دختری در آرزوی کانال کمیل
تو سختیهام صداش میکردم و او هم برادرانه کنارم بود، همیشه حسش میکنم، تو ترسها و تنهاییهام هست، هر وقت کمکی لازم داشته باشم صداش میکنم، شهید ابراهیم خیلی با معرفت و بامرامه! |
خبرگزاری فارس کرمان _ آمنه شهریارپناه: برای یک نشست در حوزه زنان به گلزار شهداء کرمان دعوت شده بودم، ساعت ۱۰ صبح بود که به مرقد مطهر سردار آسمانی رسیدم، سنگهای همرنگ را رد کردم، از کنار مزار شهدای گمنام گذشتم و به مرقد شهید ماهانی رسیدم.
صحبتهای چند دختر کم سنوسال بالای مرقد شهید علی ماهانی توجهم را به خود جلب کرد، ظاهرشان نشان میداد از طیفهای مختلفی هستند.
روی صحبتها و شوخیهایشان به سمت یک نفر بود، او هم گاهی میخندید، گاهی با دو دستش روی صورتش را میگرفت و گاهی هم سرش را پایین میانداخت، سمتشان رفتم و خودم را در بین آنها جای دادم.
سه نفرشان چفیههای همرنگ پوشیده بودند، در حین اینکه فاتحه و صلواتی میفرستادم، تمرکزم روی دختران بود تا بالاخره بدانم موضوع بحثشان چیست که دختر جوانی با برخی کلمات اینقدر ناآرام و رنگبهرنگ میشود.
دختر کناریام که بعدا متوجه شدم نامش معصومه است، دستش را جلوی دهانش گذاشت و چیزی گفت، هنوز جملهاش تمام نشده بود که دخترک دو دستش را روی صورتش گذاشت و بلند بلند زد زیر گریه!
بقیه هم که تا حالا ریز ریز میخندیدند، ناگهان دستانشان را روی دهانشان گذاشته و انگار که پشیمان شده باشند، خندههایشان را جمع کردند و همه هم صدا گفتند: نازنین!
اینجا بود که کنجکاوی خبرنگاریام گل کرد و با تک سرفهای وارد ماجرایشان شدم.
نامش نازنینزهرا بود، دختر دهه هشتادی! از همان نسلی که برخی آنها را زِد میدانند و میگویند به هیچ چیزی پایبند نیستند، اما بزرگ ما، آقای ما، رهبر ما آنها را امید انقلاب معرفی میکنند و اعتقاد دارند اینها هستند که کشور را به قلههای پیشرفت میرسانند.
از همان معصومه خانمی که شیطنت از نگاهش میبارید پرسیدم ماجرا چیه؟ چرا گریهش انداختی؟
گفت: بگین خودش تعریف کنه، نازنینزهرا خوش تعریفیش معروفه!
نگاهم به سمتش کشیده شد، سرش را به دو طرف تکان داد و پایین انداخت…
چی بگم خانم حس انسان تشنهای رو دارم که با لبهای ترک خورده، بردنش لب آب و فقط لبهاش رو کمی تر کردن و برگردوندن!
۷ سال انتظار برای رفتن به راهیاننور
نمیدانم چطور نگاهش کردم که لبخندش کش آمد و گفت: هفته پیش از راهیاننور آمدیم، بعد از ۷ سال انتظار، سه روزه رفتیم و برگشتیم.
سه روزی که مهمترین بخش زندگیام را رقم زد، خیلی خوب بود، مثل یک رویا … اما آنطور که میخواستم نشد، انگار انتظار هفتسالهام تمدید شده و چشمانم به آن بلوغ نرسیده که برخی جاهایی که دوست داشتم و در آرزویش مانده بودم را ببینم.
همه چیز از یک عکس شروع شد
هفت، هشت سال پیش چیزی به اسم رفیق شهید نمیدونستم، گاهی با شهداء حرف میزدم و با هاشون درددل میکردم، تا اینکه یه روز عکسی از ابراهیم هادی تو فضای مجازی دیدم، بهم یه حس خوب منتقل کرد، اما از صفحهش گذشتم.
زمان میگذشت و این تصاویر هر روز پررنگتر میشد، هرجایی تو فضای مجازی میرفتم بود، ناخوادآگاه به سمت زندگی نامهش کشیده شدم تا ازش چیزای بیشتری بدونم.
هرچی بیشتر میخوندم و میدونستم بیشتر بهش نزدیک میشدم، مدتی که گذشت شد رفیقم!
تو سختیهام صداش میکردم و او هم برادرانه کنارم بود، همیشه حسش میکنم، تو ترسها و تنهاییهام هست، هر وقت کمکی لازم داشته باشم صداش میکنم، خیلی با معرفت و بامرامه!
سالها آرزو دارم محل شهادت برادر شهیدم را ببینم
سالها آرزو داشتم محل شهادتش را ببینم، در همه این ۷ سال، هزار بار خودم را در کنار کانال کمیل تصور و به امید روزی که آنجا را میبینم زندگی کردم.
شنیده بودم مدرسه دانشآموزان را به راهیاننور میبرد، اما شرایطی دارد، اول اینکه باید یه پایهای رسیده باشیم و دوم هم ظرفیتش خیلی محدود بود.
وقتی گفتند سال نهمیها را به راهیاننور میبرند، ذوقی زیر پوستم نشست، به امید اینکه کلاس نهم بشوم، زندگی کردم همین که به سنش نزدیک شدم، کرونا شد و همه چیز را بهم ریخت!
کلاس هشتم بودم که کرونا شد، گفتند کلاسها غیر حضوری است، در خانه بمانید! به امید اینکه سال آینده تمام میشود و میتوانم شانسم را برای حضور در راهیاننور امتحان کنم روزها را گذراندم، اما سال بعدش هم همینطور شد، سؤوال کردم پس راهیاننور؟ گفتند آن هم مجازی است!
خیلی غمگین و ناراحت بودم، اما چارهای نبود، صبر کردم، میگفتند کلاس دوازدهم که باشی بازم میتونی شانست رو برای حضور در راهیاننور امتحان کنی، به همین امید زندگی کردم و درس خوندم.
بدرقهای که برات رفتنم بود
روزی که دانشآموزان میخواستند عازم خوزستان بشوند، برایشان آینه و قرآن گرفتم، بماند آن روز چه حسی داشتم و چقدر دوست داشتم جای یکی از آنها باشم.
این یک سال هم گذشت، وقتی برای ثبتنام کلاس دوازدهم رفتم، اول سؤوال کردم راهیاننور کی میبرین؟ گفتند هنوز بخشنامهای نیومده.
تا همین چند روز منتظر ماندم، همیشه فکر میکردم اطلاعیه آن را در صف مدرسه یا روی شیشه سالن یا تابلوهای اعلانات ببینم، اما روزی یکی از همکلاسیها آمد و به من و دوستم گفت: خانم مدیر باهاتون کار داره.
قلبم در جا افتاد، هرچه فکر کردم یادم نمیآمد چه کردهام، با خودم گفتم نکند ماجرای آش نخورده و دهان سوخته باشد؟ با هزار ترس و استرس به دفتر مدیر رفتیم.
خانم مدیر رو کرد به همان همکلاسی و گفت: نگفتی بهشون؟ او هم جواب داد: نه خانم فک کردم شما بگین غافلگیر بشن!
وقتی مدیر مدرسه گفت میخواهیم شما را به راهیاننور ببریم، پاهایم سست شد و همانجا روی صندلی نشستم و گریه کردم.
اون روز یکشنبه بود و گفتن آماده بشین جمعه حرکت میکنیم، به کسی هم چیزی نگین شاید دوست داشته باشن بیان اما شرایطش نیست، ظرفیت محدوده.
همه دنیایم فدای شهید ابراهیم
انگار در آسمونها سیر میکردم، هرچی از خوشحالیم بگم کم گفتم، هیچ کلمهای و هیچ جملهای نمیتونه عمق آن لحظههای من رو به تصویر بکشه، اگر میگفتند میلیاردها تومان بهت میدیم و این سفر رو نرو، مگه قبول میکردم؟ میگفتم همه دنیا فدای شهید ابراهیم! فدای یک تار موی او.
آن چند روز را همینطور گذراندم، ساکم را بستم، قرار بود همه در گلزار شهداء کرمان جمع بشویم و با بدرقه حاج قاسم برویم.
وقتی در اتوبوسها جای گرفتیم و خواستیم حرکت کنیم، با ذوق پرسیدم، فکه و کانال کمیل هم میریم؟ گفتند نه دانشجوها را اونجا میبرن!
این جمله اثر بدی روی من گذاشت، حس فردی را داشتم که از بلندی سقوط میکند و همزمان کسی گلویش را فشار میدهد.
شاید پوشیدن همین چادر قدرشناسی از شهدا باشد
دیگر صداها را نمیشنیدم، روی صندلیام نشستم و اشک ریختم، وقتی وارد خاک خوزستان شدم، کمی حالم عوض شد، وقتی شبیهسازی جنگ را دیدم، هزاران بار خدا را شکر کردم که در کشور امنی زندگی میکنم و هزاران بار درود فرستادم برای مردان مردی که روزی رفتند تا ما تکرار آن صحنهها را نداشته باشیم.
نمیدانم چطور باید از آنها تقدیر کرد، شاید پوشیدن همین چادر قدرشناسی باشد.
صدای یک خمپاره معمولی زمینوزمان را میلرزاند، چطور میتوانستیم در میان صدای بمب و موشک زندگی کنیم؟ حتی تصورش هم سخت است.
جاهای مختلفی رفتیم، یادمانهای زیادی دیدیم، درباره هرکدامشان میتوانم ساعتها حرف بزنم، مخصوصا یادمان شهید چمران که فخر علمی ما بود، وقتی کارنامهاش را دیدم به خودم به عنوان یک مسلمان و دوستدار شهداء بالیدم.
حسرتم این بود که کانال کمیل نرفتم!
تپه سلام، شلمچه، پلهای شناور، سنگر شهید باقری، لندیگراف و بسیاری مناطق دیگر رفتیم، روایتهایی را شنیدیم و عهدهایی بستیم، باورم نمیشد که دارد تمام میشود اما فکه و کانال کمیل نرفتم!
نفسم تنگ بود، قلبم سنگینی میکرد، مسیر برگشت خیلی برایم سخت گذشت تا جایی که وقتی رسیدیم،داغون بودم.
زمانی که مادرم تماس گرفت، طاقتم تمام شد و اشکم درآمد، اشکی که هنوز هم جاری است و با کلمهها و جملهها میجوشد و بیرون میریزد.
کانال کمیل نقطه ضعف من شده، آن را از زبان هرکسی بشنوم، تغییر حالاتم مشهود است.
وقتی یک دختر دهه هشتادی راوی دفاع مقدس میشود
از نازنین زهرا درباره برنامههای بعد از راهیان نورش پرسیدم از اینکه چه عهدهایی بسته و قرار است چه کارهایی انجام دهد، او هم جواب داد: ظهر روز بعد از اینکه کرمان رسیدیم، آمدیم گلزار شهداء، بعد از آن هم عوض شدن کل بچههای کلاس را دیدم، زمینهها در دانشآموزان فراهم است، دوست دارم دلهایشان را به سمت شهداء ببرم و آنها را با اتفاقات ۸ سال دفاع مقدس آشنا کنم.
از روزی که برگشتم سعی کردم رسالتم را دنبال کنم، روایتگر شدم، هرچند دستوپا شکسته و کموبیش! اما شروع کردم و دوست دارم اطلاعاتم را تکمیل و به سمتی قدم بردارم تا برادرم، رفیق شهیدم، ابراهیم خان هادی از من راضی باشد.
آرزوی دیدن کانال کمیل را در قلبم نگه میدارم
عشق به شهدا و آرزوی دیدن کانال کمیل را در قلبم نگه میدارم و با امید و اعتقاد به سمتی قدم میگذارم که ابراهیم و دوستانش رفتند.
پایان پیام/ ۸۰۰۶۵ /ش
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |