Get News Fast

 

ماجرای مردی که پدری می‌کند برای مجهول‌الهویه‌ها!

تنها یک نفر در سیاهی شب از خانه بیرون می‌زند و بدون وسیله تا آن سوی شهر می‌رود و جشن قرآن‌خوانی با صوت می‌گیرد و حاضر به یراق آرامستان را وجب می‌کند، تنها یک نفر هیاهوی دنیا را با آرامش خانه اموات عوض بدل می‌کند و نفسش بر بالین اموات دور و نزدیک حتی غریبه‌ها چاق می‌شود و تنها هدفش دستگیری از اموات با دستان کوتاه از دنیاست از بی‌بضاعت گرفته تا مجهول‌الهویه.

خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: سکوت بود، بدون حتی صدای نبض و نفس؛ علاوه کنید گرگ و میش هوا و سربی آسمان را، ضرب در سبزی شمشادهای ایستاده کنار خفتگانِ در زمین خزیده و منهای زندگی با حاصلی به وسعت همنشینی ابدی با خویشِ خویشتن.

سکوت مطلق بود، بدون حتی دغدغه‌های ریز و درشت و تقسیم محبت‌های گاه گاهی البته به توان سنگ‌هایی با یک قد و قواره و نوشته‌هایی بر گرفته از غمی بی‌پایان اما میان سکوت و تنهایی، شمشادهای سروقامت و خفتگان ابدی تنها یک نفر سپیده دمِ آرامستان را به روزش سنجاق می‌کند و از دیروز تا فردا پای قرارش ایستاده.

تنها یک نفر با خویش قرار می‌گذارد و هر دم صبح پیش از سپیده‌دمان بر بالین اموات می‌رسد بعد مزار دور و نزدیک را صفایی می‌دهد، شمشادی می‌کارد و آبیاری می‌کند و سن و سالش را به سن و سال متوفی گره می‌زند شاید هم نفس‌های بریده‌اش را با تک‌درختی به دیگری پیوند می‌دهد.

تنها یک نفر در سیاهی شب از خانه بیرون می‌زند و بدون وسیله تا آن سوی شهر می‌رود و جشن قرآن‌خوانی با صوت می‌گیرد و حاضر به یراق آرامستان را وجب می‌کند، تنها یک نفر هیاهوی دنیا را با آرامش خانه اموات عوض بدل می‌کند و نفسش بر بالین اموات دور و نزدیک حتی غریبه‌ها چاق می‌شود و تنها هدفش دستگیری از اموات با دستان کوتاه از دنیاست.

جستجو در شمشادها

سکوت بود و چشم می‌چرخاندم پی اوستا عبدالله، نام و نشانش را از بَر کرده بودم؛ مهمترین ویژگی اوستا بریدن از دنیا بود به اضافه موهای سفید و قدِ بگی نَگی خمیده، رد غم تا عمق چشمان اوستا نفوذ داشت و باید او را مابین شمشادها و مزارهای بی‌نام و نشان می‌جستم آن هم در آرامستانی به وسعت رفتگان بی‌بازگشت.

قطعه به قطعه به وقت تنهایی، باغ بهشتِ همدان را گز کردم پی کسی که از زمین و زمان سهم دلش یکی از همین قطعه‌ها بود؛ ردش طراوت شمشادها بود و مهر پدرانه، هر کجا نشانه‌اش را می‌یافتم، رفته بود و سراغش به قطعه و مزار دیگر افتاده بود و من پرسون پرسون از اموات بی‌صدا نشانی می‌گرفتم تا بلکه اوستا عبدالله رخ بنماید و شَم سرازیر شده خبرنگاری فروکش کند.

قایم‌باشک من و اوستا عبدالله به طلوع رسید با اثری که طول و عرض آرامستان را در می‌نوردید اما اثر خود اوستا نبود، کم کم مردم با صدای ناله و گاهی شیون با طلوع آفتاب عالم‌تاب خود را به خانه اموات رساندند و سکوت مطلق باغ را شکستند و آثار اوستا کمرنگ‌تر از کمرنگ شد.

تسلیمِ تسلیم، راه کج کردم به سمت در، عزم رفتن کردم ولی دل دل‌کنان قطعه چهار را از دور صید و شمشادهای پرطراوت را دید زدم، قدم پشت قدم برداشتم تا به سرعت بیش از نورش برسم و این بار از قافله پدرانه اوستا جا نمانم.

ماجرای مردی که پدری می‌کند برای مجهول‌الهویه‌ها!

۲۰سال معاشرت با اموات

سکوت نبود، همهمهِ داغ‌دیدگان ضرب در اشک‌های سُر خورده، به توان تب و تاب رفتن عزیزی و ماندن بی چاره بازمانده‌ای؛ علاوه کنید جمال و جلالی که کارش به صراط مرگ افتاده و پایانی بر آرزوهای محال شد.

سکوت نبود و بازار سنگ لحد و گلاب‌پاشی و سوروسات گل‌های هم‌رنگ و هم‌وزن داغ داغ بود، به توان موسیقی خاموش چشمان اما میان این شلوغ پلوغی تنها یک نفر بی‌عزیز پی عزیزِ رفته‌ای تنها به حکم همشهری بودن این پا و آن پا می‌کند و تا شاید گره‌ای به دستش باز شود و عزیزِ عزیزِ سفرکرده شود.

تنها یک نفر در کل همدان یا نه! دورتر از همدان پیدا می‌شود که یک هزار شمشاد طلایی سر مزار اموات مجهول‌الهویه بکارد و شمار سنگ مزارهای نصب‌کرده‌اش از شماره به در شود، تنها یک نفر درمانده و حتی آماده به سقوط درست همچون برگی که پاییز را به انتظار نشسته درمان دردش را در خیررسانی بی حد و حصر به اموات می‌یابد.

تنها یک نفر هیچ چیز در دنیا برایش جدی نبوده و نیست، هیچ چیز جز آن لحظه که خود را بر بالین خفتگان برساند و شمشاد طلایی بیاراید و دل پرغمش را سبک و عشق کند، یک نفری که ۲۰ سال از زندگی‌اش را صرف معاشرت با اموات کرده و کرور کرور هزینه صرف متوفیان ناآشنا.

آمد و شد به وقت سحر

سکوت نبود و درست وسط غوغای آرامستان صدا به صدایش رساندم، رو برگرداند و محبت پدارنه‌ از سر و رویش سرازیر شد، عمق چین و چروک صورتش بیش از چیزی بود که تصویرش کرده بودم. دستانش که دیگر هیچ حسابی با سنگ و کلوخ میانه داشت و زخم روی زخم جا خوش کرده بود.

سر حرف را باز کردم دوش به دوش مردی به سن و سال رسیده و عینکی با فریم مشکی و بلوز و شلوار مشکی؛ سر تا پای اوستا مشکی بود و غم دلش را فریاد می‌زد و همین شد بهانه حرفم.

پرسیدم از چرای آمد و شدش از سیاه‌پوش بودنش، با پرهیز جواب داد و گفت: «پسرم فوت شده، ببین اون قطعه است»؛ اوستا عبدالله، جوان داده بود و حجله غم برافراشته بود اما قصه شمشادهای طلایی و آمد و شد گاه و بی‌گاهش به وقت سحر چه بود؟

گفتم دلیل کاشت و داشت شمشادها و این علقه به آرامستان چیست؟ احتیاطش را بیشتر کرد و با نگاهی که کلی صدا داشت، باز گفت: «جوانم قطعه روبرویی است، کلی اموات دیگر هم داریم». راست می‌گفت، با حساب و کتاب سرانگشتی ۷۰۰ و خرده‌ای شاید هم بیشتر اموات داشت که عزیزشان شده بود و کس بی‌کسی‌شان.

اوستا دلش به حرف و حدیث نبود و پنهانی کار کردن برای اموات سِر دل و جانش بود، زبان ریختن و آسمان ریسمان بافتن هم کارگار نیفتاد و بار دیگر تسلیمِ تسلیم به وقت وسط روز راه کج کردم به سمت در باغ.

ماجرای مردی که پدری می‌کند برای مجهول‌الهویه‌ها!

 رقص شمشادها با ندای لا اله الا الله

سکوت نبود و هیاهوی شهر مردگان تا آسمان می‌رفت، نوای الله اکبر و لا اله الا الله طنین لحظه‌ها و ثانیه‌ها بود، شمشادها ولی بیشتر از هر ساعت دیگری زیر رقص نور آفتاب با ساز نسیم می‌رقصیدند طوری که انگار نه انگار پاییز دم گوششان نشسته است.

رج به رج تابوت بعد هم جمعیت سیاه‌پوش پشت سر تابوت‌ها قطار و ولوله‌ای به راه بود اما درست در بحبوحه قطار غم و غصه مردم، تنها یک نفر حامی متوفیان بی‌کس و کار است و دلش را به خیراتی با دیرینگی دور و دراز خوش کرده و به عشق جوان از دست‌رفته‌اش هر روزِ خدا تلقین می‌خواند و اموات دفن می‌کند و سنگ قبر می‌خرد.

تنها یک نفر بی‌نذر و بی‌نیاز قرار و مدارش به آرامستان می‌افتد همه روز و همه هفتهِ ۲۰ سال را؛ تنها یک نفر دلش چله پاییز است و چشم‌هایش برگ‌ریزان دارد اما بهاروار می‌روید و می‌رویاند.

 و تیر آخر اوستا عبدالله است که چهار خانه فروخته و خرج اموات بی‌بضاعت کرده و با حقوق اندک و خانه مستاجری سر می‌کند، ولی آرامش اموات و خانه خفتگان برایش بسی مهمتر است.

تا آخرش هستم، آخر آخر

باز هم خبری از سکوت نبود و هنوز چند قدمی بیشتر از اوستا عبدالله فاصله نگرفته بودم که گفت: «می‌خوای بریم سر قبر پسرم»، کورسوی امید در دلم جوانه زد و پذیرفتم و همپای اوستا به قطعه روبرویی همان مسیری که بارها گز کرده بودم قدم پشت قدم برداشتم.

اوستا گُله به گُله آرامستان را از بَر و جا و مکان تمام یک هزار شمشادش را حفظِ حفظ است؛ با تعریف از سبزی همیشگی شمشادها مسیر طی کرد و حرفش که گُل کرد، گفت: «هر روز دم دمای صبح میام و شمشادا رو آب می‌دم و تا وسط روز اینجا می‌مانم شاید کاری از دستم برآمد».

این بار سوال نکرده گفت: «فقط خودم هزینه می‌کنم از هیچ بنی‌بشری هم کمک نمی‌گیرم تا آخرش هم هستم تا آخر آخر، راستی خانمم بنده خدا همراه شده و برای امواتی که سنگ می‌خرم و دفن می‌کنم نماز شب اول قبر می‌خونه».

گوش و چشمم جور تمام حواس چندگانه را می‌کشید تا حال و هوای دلش را بشنوم و سیر ببینم و بازگو کنم، توضیح روزمرگی‌های اوستاعبدالله اگر راستش را بخواهید نه پاییز و باران، نه بهار و رایحه گل او فقط پیام کم دارد، پیامی که یادش هر دم از ترک‌های دلش سبز و شمشاد طلایی می‌شود.

ماجرای مردی که پدری می‌کند برای مجهول‌الهویه‌ها!

پدری با شاخ شمشادهایش

آنچه خواندید، عاشقانه‌های پدری است با شاخ شمشادهایش؛ پدری که بعد از فوت تنها فرزندش راه روش جدیدی برای سوگواری برگزیده و باغ بهشت همدان را به نام شمشادهایش زده.

او به سبک اوستا عبدالله یعنی خریدن مزار، سنگ مزار و کاشتن شمشاد بر مزارها هر روزِ خدا فاتحه‌ای نثار پیامش می‌کند و روزی یکی دو بار از سپیده‌دم تا وسط روز مسیرش به باغ بهشت می‌افتد گویی پدرِ شمشادها شده به اضافه تمام کسانی که با دستان کوتاه و بی‌بازمانده مسیرشان راهی این دیار می‌شوند.

ناگفته نماند مرام اوستا عبدالله نه عکس و عکاسی است نه بردن نام و نشان، اوستا هیچ دوست ندارد روش و منشش رسانه‌ای شود و تصویرش دست به دست، او کار خیر آرامستان را در خفا پسندیده می‌داند و مخلص کلامش این است که از پول خوشش نمی‌یاید.

پایان پیام/89033/ 


در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.

منبع خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

2 × 4 =

دکمه بازگشت به بالا