حرم، اذان و رویش ۱۳ لاله خونین
برگ سفید دفترم چشمک می زند و قلمم خونهای ریخته شده را به امانت گرفته است، در پستوی ذهن من یک خانواده خندان در آرامش حرم زیر لب زیارت نامه می خواند، علی اصغری در حرم می گردد اما آن حوالی نفس های خناس کالبدی مسخ شده شیطان به گوش می رسد. |
خبرگزاری فارس، شیراز؛ سیاوش ستاری: دفترم را باز کرده ام و تمام احساسات را در نوک قلم ریخته ام، برق ورق جدید چشمانم را می زند، انگار این روزها ورق های دفترم هم حسابی دل پُری دارند و می خواهند هم صحبت شویم.
صحبت از که و چه؟ من این روزها برای خودم بنویسم یا برای دل پُر دفترم، نوک قلم را به دفتر چسبانده ام اما غرق در سکوتم نمی دانم از کجا شروع کنم، از آقا شاهچراغ؟ نه قلمم شرمش می شود آن جسارت ها را بنویسید.
از ورای صفحه سفید دفترم به آن زائری فکر می کنم که خندان با خانواده اش از در صحن وارد شد، زیر لب زیارت نامه می خواند و خرامان خرامان به حریم امن پناه می برد، من به آخرین لحظه ای فکر میکنم که آن زائر نفس می کشید.
دستم می لرزد، نمی توانم برای این غم دست به قلم شوم، این بغض لعنتی هم بیخ گلویم مانده و دست بردار نیست، تپش های قلبم روی ریتم بی قراری افتاده و از میان سینه می کوبد، انگار که می خواهد خودش را روی دفترم بیندازد و شرحه شرحه شرح آن روز را بگوید.
من هنوز در خیال قاب عکسی با روبان مشکی هستم که در آن یک عکس کوچک می خندد، من غرق سجاده آن خادمی هستم که کنار عکس معراجی اش گوشه طاقچه یک بغل گل نرگس است، حال من در میان عکس مادر، پدر و یک پسر گُم شده است، حال من برای آن پدری که فرزند کوچکش پر کشید، برای آن کودکی که پدرش پر کشید، برای آن مادری که پسرش پر کشید، برای آن مدرسه ای که دانش آموزش پر کشید، برای آرتینی که سه داغ را دید پر می کشد.
ای قلم من را ببخش، از سیر در پستوهای ذهنم هیچ بیرون نمی آید، تلخی در بند بند وجود من رسوخ کرده است، من تا خرخره از تلخی لبریزم، من نمی توانم از آرشام بگویم من همدرد معلمش هستم که وقتی به نام آرشام می رسد اشکش روان است، من نمی توانم از فرید معصومی بگویم که وطنم مدیون نخبه بودنش است، نمی توانم از داغ مادری بگویم که محمدرضایش هر چهارشنبه برای شفای او نذر زیارت کرده بود و آخر در یک چهارشنبه آسمانی شد، من نمی توانم از معصومیت علی اصغر ۶ ساله بگویم که باز هم تیر حرمله ای گلوی علی اصغری را شکافت، من را ببخش من نمی توانم از خادمی بگویم که شیفته مولا بود و شهید شد.
من نمی توانم بنویسم اما ای قلم می دانم که جوهر تو از معصومیت این لاله ها روان است، تو رنگ را از خون های ریخته در حرم امانت گرفته ای تو گواه باش بر کوچ غریبانه زائرها، تو گواه باش بر اشک چشمانم.
غروب پاییزی
یک غروب پاییزی بود مثل غروب همه روزهای دیگر صحن و رواق ها و صفوف به هم پیوسته برای نماز جماعت. بانگ حی علی الصلاة در مناره ها می پیچید و زائران می رفتند تا در صفوف دوشادوش ملائک ذات الهی را تسبیح گویند اما آن نماز سرخ بود.
نمازگزاران دلداده پس از یک راز و نیاز جانانه با شاهچراغ مهیا برای نماز وصل بودند اما ناگهان حریم حرم با ورود شیطان شکست، شیطانی که صدای اذان و صفوف زائران عذابش بود.
انسان بود اما مسخ شده شیطان بی امان جماعت را به رگبار بست، زیربار گلوله زائران شاهچراغ مثل کبوتری هراسان می دویدند اما خون از بالهایشان می چکید، حریم حرم شکسته وآیینه ها شکسته تر شدند، خون بر سنگ های مرمر شتک زد و بوی خون و باروت فضا را پر کرده بود.
معراج
وقت معراج لاله های سرخ شده به خون بود،خون های تازه و گرم بر در و دیوار حرم شتک زده بود و بوی زهم خون و تلخی باروت فضا را پُر کرده بود، هر سوی این حرم لاله ای به خون افتاده بود از خادم تا کودک و زن و پیر و جوان.
آن روز چهارم آبان بود روزی که غروبش آبستن غم بود، بوی شهادت از حرم برخاست و جانهای مشتاق شهد شیرین شهادت را نوشیدند، آنان رفتند و افلاکی شدند اما این داغ سنگین بود داغ جسارت به ساحت حرم، داغ گلوله هایی که پیش چشم آرتین قلب مادر را شکافت، داغ کلاسی که آرشامش برای همیشه غایب شد، داغ جا مانده بر دل مادری که محمدرضایش در طلب شفا آسمانی شد، داغ طفلکان پدر نخبه ای که سهمشان یتیمی شد، خادمی که در خدمت رو سفید شد و مسافرانی که سفرشان ختم به رفتن ابدی شد.
زیارت شاهچراغ(ع) همیشه در برنامه های سفرم به شیراز بود، اما پس از آن حادثه دردناک این اولین سفرم به شاهچراغ بود از درب حرم وارد شدم چشمم که به گنبد افتاد بغض راه گلویم را سد کرد نجوای زیر لبم شد آقای غریبم سرتان سلامت باد، دور باد از شما چنین جسارت هایی.
با اشک هایی که در چشمانم حلقه دوانده بود به سوی مضجع شریف رهسپار شدم، زیارتنامه را خواندم اما با بغض، دلم خون بود به هر سویی که نگاه میکردم یاد آن خونهای پاشیده بر در و دیوار، رحل ها و چادرهای آغشته به خون، پناه گرفتن زائران پشت اسپیلت به دلم چنگ می انداخت و مثل یک فیلم جلوی چشمانم باز پخش می شد.
آرتین
سرم را به دیوار حرم تکیه دادم و چشمانم از حال به چهارم آبان سفر کرد، یاد آرتین افتادم با غم چشمان زیبایش، روزی که این حادثه در حرم رخ داد و آرتین را دیدم که روی تخت بیمارستان با دستانی که گلوله سوراخش کردهبود معصومانه زیارت همراه با مامان، بابا و برادرش را روایت می کرد برایم دلخراش ترین صحنه بود.
گلوله ها صاف وسط آرزوهای آرتین زده بود، در یک لحظه مادر پدر و برادرش را گرفته بود و حالا این بچه مانده بود با یک دستِ شکافته، یک دنیا یتیمی. موهای فرفری آرتین دیگر شانه زدن با دستهای مادر را به خود نخواهد دید، آرتین دیگر مادر ندارد که نیمه شب وقتی کابوس آن لحظه هولناک را می بیند بالای سرش بیاید قربانش برود و بگوید پسرم چیزی نیست خواب دیده ای، من کنارت هستم. شانه های محبت پدرانه با گلوله های یک عنصر شیطانی برای همیشه از آرتین دریغ شد.
بمیرم برای غم آرتین، بی برادری هم به دردهایش اضافه شد، آراشام هم برادرش بود هم هم بازی اش، حالا اما او دیگر آرشام را هم ندارد که کنارش بنشیند کمی درد دل کند و بگوید داداشی تو هم آنروز ترسیدی؟ تو هم دستت مثل من زخم شده است؟آرتین مانده و یکخواهر که جای تمام نداشته هایش است.
لاله ها
آن غروب پاییزی برگهای زندگی با گلوله ها خزان شد و ریخت، حسن علی پور عیسی مزد سالها خادمی اش را در حریم حضرت رضا و شاهچراغ گرفت و پایان خدمتش شهادت شد، مجتبی ندیمی که به عشق وطن به همه ویزاها پشت کرده بود بلیط سفرش به آسمان را برداشت، محمدرضا تک پسر خانواده کشاورز که هر چهارشنبه برای نذر شفای مادر به حرم می آمد آن چهارشنبه پر کشید و رفت، آرشام دانش آموز مؤدب و درسخوان کلاس برای همیشه از کلاس غایب شد و با پدرش علیرضا سرایداران و مادرش زهرا اسماعیلی به آسمان پر گشودند، آرتین شان را اما به زمین سپردند. این فاجعه شهیدان گلگون کفن از شهرهای دیگر هم داشت که از آستان شاهچراغ پرکشیدند و در شهرهایشان به خاک سپرده شدند.
زنده می شویم
اینجا پاییز است و هوا ناجوانمردانه سرد، تن هایمان از این هتک حرمت به امین ولایت و عروج مظلومانه زائران می لرزد، اشک بر پنجره چشمانمان باران می شود، داغ هموطن سخت است، داغ مظلومانه پر کشیدن سخت است، داغ حرم سخت است.
اما حاشا و کلا، دشمن بداند ما اشک می ریزیم اما نه از درد، ما سراسر شوریم و شعف، ما مراممان شهادت است، یک موی گربه وطن را به هزاران شیر نمی بازیم، اگر تیری به سوی قلب مان روان کردی ما را افتاده نخواهی دید، ما کوهیم و کوه ایستاده است، ما اگرچه داغ هموطن دیدیم اما قسم به همان خونهایی که در حرم روان شد ما تکثیر می شویم، ما زنده تر می شویم.
پایان پیام/خ
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |