Get News Fast

 

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

نامش فاطمه‌زهراست، البته نام شناسنامه‌ای‌اش چیز دیگری است؛ «ساحل». می‌گوید تا مرز شیطان‌پرستی رفته تا همان‌جا که به او گفته‌اند باید خون خودش را بخورد تا قبولش کنند، اما حالا در قلب بسیج کرمان در حال امر به معروف و نهی از منکر است، آن هم با همان روشی که خودش را توی راه آوردند.

خبرگزاری فارس – کرمان، مهسا حقانیت: کنار حلقه دختربچه‌های بسیجی پایگاه شهید بهنام محمدی توی مصلای امام علی(ع) کرمان ایستاده‌ام و حرکت‌های بامزه دخترک‌های خوش سر و زبان را نگاه می‌کنم، دختر جوان ظریفی که مقنعه سبز و لباسی با آرم بسیج پوشیده و روبند زده است و فقط چشمان زیبایش را می‌بینم، کنارم می‌آید، می‌پرسد «با اون دخترهای بسیجی درباره حجاب‌شان چی می‌گفتین»؟

برایش توضیح می‌دهم، خبرنگارم و بچه‌ها داشتند درباره خاطرات چادری شدن‌شان برایم تعریف می‌کردند. انگار حرف‌های ما را شنیده است و حالا آمده تا سر صحبت را با من باز کند، می‌گوید: «بله شنیدم بچه‌ها چی میگفتن، من هم همین‌طور بودم، یعنی خیلی شرایط بدی داشتم، تا مرز شیطان‌پرستی هم رفتم».

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

خانواده‌ام هیچ خط قرمزی نداشتند

اگر خبرنگار هم نباشی وقتی یک دختر محجبه که حتی روبند هم به صورتش زده است و آرم بسیج روی لباسش خودنمایی می‌کند به شما بگوید از مرز شیطانی‌پرستی برگشته، حتما دوست داری، بنشینی پای حرف‌هایش، من که خبرنگار هستم دیگر تکلیفم روشن است.

یک گوشه خلوت توی مصلا پیدا می‌کنیم و فاطمه‌زهرا سفره دلش را برایم باز می‌کند و از رازهایی سخن می‌گوید که شاید تصورش هم برای بعضی‌ها سخت باشد.

«۲۳ سال دارم، خانواده‌ام هیچ خط قرمزی نداشتند، توی مهمانی‌ها الکل مصرف می‌کردند، من که بچه بودم و شادی آنها بعد از مصرف الکل را می‌دیدم، همیشه با خودم می‌گفتم وقتی بزرگ شدم همین کار را می‌کنم.

۹ ساله بودم که توی مدرسه با بچه‌هایی آشنا شدم که آهنگ‌های شیطان‌پرستی را گوش می‌دادند، با اینکه زبان‌شان را نمی‌فهمیدم، اما گوش می‌دادم، ۱۱، ۱۲ ساله که شدم، توی مهمانی‌ها دور از چشم پدر و مادر نوشیدنی الکلی می‌خوردم.

هرچه سن و سالم بیشتر می‌شد، تیپ و قیافه‌ام هم نامناسب‌تر می‌شد، این کارهایی که طرفداران شعار «زن، زندگی، آزادی» الان انجام می‌دهند را من ۱۰، ۱۲ سال قبل انجام می‌دادم. ۱۳، ۱۴ ساله که شدم، پدر و مادرم به خودشان آمدند، دیگر الکل مصرف نمی‌کردند، مادرم چادر می‌پوشید و حتی نماز هم می‌خواندند.

کم‌کم بابا روی پوشش من حساس شده بود، می‌گفت: نمی‌گویم چادر بپوش، اما این وضع هم درست نیست. ولی من که اصلا به هیچ چیزی اعتقاد نداشتم، فقط می‌دانستم «خدایی» هست. هیچ کس نمی‌توانست جلوی من را بگیرد، پدر و مادرم هم اگر حرفی می‌زدند، می‌گفتم، اینها نمی‌توانند برای من محدودیت بگذارند، بروند، خودشان را درست کنند.

وقتی بازی با دلم شروع شد

یک شب توی خلوت خودم گفتم، ساحل! بیا به خدا یک فرصت دیگه بده. (می‌خندند). به خدا گفتم: خدایا من توی محرم وارد این گروه شیطان‌پرستی نمی‌شوم و تا بعد از محرم صبر می‌کنم، تو هم بابا را راضی کن که اجازه بده برم خارج از کشور.

معامله با خدا را شروع کرده بودم، حتی نماز خواندن را هم شروع کردم، البته نمازخواندن را بلد نبودم و از اینترنت دانلود کردم و صدای نمازخواندن را پخش می‌کردم و همراهش نماز می‌خواندم.

هیئت هم می‌رفتم، به روسری و شال هم اعتقادی نداشتم، چون ریزه‌میزه بودم، مردم فکر می‌کردند، بچه هستم و کسی هم کاری به کارم نداشت.

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

توی حال خودم بودم، نمی‌فهمیدم امام حسین (ع) دارد با دلم بازی می‌کند، اصلا متوجه نبودم چه اتفاقی دارد می‌افتد، فقط به امام می‌گفتم، شما که اسم امام را داری و بزرگ هستی بیا و کار من را راه بینداز.

پسر خواهرم یک ساله بود، خواهرم گفت: می‌خواهم ببرمش مراسم شیرخوارگان حسینی، گفتم ببر. همایش حضرت علی اصغر (ع) توی مهدیه صاحب‌الزمان (عج) بود، من هم همراه خواهرم و دوستش رفتم.

توی تمام عمرم گلزار شهدای کرمان را ندیده بودم، وقتی به گلزار رسیدیم که به مهدیه برویم، با خودم گفتم، اینجا کجاست، یعنی کرمان این جور جایی هم دارد.

سالن مهدیه خیلی شلوغ بود، ما کنار پله‌های مهدیه نشسته بودیم، یکی از خادمان آمد و اسم بچه خواهرم و بچه دوستش را گفت و وقتی مطمئن شد خودشان هستند، گفت: ما منتظر شما بودیم، بیایید داخل.

به خواهرم نگاه کردم و گفتم: شما را می‌شناسد، گفت: نه!. گفتم: مسخره‌بازی درنیار. وارد سالن مهدیه که شدیم، سالن کاملا پر شده بود، گفتم به فکر خودتان نیستید به فکر بچه‌ها باشید.

یکی از خانم‌های خادم آمد و گفت: قسمت جلوی منبر برای چهار نفر جا هست، خواهرم گفت: یا علی اصغر (ع)، خودت دعوت‌مان کردی.

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

مداح درباره حضرت علی اصغر (ع) خواند و اینکه به بچه ۶ ماهه آب ندادند و شهیدش کردند. گفتم: ببین! آقای علی‌اصغر من نمی‌دانم شما کی هستی، اما بیا و گره زندگی من را با اون دست‌های کوچکت باز کن و بابام به رفتن من راضی بشه.

وقتی شهید لنگری‌زاده خندید

از مهدیه بیرون آمدم، توی گلزار شهدا بودم که نگاهم به عکس شهید غلامرضا لنگری‌زاده افتاد، داشت به من لبخند می‌زد، نگاهش کردم و گفتم: این لبخندت چه معنی‌ای می‌دهد، بیا و برای من برادری کن که بابام راضی بشه، اگر راضی شد، قول می‌دهم تغییراتی در زندگی‌ام بدهم.

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

شب رفتیم هیئت، ساعت سه نیمه شب خوابیدم، همان شب شهید لنگری‌زاده آمد به خوابم و فقط یک جمله گفت: «می‌خواهم ببرمت».این خواب را این‌طور برای خودم تعبیر کردم که بابا به رفتنم راضی می‌شود.

با این هدیه دیگر آن آدم سابق نشدم

صدای اذان از بلندگوهای مصلای کرمان به گوش می‌رسد، فاطمه‌زهرا مکثی می‌کند و می‌گوید: «هر زمان به این قسمت می‌رسم، صدای اذان بلند می‌شود.

محرم که تمام شد، یک شب خواب دیدم در جمکران هستم، بچه خواهرم هم روی پایم نشسته بود. تصاویر جمکران را توی تلویزیون دیده بودم. خانمی سمت من آمد و هدیه‌ای به دستم داد، گفتم این چی هست. گفت: چادر. گفتم: من حالم از چادر به‌هم می‌خورد. اصلا حجاب را قبول ندارم. این هدیه را قبول نمی‌کنم.

بچه خواهرم گریه و زاری می‌کرد و می‌گفت: قبول کن. بخاطر بچه قبول کردم. وقتی از خواب بیدار شدم، صدای اذان می‌آمد، صدایی به زیبایی آن صدا نشنیده بودم، صدای اذان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، انگار یک نفر کنار گوش من اذان می‌گفت.

دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: «السلام علیک یا فاطمه زهرا(س)» و از آنجا من دیگر آن آدم سابق نبودم.

برای عید نوروز به بابا گفتم برای من چادر بخر، گفت، تو حجابت را رعایت کن، نمی‌خواد چادر سر کنی.

یک هفته به عید نوروز مانده بود، رفتم گلزار شهدا، پیش داداش غلامم، گفتم: داداش! بابام را راضی کن برای من چادر بخره.

توی همان گلزار بودیم که بابا با مامانم تماس گرفت و گفت: پول چادر ساحل را ریختم به کارتت. چادر را که پوشیدم، رفتم گلزار شهدا، جلوی داداش غلام و بقیه شهدا، می‌چرخیدم و دلبری می‌کردم، می‌گفتم: دیدین چادر را گرفتم و سرم کردم.

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

۱۲ بار تلاش برای خادمیاری گلزار شهدا

ایستادم جلوی مزار داداش غلام، گفتم: این لطفی که من کردی خیلی بزرگ بود، باید خدمتی به شما بکنم.

وقتی متوجه شدم گلزار شهدا خادم‌یار جذب می‌کند، ۱۱ بار فرم پر کردم، اما اسمم در نمی‌آمد، دفعه دوازدهم دلم خیلی شکسته بود، بالای پله‌های گلزار ایستادم و رو به شهدا گفتم، اگه این بار اسمم در نیاد، شکایت شما را به اربابم حسین (ع) می‌برم. دو روز بعد اسم من درآمد و حالا ۶ سال است، خادم شهدا هستم.

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

روضه‌خوانی حاج قاسم برای حضرت مادر

سال ۹۸، آن شبی که قرار بود حاج قاسم را توی گلزار شهدا دفن کنند، شیفت بودم، منتظر بودیم، حاجی را بیاورند، روی صندلی نشسته بودم که خوابم برد.

در خواب می‌دیدم، گلزار خالی شده بود و فقط من روی صندلی خواب بودم. رفتم بالای قبر، توی قبر خالی بود، گلزار هم خالی شده بود، گفتم شاید حاجی را برده‌اند بیت‌الزهرا (س).

صدای روضه می‌آمد، خیلی ترسیدم، گفتم شاید اتفاقی برای خودم افتاده، دنبال صدا رفتم، حاج قاسم توی یکی از اتاق‌های مهدیه صاحب‌الزمان (عج) نشسته بود، گفتم: حاجی! می‌دانستم زنده‌ای، برو به رهبر بگو که زنده‌ای.

حاج قاسم هیچی نمی‌گفت. گفتم: داشتی روضه مادر را می‌خواندی، می‌شود، ادامه بدی، شروع کرد به خواندن: « مگه یادم میره من بودم و یه گل پرپر/ مگه یادم میره زخمِ روی صورت مادر».

حاجی به من گفت: اینجا را یادت هست؟ یادته اومدی روضه حضرت علی‌اصغر (ع) و گفتی با دست‌های کوچیکت گره زندگی‌ات را باز کند.

حضرت مادر سفارش تو را کرده بود، امانتدار خوبی باش، ممنونم که چادرت را نگه داشتی».

من از شیطان رانده شدم و به قلب بسیج رسیدم

امربه‌معروف با طعم هدیه

فاطمه‌زهرا این روزها همراه با بچه‌های بسیجی زیر نظر سپاه ثارالله استان کرمان مشغول امر به معروف و نهی از منکر است، آن هم با همان روشی که خودش را توی راه آوردند، با هدیه دادن به دخترهای کم‌حجاب و بی‌حجاب.

«برخورد من با دخترهای بدحجاب فرق دارد، در برابر آنها جبهه‌ای نمی‌گیرم، با روی خوش جلو می‌روم به آنها هدیه می‌دهم، هدیه‌ها را پول حقوق خودم می‌گیرم، جوری پیش می‌روم که اول با هم دوست شویم و پله‌به‌پله پیش می‌روم.

دوست‌های زیادی پیدا کرده‌ام، رفیق‌هایی از همین دخترهای کم‌حجاب. یک بار دختری که سر تا پایش خالکوبی بود کنار پرچم متبرکی که با خودم برده بودم، نشسته بود و گریه می‌کرد، می‌گفت یک چیزی به من بده که متحول بشوم، همین دختر بعدها چادری شد.

نگاه فاطمه‌زهرا بعد از این تغییر و تحول اساسی به مردها هم تغییر کرده است، می‌گوید: «نامزد دارم، بچه هیئتی بود، اول اون عاشق من شد، من هم چون بچه‌هیئتی بود ازش خوشم آمد».

موقع خداحافظی می‌پرسم مراسم عروسی کی هست؟ می‌خندند و می‌گوید: «حتما دعوتت می‌کنم».

پایان پیام/۸۰۰۱۹/ش


در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.

منبع خبرگزاری فارس
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دو × 4 =

دکمه بازگشت به بالا