم سید احسان یواشکی بیدار شده بود. حاج آقا از بین درِ نیمه‌باز نگاه‌اش کرد. قد کشیده بود. مثل یک مرد. مثل آن سید احسان‌ی که در خوابِ حاج خانم، به جای عمو اکبرِ شهیداش، توی قبر خوابیده بود! اول وضو گرفت و دو رکعت نماز شب خواند، بعد کنار سفره کوچکی که برای خودش چیده بود نشست و سحری خورد. حاج خانم، کلافه از اتاق بیرون آمد و کنار حاج آقا ایستاد: «می‌بینی چه می‌کند؟! ضعیف می‌شوی احسانم، همان ماه رمضان کافی‌ست؛ آخر برای چی رجب و شعبان را هم روزه می‌گیری دور قد و بالایت بگردم؟»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

سید احسان نگاه مهربانی به پدر و مادرش انداخت و برای هر کدام‌شان یک دانه خرما توی کاسه ارده چرخاند: «لحظه به لحظه زندگی را به خدا بدهکاریم خاک پایتان شوم.» حاج خانم کنار سفره کوچکِ سیدِ کوچک‌اش نشست. سر تا پای پسر پانزده ساله‌اش را ورانداز کرد. چهار قل خواند. و دل بُرید! او، عاقله‌تر از این بود که بعد از آن خواب، در چشم‌های آسمانی پسرش خیره شود و نداند که این پسر، اینجا ماندنی نیست.

وصیت نامه 

سید احسان هم توی دنیا بود و هم نبود؛ یک جور پیوندی که قابل تعریف نیست. زندگی می‌کرد اما آمادگی این را داشت که اگر وقت‌اش برسد به راحتی از این زندگی دل بشورد و دنیا را با تمام دار و ندارش چهار طلاقه کند! این‌ها را همیشه توی وصیت‌اش می‌نوشت. مثل آن روز که سر ظهر بود. همه خواب بودند. در را آرام هل داد و با قیژ کشداری بسته شد. کاغذ و خودکار بیک را از جیب‌ شلوار‌اش درآورد و به در تکیه زد. نمی‌خواست وقتی دارد وصیت‌نامه می‌نویسد کسی او را ببیند. سالی دو بار وصیت‌اش را با هر اتفاق جدیدی، تازه می‌کرد؛ نفس عمیقی کشید و با بسم الله الرحمن الرحیم، شروع به نوشتن کرد:

«ای انسان‌ها و ای آدم‌ها، آیا آوای ولایت را نمی‌شنوید؟ ای کسانی که به ظاهر، فریاد «ما اهل کوفه نیستیم» را سر می‌دهید آیا طنین ولایت را می‌شنوید؟ نه؛ من فکر نمی‌کنم؛ زیرا گوش جسم‌تان فقط شنوا، و گوش دل‌تان کر است؛ زیرا این دنیا جلوی چشم‌های شما را گرفته است. بگویم چرا؟ زیرا فقط خود را می‌بینید و تنها به خود می‌اندیشید؛ فقط و فقط به فکر منافع خویش‌اید؛ در این میان دیگران برای شما اهمیتی ندارد و اگر بلایی بر هر کس بیاید برای شما تفاوتی ندارد …» سید ایمان چند ضربه کوتاه به در زد. سید احسان وصیت‌نامه را تا زد و بین قرآن گذاشت و بلند شد.

شهید می‌شود

درخت‌های گیلاس پشت پنجره بلند اتاق، سرخ شده بود و گیس‌های آفتاب روی شانه دیوارچین خانه می‌رقصید که سید احسان کار خودش را کرد و در شانزده سالگی یک سپاهی شد! روح بی‌قراراَش نمی‌توانست منتظر بزرگ شدن جسم‌اش بماند. بند قفس‌ها را شکافته بود. و وقتی یک شانزده ساله، تصمیمی به این بزرگی می‌گرفت چه کسی می‌توانست سد راه‌اش شود؟ او با مُشت‌هایش به جنگ گلوله رفته بود تا سرب‌ها را با خون‌اش به دار بکشد. حاج خانم تسلیم شده بود و تسبیح‌اش صبح تا شب به ذکر «إنا لله و إنا إلیه راجعون» می‌چرخید.

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

حتی روز خواستگاری رفته بود تا آب پاکی را روی دست عروس و خانواده‌اش بریزد و فردا إن قلت نیاورند: «سید احسان شهید می‌شود! شهادت قسمت‌اش می‌شود! الآن که جنگ نیست ولی همیشه آموزش‌های سخت را انتخاب می‌کند و جزء نیروهای صابرین است.» لپ‌های عروس گل انداخت و با چادر رو گرفت. مادر عروس، دست دخترش را گرفت و شانه‌اش را بوسید: «هر چه خدا بخواهد حاج خانم!»

اصحاب عاشورا

روز قشنگی برای سید احسان بود. روزِ رسیدن نور به نور. دستان لطیف سیده فاطمه را توی دست‌اش گذاشتند و خانم خانه‌اش شد. اما نرفتند خانه. وقتی همه مشغول چشم مبارکی بودند دست نوعروس‌اش را گرفت و رفتند گلزار شهدا. نشستند بین شهدا. با همان لباس‌های قشنگ سفید و اشک‌های مقدسی که گوشه چشم‌های عاشق‌شان جمع شده بود. سید احسان به سیده فاطمه نگاه کرد. لب‌هایش می‌لرزید و چشم‌هایش پر از حرف بود: «همه ما در زندگی، تاسوعا و عاشورا در پیش داریم. خیلی‌ها در تاسوعا می‌مانند و کم هستند افرادی که به عاشورا می‌رسند. شما در این راه همراه من هستی؟ کمک می‌کنی که در تاسوعا نمانم و به عاشورا برسم؟»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

سیده فاطمه دسته گل‌اش را روی مزار شهید گذاشت و برای اولین بار، یک دل سیر، در چشم‌های سید خیره شد: «به شرطی که شما هم کمک‌ام کنید آقا سید احسان.» این مرد، دقیقا همانی بود که همیشه آرزویش را داشت؛ پاک و مؤمن و مطهر.

بابای دخترها

سید احسان خودش را پاک کرده بود؛ مثل دانه‌های شن زیر شلاق خورشید. از همان اولین حقوق، خمس مال‌اش را جدا می‌کرد و می‌بخشید؛ یک جورهایی شهید شده بود، آن هم قبل از شهادت! حاج آقا همیشه می‌گفت: «نداری بابا. حالا بگذار برای بعد» اما بعدِ سید احسان همین امروزها بود. از خودش، از مال‌اش، از زندگی‌اش و حتی از نفس‌هایش هم حساب می‌کشید و می‌گفت: «هر مردی که به سن تکلیف می‌رسد، خمس به او تعلق می‌گیرد و حتی اگر نتواند بدهد از همان روز اول باید دفتر خمس داشته باشد و بنویسد.»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

اما مگر کار به خمس تمام می‌شد؟ رساله احکام را از اینترنت دانلود کرده بود و زهرا و زینب و رقیه‌اش را دور خودش جمع می‌کرد و هر شب یک حکم الهی را با تئاتر یاد دخترهای بابا می‌داد. سید احسان بابای سه تا سیده خانمِ قرص ماه شده بود و انگار می‌دانست که باید قبل از رفتن، برای تسلیم امر خدا شدن،خوب خوب آماده‌شان کند. آن شب که خیال‌اش راحت شد دخترها خوابیده‌اند دست سیده فاطمه را گرفت: «به من قول می‌دهی؟» سیده فاطمه به شوخی «بسم الله» گفت اما سید احسان، جدی‌تر از همیشه بود: «کاری کن که شما و دخترها زیاد به ماندن‌ام عادت نکنید!» چشم‌های سیده پر از اشک شد. شاید حق با حاج خانم بود، «سید احسان زیاد در این دنیا نمی‌مانَد!»

پیرهن عزا

همه به مأموریت رفتن سید احسان عادت کرده بودند اما به رفتن همیشگی‌اش، نه. دخترها چطور می‌توانستند از آغوش گرم و لبخند شیرین بابا دل بکنند؟ سیده فاطمه چطور می‌توانست دست تنها، سه تا دختر قد و نیم قد را بزرگ کند. و حاج خانم. او، واقعا از سید احسان‌اش دل کنده بود؟!

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

آن سال شب بیستم محرم بود که همه پیرهن‌های عزا را درآوردند اما سید احسان هنوز عزادار بود. از اول محرم تا آخر صفر جز مشکی نمی‌پوشید. روز رفتن، سیده فاطمه جلوی در ایستاد، رقیه یک ساله‌شان توی بغل‌اش بود: «نمی‌گذارم بروی آقا سید!» سید احسان انگشت‌های تپل و صورتی رقیه را بوسید و چشم‌هایش از اشک، سرخ شد: «اگر امام حسین (ع) در قیامت بپرسد شما که در روضه‌های ما شرکت می‌کردید، سینه می‌زدید، و ادعا داشتید اگر روز عاشورا بودید اجازه هتک حرمت حضرت زینب (س) را نمی‌دادید، چرا زمانی که حرم‌اش محاصره شد آرام نشستید؟ چه پاسخی بدهم؟»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

سیده فاطمه سرش را پایین انداخت و هق هق بلند سید احسان، دخترها را خواب‌زده کرد. توی هال دور خودش می‌چرخید و اشک، محاسن‌اش را تر کرده بود: «گنبد حرم عمه جان را ماه رمضان زدند، تو همسری می‌خواهی که این هتک حرمت را ببیند و سکوت کند؟ آره سیده خانم؟!» 

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

سیده فاطمه زن بود. عاشق بود. رفیق بود. و بیشتر از همه این‌ها، یک مادر که نمی‌خواست دختران‌اش بی سایه پدر، بزرگ شوند. چنگ انداخت روی شانه سید احسان و بغض‌اش ترکید: «هر مردی در برابر خانواده‌اش مسئولیت دارد آقا سید» سید احسان دراز کشید و دخترها را روی سینه‌اش خواباند: «اول در برابر خدا و بعد اسلام مسئول هستیم. خانواده هم جای خودش را دارد. مطمئن باش تنها نمی‌مانید. من کنارتان هستم!»

رقص تکفیری‌ها

سید احسان رفت. به حلب. در سوریه. چند هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر از خانه. وصیت‌ سی و پنج سالگی‌اش هیچ فرقی با وصیت پانزده سالگی‌اش نداشت. «دفاع از حرم و انسان‌های بی‌گناهی که لاشخورهای تکفیری به جان‌شان افتاده بودند» مرز، برای سید بی‌معنا بود. صدای مظلوم را که می‌شنید دیگر برایش فرقی نداشت او کجاست، چون زمین هم به آسمان می‌رسید، آنجا بود! روی تل!

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

محمدرضا با دوربین قناسه تل را نگاه می‌کرد. از هر طرف ده داعشی بالا می‌آمدند. سید احسان و بقیه تنها بودند. صدای خش خشی پشت بیسیم آمد: «چنگیزی، مهمات‌مان تمام شد. محاصره‌ایم!» بچه‌ها رفته بودند عقب. تکفیری‌ها بالا می‌رفتند. گرگ پشت و گرگ. و یوسف‌ها روی تل، تنها بودند برای دریده شدن. سید احسان آخرین گلوله‌اش را شلیک کرد. آخرین خنجراَش را کشید. و انا لله گفت. سقف ساختمان‌ها فرو می‌ریخت. دود همه جا را گرفته بود. چشم چشم را نمی‌دید. صدای بیسیم دوباره درآمد. صدای خشنی به عربی فحش می‌داد! تل دست تکفیری‌ها بود و سید احسان و بچه‌ها را ارباً اربا کردند. درست روبه‌روی چشم‌های حضرت زینب (س)! انگار که اینجا هم کربلا بود.

نمی‌توانی ببوسی‌اش

تن تمام می‌شود. می‌میرد. می‌پوسد. اما روح، ابدی‌ست. روح می‌تواند از تهران به حلب و از دمشق به فلسطین برسد. روح، ماوراست؛ ماورای تمام نشدن‌ها و نرفتن‌ها و نرسیدن‌ها. بی‌بُعد است. ماده نیست. سیال و روان. روح، مبارزی‌ست که جان می‌دهد به استخوان‌های بدن برای نترسیدن و نلرزیدن و ایستادگی. روح، یک مرد است! سید احسان! سید احسانِ میرستار. «بیایید دخترها. بیایید مادر جان. بیا سیده فاطمه. عروس قشنگم. بیایید که سید احسان آمده.»

زینب، بابا، استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش

حاج خانم دستی به مُهره‌های از هم پاشیده کمر سید احسان کشید. دستی به پهلوی شکسته‌‌اش: «دل کندن از دخترهایت سخت بود مادر. می‌دانم. اما روسفیداَم کردی پسرم.» همه دور او جمع شده بودند و او خوش‌حال می‌خندید: «من که می‌دانستم شهید می‌شود! بیایید دخترها. زهرا، زینب، رقیه. جلو بیایید. بابا اینجاست. ببینید کی آمده.» زینب دوید. دنبال چادر سیده فاطمه که مثل کوه روی شانه‌هایش سنگین شده بود: «مامان، مامان، می‌خواهم بابا را ببوسم. مامان، می‌خواهم بابا را بغل کنم.» سیده فاطمه نگاهی به تابوت و نگاهی به چشم‌های حاج خانم انداخت. 

زینب از دست‌های لرزان سیده فاطمه آویزان بود: «مامان، می‌خواهم بابا را ببوسم. مامان چرا جواب نمی‌دهی؟ رقیه هم می‌تواند بابا را ببوسد؟ زهرا بیا بابا را بغل کنیم!»

صدای خنده‌های سید احسان توی سر سیده فاطمه پیچید. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. چقدر دوست داشت دوباره بنشینند کنار هم، چای بخورند، حرف بزنند و یک دل سیر نگاهش کند. دست‌های زینب را گرفت و کنار تابوت نشست. قلب دخترها می‌تپید. قلب سیده فاطمه. قلب حاج خانم. قلب زنانی که دیگر مَردی به خوبی سید احسان را نداشتند. دست‌های زینب برای یتیمی خیلی کوچک بود و او دلش یک بوس بزرگ از لپ‌های بابا را می‌خواست. سیده فاطمه می‌لرزید. اما، چه کاری از دست مادری تنها برمی‌آمد؟ سیده فاطمه دست‌های زینب را بوسید و سرش را به سینه‌اش چسباند: «زینب، زینب …»

زینب با چشم‌های مشکی و درشت‌اش به سیده فاطمه خیره شد: «پس بابا کو مامان؟!» بغض سیده فاطمه و حاج خانم و تمام زن‌ها و مردها و حتی تابوت، ترکید: «زینب جان، بابا استخوان است! نمی‌توانی ببوسی‌اش … .»

پایان پیام/ی


این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است

منبع : خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه × 2 =

دکمه بازگشت به بالا