روایتی از سرزمین ققنوسها/ چرا امام راحل عملیات «طریق القدس» را «فتح الفتوح» نامیدند؟ + تصاویر
خوزستان سرزمین معبرهای خاکی و مقتلهای دریایی است؛ دیار دلیرمردان و زنانی که انعکاس روشن آفتاب بودند در رودخانههای سرخِ حماسه … آنهاکه ردپای حضورشان،تا ابد بر شانههای تاریخ به یادگارمانده است، خوزستان کربلای ایران است. |
به گزارش وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از اهواز، چهل و دو سال پیش در آذر ماه سال 60 شمسی عملیات «طریق القدس» با رمز «یا حسین(ع)» به وقوع پیوست؛ عملیاتی که معمار کبیر انقلاب اسلامی آن را «فتح الفتوح» نامیدند.
از جمله اهداف عملیات طریق القدس میتوان به قطع ارتباط دشمن از شمال به جنوب که با بسته شدن تنگه چذابه تحقق یافت و آزاد کردن شهر «بستان» که عراق بهویژه شخص صدام به هنگام اشغال آن تبلیغات بسیار وسیعی را در سطح بینالمللی به راهانداخته بود، اشاره کرد.
در زمانیکه عملاً طرحریزی عملیات برای آزادسازی سرزمینهای غرب سوسنگرد و شهر بستان در اواسط مهر سال 1360 آغاز شد، از عنوان طرح کربلای یک برای اسم این عملیات استفاده میشد. اما به محض آغاز اجرای عملیات، نام طریقالقدس برای آن برگزیده شد.
با توجه به اینکه در آن ایام، دولت عربستان در پی برگزاری کنفرانس «فاس» با حضور سران کشورهای اسلامی به منظور پرداختن به مسائل فلسطین بود و بسیاری از کارشناسان و تحلیلگران، نتیجه عملی این همایش را حمایت از رژیم صهیونیستی و تضعیف عملی فلسطینیها ارزیابی میکردند، بنابراین نام این عملیات، «طریق القدس» گذاشته شد تا نشان داده شود که سرزمینهای اشغالی فلسطین، فقط با برگزاری جلسه و همایش و یک نشست و برخاست آزاد نمیشود، بلکه با انسجام ملت فلسطین و با انجام یک سلسله عملیات نظامی از سوی کشورهای اسلامی، میتوان امید داشت تا سرزمینهای فلسطین از چنگال اسرائیل، آزاد شوند.
نقش تاثیرگذار رزمندگان خوزستانی و به ویژه برادران مسجد جزایری اهواز و شهادت تعداد زیادی از آنها در این عملیات ما را بر این داشت تا به سراغ حاج جواد شالباف از رزمندگان سالهای غرورآفرین دفاع مقدس بودند برویم و شرح این عملیات را از زبان این دلیر مرد سرد و گرم چشیده روزگار؛ جویا شویم.
روز هفت آذر سال 60 بود که خبر انجام عملیات طریق القدس به گوشم رسید. با چند نفر از بچههای مسجد جزایری قرار گذاشتیم که راهی سوسنگرد شویم. فاصله ما تا سوسنگرد حدود 50 کیلومتر بود. به همراه فرهاد شیرالی به دنبال محمدرضا حسن زاده رفتیم.
خانواده محمدرضا همه جوره هوای رزمندهها را داشتند و در زمان فعالیتهای انقلابی هم همیشه در خانهشان به روی بچههای مسجد باز بود. به دعوت مادر محمدرضا حسن زاده آن روز نهار را در منزل شان ماندیم و پس از آن با جمعی از بچههای مسجد جزایری به سمت سوسنگرد حرکت کردیم.
فرهاد شیرالی مسئول شناسایی آنجا بود، حمید رمضانی و حسین احتیاطی هم همین طور. اینها کاملا منطقه را میشناختند و از زیر و بم آن آگاه بودند. بچهها با هر وسیلهای که گیرشان آمده بود خود را به محل مقرر میرساندند. باران تندی میبارید و هوا به شدت سرد بود، با این حال بعضی از بچهها شبانه و با موتور خود را به محل رسانده بودند.
همه در دبیرستانی که منتهی میشد به خروجی سوسنگرد به سمت هویزه به نام مقر شهید بهرامی مستقر شدند. شب را آنجا سپری کردیم. یادم هست اتاقی که ما در آن بودیم را با بیرقی سبز رنگ به کلام سیدالشهدا علیهالسلام آراسته بودند.
پرچمی که روی آن نوشته شده بود: «اگر دینِ محمد صل الله علیه وآله جز به کشته شدنِ من برپا نمیشود، پس ای شمشیرها مرا در آغوش بگیرید.» این کلام منسوب به اباعبدالله الحسین علیهالسلام واقعا غیرت ما را به جوش آورد و ردای شجاعت بر تنمان پوشاند.
آن شب تا صبح برخی از رزمندهها بیدار بودند و دعا و نیایش میکردند؛ یکی از آنها شهید سید فرج سیدنور بود که یادم نمیآید نماز شبش ترک شده باشد و یا شهید حمید رمضانی که چشم از سواد و بیاض عالم گرفته بود و فقط سودای لقاء الله در سر میپروراند و نالههای جانسوزش در نماز شب شهره خاص و عام بود.
ظهر فردا، نماز جماعت را به امامت حاج آقا ترابی خواندیم؛ بعد از نماز جماعت آقای صادق کرمانشاهی درباره رشادتهای اباعبدالله الحسین علیهالسلام سخن گفت و بچهها، هایهای گریه میکردند. بچههای مسجد جزایری واقعا محور بودند.
در هر منطقهای که حضور داشتند نمیگفتند فلان یگان، میگفتند بچههای مسجد جزایری و معروف بودند. همه بچهها دوست و رفیق و همدم همدیگر بودند ولی بعضیها ارتباط نزدیک تری با هم داشتند. مثلاً شهید محمدرضا حسن زاده و شهید سعید درفشان خیلی با همدیگر دوست بودند. بعد از نماز بچهها مشغول وداع شدند و صحنههای بسیار نابی رقم خورد که همه ما را متاثر کرد.
فرهاد شیرالی و حمید رمضانی و منصور بنی نجار و فضل الله صرامی پیش از عملیات کارهای شناسایی در منطقه را انجام داده بودند، بعد برای ما توضیح دادند که ما به هشت محور تقسیم میشویم و هر کدام سمت معبری برویم.
معبر که میگوییم به معنای آب رو هست، چون منطقه سوسنگرد و هویزه یک منطقه کفی است و تپه و کوه به آن شکل نبوده، از سوسنگرد که به سمت بُستان میآییم زمین تختتر میشود و کفی.
بعد راهی و جایی که شما میخواهید پوشش و استتار بدهید، نیست و بچهها از روی معبرهای کشاورزی که در آن منطقه بودند، آنها را انتخاب میکردند که ما از این معبر برویم و به منطقه برسیم.
ما در منطقه سوسنگرد مستقر بودیم، از سوسنگرد به سمت هویزه که بیاییم، یک جایی هست به نام امامزاده زین العابدین که ما آنجا مستقر شدیم و تیپهای دیگری که باما نبودند از سمت تنگه چذابه آمده بودند که بستان را آزاد کنند.
هدف عملیات طریق القدس آزادسازی شهر بستان بود، ولی در کنارش زمینهای دیگری هم بایستی از لوث عراقیها پاکسازی میشد. بعد از نماز اعلام کردند که از هشت معبر باید وارد شویم.
یک معبر ما بودیم یک معبر آقای کیانی بود، یک معبر حمید رمضانی بود، یک معبر حسین احتیاطی بود. من با فرهاد خیلی دوست و رفیق بودم چون هم سن بودیم و تابستان در کلاسهای عقیدتی من و فرهاد و جعفر فلسفی و چند نفر دیگر باهم بودیم برای همین گروه فرهاد شیرالی را انتخاب کردم و با او همراه شدم؛ برادران دیگری مانند سید فرشاد مرعشی، سید محمدرضا حسنزاده، مهدی قلعه تکی، مهرداد همتپور، منصور بنی نجار، علی بلک، فضلالله صرامی و صادق کرمانشاهی و رسول خمینی و چند نفر دیگر هم با ما بودند.
باران نم نم میبارید، ما در عقب وانت نشسته بودیم و با لباسهای خیس در آن سوزِ سرما به طرف خط مقدم میرفتیم. سیدمحمدرضا حسن زاده آیت الکرسی میخواند، مهرداد همت پور به همراه صادق کرمانشاهی دعای توسل میخواند. هرکس به نحوی خود را مشغول دعا و نیایش کرده بود. در آن تاریکی گاهی منور میزدند.
تیربار دشمن مرتب کار میکرد و تیرها به زمین اصابت میکرد. همه در یک سنگر جمع شدیم. فرهاد شیرالی بیرون رفت تا وضعیت را رصد کند.
ساعت دوازده شب بود و قرار بود عملیات در ساعت سی دقیقه بامداد شروع شود. یک بیسیم پیدا کردیم و شروع کردیم بیسیم زدن به کانالهای دیگر و دیدیم که آنها میگویند.
«یا حسین یا حسین» و فهمیدیم که رمز عملیات طریق القدس «یا حسین» است. فرماندهی عملیات آن شب را از یک طرف عزیز جعفری برعهده داشت و از طرف دیگر سعید درفشان بود. همه جا گِل بود و پوتینها به سختی از گِل جدا میشد. رگبار تیر و توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد.
صدای گلولهها را که از بالای سرمان میگذشت و هوا را میشکافت به خوبی احساس میکردیم. خمپارههایی که شلیک میشد اکثراً خمپاره 60 بود. خمپاره 60 بردش خیلی کم است و فرصتی برای جان پناه وجود ندارد، ترکشهایش هم خیلی ریز هست.
صدای خمپاره راکه شنیدم، یک دفعه یک چیزی انگار به من گفت که بیا جلو، آمدم جلو و دیدم که فرهاد شیرالی یک طرف معبر افتاده، فضل الله یک طرف نشسته و دستش را میفشارد و صادق کرمانشاهی هم پاهایش را گرفته بود… با همان یک دانه خمپاره که شلیک شده بود فرهاد به شدت مجروح شده بود و از سرش خون زیادی میریخت و تعداد زیادی هم مجروح شدند.
من مانده بودم که چه کار کنم؟ در آن وضعیت باید راهکاری میدادیم که بچهها روی زمین نمانند. منصور بنی نجار را صدا کردم و گفتم که منصور بچهها را ببر جلو و ما همانهایی که هستند را به عقب برگردانیم.
منصور راهنمایی گروه را به عهده گرفت و بچهها پشت سر او یکی یکی از کنارمان گذشتند و این آخرین دیدار من با آنها بود؛ شهید سید محمدرضا حسن زاده، شهید همت پور و… من روی فرهاد را با چفیه پوشاندم تا کسی او را نبیند و به خاطر او متوقف نشود.
سه نفر از برادران تخریب هم زخمی شده بودند. یکی از نیروهای بهداری را پیدا کردم و برای به عقب بردن مجروحان از او یاری گرفتم. برادران دیگر از همان محور حمله کرده بودند و من نمیدانستم که سرانجام عملیات به کجا رسیده است ولی مبرهن بود که عراقیها ضربه خورده بودند با این حال شلیک تیر و توپ و خمپاره همچنان ادامه داشت.
به چهره معصوم فرهاد که صورتش رو به آسمان بود نگاه کردم. دستی روی صورت نازنینش کشیدم و خون روی لبهایش را پاک کردم. منورها که در آسمان روشن میشد چهره آسمانی فرهاد روحانیت عجیبی پیدا میکرد آن قدر معصومانه چشم جسم بسته و چشم دل به سوی رب جلیلش گشوده بود که در شرح آن صحنه واقعا عاجز و ناتوانم.
شروع به خواندن سوره حمد و آیت الکرسی کردم و فرهاد و صادق کرمانشاهی و فضل الله صرامی را روی برانکارد گذاشتم و رویشان پتو کشیدم. چند ساعت از زخمی شدن بچهها میگذشت و هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم به هر والذاریاتی بود بالاخره حدود ساعت 5 صبح به بیمارستان سوسنگرد رسیدیم.
بچهها را تحویل دادم و اسلحههای خودم و بقیه مجروحین را برداشتم و به عقب برگشتم. تنها و خسته و دل تنگ بودم… لحظات بسیار سختی بر من گذاشت تا بالاخره به مقر گردان رسیدم.
اولین کسی را که دیدم حاج مهدی شریف نیا بود با درماندگی و استیصال جویای سرانجام عملیات و حال بچهها شدم؛ بیدرنگ من را در آغوش گرفت و هر دو اشک شدیم روی شانههای هم… او گفت که حسین احتیاطی شهید شده است.
بعد از او علیرضا مسرتی از راه رسید و رو به من کرد و پرسید: چرا صورتت خونی شده؟ ناگهان به خودم آمدم و دیدم تمام صورت و لباسهایم خونی شده است و من متوجه نشده بودم.
هر لحظه منتظر رسیدن خبری از برادرانم بودیم. چند نفر در حالی که زخمی بودند آمدند و گفتند: حاج آقا مهدوی به شهادت رسیده است. در بهت و حیرت این خبرها بودیم که حمید رمضانی از راه رسید و گفت: سیدفرج سیدنور زخمی شده و در محاصره عراقیها قرار گرفتهاست. تعداد زیادی از رزمندهها هنوز برنگشته بودند و من سرگشته و حیران شب تا صبح را در سوسنگرد گذراندم تا اگر دوباره نیاز شد به خط بروم.
چندین ساعت از اتمام عملیات گذشته بود و دیگر از برگشتن بقیه بچهها ناامید شده بودیم. در اهواز مردم به خاطر پیروزی و بازپس گیری شهر بستان خیلی خوشحال و شادمان بودند.
چون دستاوردهای این عملیات واقعا چشمگیر بود؛ در این عملیات بستان به آزادسازی رسید و نتایجی همچون قطع ارتباط بین نیروهای دشمن در شمال غربی و جنوب غربی خوزستان، آزاد سازی 70 روستای منطقه و 5 پاسگاه مرزی، تصرف و تامین تنگه چذابه، تامین مرز مشترک و دسترسی به هورالهویزه، پاکسازی 800 کیلومتر مربع از لوث وجود دشمن به دست آمد.
پنج شب از عملیات گذشته بود که خبر دادند چند شهید در سردخانه بیمارستان هستند. من به همراه حاج صادق آهنگران به آنجا رفتیم تا شهدا را شناسایی کنیم. پیکر مطهر شهید شیرالی را دیدم که آرام خفته بود. رو به حاج صادق آهنگران کردم و گفتم: نه… این فرهاد نیست … ولی صادق من را دلداری میداد و میگفت: به صورت نورانی اش نگاه کن جواد…. این خود فرهاد است.
بعد از چند روز فرهاد را به خاک سپردیم و من دوباره به سوسنگرد رفتم. حدود چهل روز از عملیات گذشته بود که یک روز شهید بقایی گفت: پیکرهای شهدای عملیات طریق القدس را در منطقهای که تحت محاصره عراقیها بوده پیدا کرده است. من به همراه شهید سعید درفشان و شهید حمید رمضانی و چند نفر دیگر به منطقه رفتیم و پیکرهای مطهر آنها را پیدا کردیم.
پس از 35 روز نیروهای عراقی که فقط یک سر پل جلوی رودخانه نیسان برایشان مانده بود برای تثبیت بیشتر مواضعشان عقبنشینی کردند و به پشت رودخانه که یک مانع طبیعی برای آنها بود رفتند.
شهید سعید درفشان، شهید حمید رمضانی و من اولین افرادی بودیم که به محل شهادت بچههای مسجد رسیدیم. پیکر سید محمدرضا حسن زاده علی رغم اینکه مدت زیادی زیر آفتاب و باد و باران مانده بود کاملا سالم بود و وقتی آن را بلند کردیم خون از بدنش میریخت. انگشت دست راست شهید علم به حالت شلیک تفنگ کلاش ثابت مانده بود.
وقتی برگشتیم اهواز تشییع باشکوهی برای شهدای مسجد برگزار کردیم؛ شوری حسینی در شهر به پا شد… آنها رفتند ولی خون این شهدا درخت انقلاب را آبیاری کرد و امروز انقلاب اسلامی مرهون خون همین شهدایی است که نامشان بر تارک تاریخ این سرزمین میدرخشد.
خاطرم هست که امام خمینی رحمتالله علیه نیز پس از اتمام عملیات با صدور پیامی به ستایش رزمندگانی که فتح بستان را رقم زدند پرداختند و با اشاره به آیه شریف نْ تَنْصُرُوا اللّهَ یَنْصُرْکُمْ وَ یُثَبِّتْ اَقْدامَکُمْ فرمودند:«تلگرافهای شریف که بشارت پیروزی قوای مسلح شجاع را بر قوای شیطان آمریکایی صدامیان که با هجوم ظالمانۀ خود فتح قادسیه را به مغزهای تهی از ایمانِ به غیب وعده میدادند، واصل گردید.
اتکا به مسلسل و تانک، و غفلت از خداوند قادر و جنود الهی، انسانها را به ورطۀ هلاکت و فضاحت می کشاند.
آنانکه رمز پیروزی را مجهز به جهاز شیطانی و «میگ»ها و «میراژ»ها می دانند و ایمان به غیب و خداوند قادر را به حساب نمی آورند و دم از پیروزی قادسیه می زنند و رمز پیروزی قادسیه و مؤمنان صدر اسلام را باز نیافتهاند و قدرت ایمان و شهادت طلبی را نمی فهمند، باید با شکست مفتضحانه روبهرو شوند و گوشمالی الهی ببینند.
اینان از پیروزیهای صدر اسلام ـ که پیروزی ایمان و خون بر شمشیر و قوای جهنمی بود ـ باید عبرت بگیرند. مردم ایران و ارتش و سپاه و بسیج و سایر قوای نظامی و غیرنظامی برای حفظ اسلام و کشور اسلامی و رسیدن به لقاءالله دفاع می کنند، و فرق است بین این عزیزان و آن گولخوردگان که برای مقاصد پلید آمریکا و وابستگان آن به جنگ برضد اسلام و قرآن مجید برخاستهاند.
آنچه برای اینجانب غرورانگیز و افتخارآفرین است روحیۀ بزرگ و قلوب سرشار از ایمان و اخلاص و روح شهادت طلبی این عزیزان ـ که سربازان حقیقی ولیالله الاعظم ـ ارواحنا فداه ـ هستند، و این است فتح الفتوح. من به ملت بزرگ ایران و به فرماندهان شجاع قبل از آنکه پیروزی شرافتمندانه و بزرگ خوزستان را تبریک بگویم، وجود چنین رزمندگانی را که در دو جبهۀ معنوی و صوری و ظاهر و باطن از امتحان سرافراز بیرون آمدهاند، تبریک می گویم.
مبارک باد بر کشور عزیز ایران و بر ملت شریف، رزمندگانی چنین قدرتمند و عاشقانی چنین محو جمال ازلی و سربازانی چنین دلباخته که شهادت را آرزوی نهایی خود و جانبازی در راه محبوب را آرمان اصیل خویش می دانند. افتخار بر رزمندگانی که جبهههای نبرد را با مناجات خویش و راز و نیاز با محبوب خود عطرآگین نمودند.
فخر و عظمت بر جوانان عزیزی که در راهی قدم برداشته و پاسداری از مکتبی می کنند که شکست ناپذیر و سرتاپا پیروزی است. و ننگ بر آنان که در راهی جان خود را هدر می دهند و عِرض و آبروی خود را می برند که پیروزیشان شکست و زندگیشان ننگآفرین است.
اینجانب از فرماندهان محترم و رزمندگان عزیز قوای مسلح نظامی و انتظامی، ارتش و سپاهی و بسیج مستضعفان و ژاندارمری و شهربانی و عشایر محترم و نیروهای نامنظم و مردمی تشکر و قدردانی می کنم.
درود بر شما و همه آنان که برای اسلام و کشور عزیز خود حماسه می آفرینند. از خداوند تعالی پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و سلامت و سعادت همگان را خواهانم. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته».
گزارش از سمیه همت پور
انتهای پیام/73/.
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استانها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید .
منبع | خبرگزاری تسنیم |