معماری که روی موج اروند جاویدالاثر شد
خبرگزاری فارس، سولماز عنایتی: بیست بود، همه جوره بیستِ بیست؛ از رخت و بخت گرفته تا سر و رویی که یکدست مرتب بود و اتوکشیده. دانشجو بود و کار درس و کلاسش هم در دانشگاه شهید بهشتی و رشته معماری بیست بود.
اسمش که دیگر هیچ خیلی بیست بود و ردی داشت از بهترین نمره دنیا، بس که نقش بر سفیدی کاغذ سُرانده بود نقشه کشیدنش هم بیست بود، کلی خصلت بیست دیگر هم داشت آنقدری که من و قلمم باید از جورچین کلمات یکی دو جمله به سختی بیرون بکشیم و ادای دِین کنیم.
به رسم همان ادای دِین به برادرِ همه چیز تمام که بیست در برابر همت و حدتش کم بود مینویسم؛ زیر ایوان مصفای حیاط به توت نشسته طوبیخانم و حاجکاظم چشم به جهان گشود و با شیر مامانطوبی و قطرات اشکش که با نام و یاد امام حسین(ع) جاری میشد و هرگز تمام نمیشد به ماه و سال رسید.
تهتغاری مامانطوبی بود و چشم و چراغ حاجکاظم؛ تا شد شاگرد دبستان ادب، علاوه کنید شیطنتهای پس و پیش راه مدرسه و شور و شوق سَر رفته از بیخ دلش را.
تقویم به خوشبختی نشستهاش او را رساند به راهنمایی و سودای پیشاهنگی، مامانطوبی و حاجکاظم حرفی نداشتند و او عضو فعال پیشاهنگی مدرسه شد و دبیرستان را به رشته ریاضی و فیزیک سنجاق کرد.
گاهی شنبه و یکشنبه تقویم برای همه اهالی زمین، به قول قدیمیها خوشیمن نیست و درست در همان روز که یمنی در کارش نبود، حاجکاظم در بیمارستان ری تهران چشم فرو بست و داغی به بلندای الوند که وجه اشتراک او با حاجکاظم بود به دلش نشاند.
داغ نبود پدر که یحتمل هیچ وقت سرد نشد، گریبانش را سخت گرفت اما در بحبوحه آشفتهحالی مرهمی آمد و او مسافر خانه خدا شد، اواخر سال ۵۹ به عنوان پیشاهنگ و برای امدادرسانی طواف کوی دوست قسمت روزهایش شد.
بیستِ بیست
حوالی عنفوان جوانی هم استثنایی بود و بیست، از سفر به مکه مکرمه در ۱۸ سالگی تا عضویت در دفتر حزب جمهوری اسلامی همدان بیتکرار و بیست بود. تا سرنوشتش به پاسداری گره خورد و به قول خودش بزرگترین تصمیم زندگیاش را گرفت و با آموزش و این پادگان و آن پادگان رخت پاسداری به تن کرد، عجیب رختش قواره تنش شد تا جایی که از تبلیغات تا مسئول دفتری فرمانده وقت سپاه در روزهایش ثبت شد.
پاسدار بود که در کنکور سراسری شرکت کرد و کارشناسی ارشد پیوسته معماری قبول، رشته و دانشگاه بیست و تلاش چند برابری ضرب در عاشقانههایش با طوبیخانم که دیگر هم پدر بود و هم مادر، وصف ایامش شده بود.
یک پایش در دانشگاه و یک پای دیگرش در سپاه بود، یک سر حواسش به جبهه و سر دیگرش پیش مامان طوبی و خواهرش؛ شبها بیخواب بود و روزها در تکاپو، روز را به شب سنجاق میکرد و نقشه از پی نقشه ترسیم.
مابین ترسیمها و عاشقانههای مامانطوبی، دلش هوایی شد، هوایی جز تهران و همدان و دانشگاه، به گمانم شرجی معنوی آب و خاک جنوب را طلب کرده بود و عطای دانشگاه و رشته تاب معماری آن روزها را به لقایش بخشید و رخت رزم پوشید.
حاجآقای جوانِ ما خط شجاعت خواند و بیمحابا دل به آبهای خروشان جنوب سپرد و مامانطوبی را به خدایش، رفت و دل سبک کرد و در اتمسفری آمیخته با عشق مجروح برگشت.
از ناحیه شکم دچار جراحت شد اما حتی مامانطوبی هم سَر از سِرش درنیاورد و این راز تا مدتها حرف نگفته دلش با طوبیخانم بود، همان مامانیطوبی که حرف مگویی بینشان نبود، بماند که او با شم مادرانه پی دردش را گرفت و سَر از راز نهادنش درآورد و دلش ضعف رفت برای زخم تهتغاریاش.
خط خونی که خطبه شجاعت شد
بار دوم که به بزم رزم رفت و کالک کشید و تعجب علیآقا چیتسازیان را برانگیخت، دوباره متولد شد، درست در عملیات انصار ۲۰ شهریور ۱۳۶۵، در جزیره جنوبی مجنون بیست کاشت و اشک طوبی خانم با یاد و نام حسین(ع) سیلابیتر شد.
بماند که با اصرار و مرحمت دوست و رفیق، تقدیرش سپر انداخت و بیستش دوتا شد، انگار که «محمدحسین قرهداغی» روی موج اروند با اصابت گلوله دوشکا به سینهاش بیست گرفت.
خط خون حاج حسین، روی قایقی که تلو تلو میخورد و مثل صافی گلولهباران شده بود، خطبه شجاعتش شد و پیکرش مامن رازهایش، پیکری که تا ابد همدم اروند شد و داغ پشت داغ به دل مامان طوبی گذاشت و باران به چشمانش نشاند.
محمدحسین قرهداغی، متولد ۲۰ شهریور سال ۴۱ در ۲۰ شهریور سال ۶۵ به وقت هجوم بیامان دشمن دیوار به دیوار نیزارهای رقصان اروند به آسمان پل زد و جاوید شد.
از حسینِ جاوید و زندگی کوتاهش با نمره بیست نقلها هست و قولها؛ رفیقانههایی با دوست و برادر و همرزم، چکیدهای از آنها را از نظر بگذرانید.
جواد قرهداغی، برادر شهید از خاطراتش با او میگوید: «از هیات سقایی شاطرعلی محله مختاران که برمیگشتیم باید نوحه سقایی را به مامان تحویل میدادیم، با لباس بلند و سیاه سقایی دور اتاق میچرخیدیم و میخواندیم، (اکبر من ای شمع محفل اُم لیلا رفتی و خزان کردی حاصل اُم لیلا….).
مامان بر سینه میزد و های های گریه میکرد، او تمام ماه محرم را در حیاط مینشست و هر روز زیارت عاشورا میخواند و تمام ماه محرم و صفر لباس مشکی را از تنش در نمیآورد، ارادتش بی حد و حصر بود و حسین مثل مامان.»
پاسدارِ خبرنگار
دوست و همکار شهید یادآوری میکند: «دوستی ما از مدرسه آغاز شد ولی در حزب مستحکم و عمیقتر شد، بعد از حسین خبرنگاری و مسئولیت توزیع نشریه عروهالوثقی، ارگان دانشآموزی و جوانان حزب جمهوری اسلامی واحد همدان به من واگذار شد، من کنارش بودم و تمام حالات و رفتارش را میدیدم در کارش استاد و جدی بود.
این کار را هم از خودش یاد گرفتم شجاعت و کاردانی حسین به آدم جسارت میداد، مهربان و بااخلاق هم بود ولی در کار و مسئولیت؛ مصمم، سختگیر و بیتعارف.»
سعید تابلویی، دوست و همرزمش در ادامه نقل میکند: «در حزب، حاجحسین بیشتر در بخش چاپ و انتشار بود و کار با دستگاههای چاپ دستی که به آن استنسیل میگفتیم مهارت و تخصص زیادی داشت.
او عاشق کارش بود، جوری که به کسی اجازه دخالت نمیداد نه اینکه خدای ناکرده خودش را برتر بداند نه؛ نگران بود کار خراب شود، کلا به کار و مسئولیتش سخت متعهد بود و خیلی اطمینان داشت که میتواند به خوبی ماموریتش را انجام بدهد.
در دانشگاه و جبهه هم این جور بود، خسته نمیشد و هیچ وقت در کار کم نمیگذاشت و کم نمیآورد.»
عشقش به امام مجنونوار بود
علی آقامحمدی، استاد حاج حسین روایت میکند: «در دوران دبیرستان برای تأمین هزینه تحصیل در چاپخانه میهن و مدتی هم در یک کبابی کار میکرد و این مطلب را آشکار میگفت کار کردن را افتخار میدانست برعکس بعضی که سعی در پنهان کردن کارشان داشتند.
از طرف دیگر هم مرتب و منظم بودن در کارهایش زبانزدش کرده بود، ویژگی دیگر داشتن روحیه همکاری با دیگران بود او در این بعد اخلاقی خیلی قوی بود مثل یک مدیر لایق.
مثبتنگر بود و از آنچه داشت به نحو احسن استفاده میکرد، همیشه هم سعی میکرد رضایت خانواده را جلب کند.»
دوست دیگر حاج حسین میگوید: «یک جور ویژه به امام عشق میورزید، عشقش به امام مجنونوار بود و عمیق البته این حس و علاقه بلااستثنا در همه رفقای ما بود ولی در او طور دیگری، مثلاً اگر امام میگفتند؛ کاری باید حتما بشود بیدرنگ اقدام میکرد، حتی دنبال دلیل و برهان هم نمیگشت حرف امام برایش حجت بود.»
عباس مجتهدی، دوست و همرزم شهید نقل میکند: «برای انتخاب رشته دانشگاهیاش دنبال رشتههای بود در گروه ریاضی فیزیک که بتواند تا حداکثر امکان پیش برود به همین خاطر با توجه به ذوق هنری و علاقهای که داشت رشته معماری در مقطع کارشناسی ارشد پیوسته در دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول و در آنجا مشغول به تحصیل شد.»
شهادتش دیر شده بود
دیگر همرزمش روایت میکند: «از شوخی و جدی و صحبتهایش درس میگرفتم و از همنیشنی با او لذت میبردم، یک روز آمدیم بیرون محوطه پادگان، گفتم بیایید یک عکس یادگاری از شما بگیرم.
حاج حسین گفت، هان! میخواهی عکس شهیدانه بگیری؟
گفتم آره خودت هم میدانی که میخواهی شهید شوی… لباس خیلی قشنگ سبزرنگی پوشیده بود و در عکس هم خیلی خوشتیپ افتاد، از گذشتهها تا به حال هر وقت این عکس را میبینم دلم باز میشود.»
علی آقامحمدی باز هم از حسین میگوید: «از ویژگیهایش این بود که رفیق خوب انتخاب میکرد برایش مهم نبود که سطح کار چیست، بلکه مهم خود کار بود و همیشه یک عنصر کارآمد بود.
یکی دیگر از ویژگیهایش خوب دیدن خوبیها و ندیدن ضعفها بود، واقعا هیچ چیز منفی از او یادم نمیآید؛ دوستان بعد از شهادتش گفتند «شهادتش دیر شده بود!» راست میگفتند حاج حسین منیتش را گم کرده و خدا را پیدا کرده بود.»
همرزمی که حشر و نشرش با حاجحسین بود یادآوری میکند: «حسین به خوشرویی و شوخطبعی شناخته میشد اگر غم و غصه هم داشت زیاد بروز نمیداد برای همین خیلی راحت ارتباط برقرار میکرد و گرم میگرفت و بگو بخند راه میانداخت.
نمیدانم شاید این کارها سرپوشی بود بر غصههای درونی و مشکلاتش، به نظرم او مصداق روشن این حدیث بود که میفرماید (المُومِنُ بِشرُهُ فى وَجهِهِ وَ حُزنُهُ فى قلبه) درست به همین دلیل او را دقیق نمیشناسیم!
مسئولیت و قبولی در رشته و دانشگاه خیلی خوب هم باعث نشد اخلاقش عوض شود و تکبر بورزد و خود را برتر بداند، ساده و صمیمی و متواضع بود؛ این قدر که گاهی فکر میکردیم چیزی در چنته ندارد.
صادقانه بگویم اصلا باورم نمیشد که یک روز شهید شود، از بس معمولی رفتار میکرد او برخلاف بعضی فضایل و خوبیهایش را هیچ بروز نمیداد، ما از روح بلندش بیخبر بودیم واقعاً فکر نمیکردم حسینآقا روزی شهید شود.»
در آخر مامانطوبی که همیشه نگرانش بود وقتی خبر شهادت حسینش بدون پیکر آمد در جواب دلداری که پیکرش امروز و فردا میآید، میگوید: «من چیزی را که در راه خدا هدیه کرده باشم پس نمیگیرم.»
پایان پیام/89033/
این خبر در هاب خبری وبانگاه بازنشر شده است