برای ما حمدی بخوانید که شما زندهاید و ما مُرده!
در میان شهدا، یکی همسِن مادر سادات بود؛ ناخودآگاه، شروع به حرف زدن با او کردم و پرسیدم یعنی از کدام بیابان، استخوانهایت را پیدا کردهاند؟ آیا مجروح بودی و کسی پیدایت نکرد و در تنهایی جان دادی؟ قبل از شهادت آب نوشیدی یا تشنه لب بودی؟ پدر و مادرت در انتظار آمدنت چه کشیدند؟ حالا هم که آمدی، گمنامی پیشه کردهای! |
خبرگزاری فارس از قم- اعظم ربانی: گمنامی تنها برای شهرتپرستان دردآور است وگرنه همه اَجرها در گمنامیست؛ امروز همه آمده بودند، از نوزادِ شیرخوار گرفته تا پیرمردی که با عصا و به سختی راه میرفت، وقتی خوب به چهرهها مینگرم، اکثرا جوان و نوجوانند! واقعا در روز تعطیل و این هوای سرد، این حجم از جمعیت، تحسین برانگیز است.
صدای شعار مردم هر از چند گاهی بلند است، اشعاری از جنس خاطره، غیرت و حتی شهادت؛ “لبیک یا خامنهای لبیک یا حسین است”، “ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده”؛ در سالروز شهادت مظلومانه و غریبانهی مادر پهلوشکسته، گمنامانی مظلوم بعد از سالها دوری و غُربت، برای زیارت حرم مطهر بانوی کرامت آمدند؛ همان بسیجیان جان برکف و عاشقانِ حضرت مادر.
احساس میکنم دلشان خیلی برای زیارت تنگ شده، چقدر این جوانان شبیه مادرند، با این تفاوت که این لالههای گلگون، از روزی که آمدند، بارها تشییع شدند، امروز هم ابتدا در حرم و بار دیگر در محلی که قرار است دفن شوند، تشییع میشوند.
این همه احترام برای آمدن عاشقان و دلباختگان حضرت زهراست؛ اما عالمیان فدای خانمی که غریبانه و در دل شب، غریبانه و مظلومانه تشییع میشود، آخر چرا غریبانه؟ چرا مخفیانه؟ دلیلش را در وصیت مادرمان باید بیابیم، وصیتی که برای مسلمانان چند پیام مهم دارد.
پیام اول، اعلام تنفّر از غاصبان حکومت است که راه مستقیم الهی را منحرف کردند و پیام دوم، اعلام تنفّر از مردمی بیبصیرت که در برابر حکومت جور، سر تسلیم فرود آوردند و با اینکه میدانستند حق با کیست، او را یاری ننمودند؛ زیرا حضرت میداند که برخی از همان صحابهی دیروز، حیلهگرانِ امروز هستند که با شرکت در مراسم تدفین، درصدد احراز مشروعیت برای خودشان هستند، از این رو حضرت با این حرکت سیاسی، به همه فهماند که اجرای اسلامِ واقعی، بدون حکومت اسلامی، امکان پذیر نیست و با این وصیتنامهی سیاسی، چهرهی مخالفان و منافقان را بر ملا ساخت تا سخن پیامبر برای همیشه، در عالم طنینانداز شود که “اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ لَیَغضِبُ لِغَضِبِ فاطِمَه وَ یَرضی لِرِضاها”؛ اکنون دیگر فاطمه علیهاسلام در میان ما نیست؛ اما خاطره گریههایش که به خاطر نجات امت و ولایت بر میآمد، هنوز در گوش تاریخ، طنین انداز است.
امروز اما گمنامانی آمدند که در حقیقت چون مادر، از جان، مال، فرزند، مقام و موقعیتشان چشم پوشیدند تا ولایت و دین خدا بماند؛ آمدند تا با حضورشان، هوای آلودهی شهر را نور، معنویت و پاکی ببخشند و واقعا خوشا به سعادتشان.
آنان که در جبهه، به دنبال “سربند یا فاطمه” بودند، امروز در سالروز شهادت مادر پهلو شکستهشان، تشییع شدند؛ آه ای شهدا! برای ما حمدی بخوانید که شما زندهاید و ما مُرده! خدایا عاقبت ما را هم ختم به شهادت کن.
همه گریه میکنند، زن و مرد، کوچک و بزرگ، ذکر همه لبها “یازهراست” از دختر کوچکی که کنارم ایستاده و مثل ابر بهار گریه میکند پرسیدم: اسمت چیست و چرا آمدهای؟ مگر امروز مدرسهها تعطیل نبود چرا در خانه نماندی تا بخوابی و استراحت کنی؟ گفت: اسمم فاطمه است و ۱۲ سال دارم و کلاس ششم هستم؛ آمدم تا در تشییع شهدا باشم؛ چون مدیونشان هستم، آنان در حقیقت خون پاکشان را برای دفاع از من و چادر من دادهاند و اگر نبودند، معلوم نبود من الان میتوانستم درس بخوانم یا نه! خیلی دوستشان دارم.
بعد شروع به گریه کرد و اشکش جاری شد، واقعا چقدر اینجا فضا معنویست، هیچ کس از گریه کردن خجالت نمیکشد، مردها هم بلند بلند گریه میکنند.
نگاهی در میان جمعیت کردم، خانم میانسالی که عکسی در دست دارد، توجّهم را جلب کرد، جلوتر رفتم، نام و تصویرِ سه شهید را دیدم که در دست گرفته است، “شهید علی اصغر رحیمیان”، “شهید مهدی رحیمیان” و “شهید حسن رحیمیان”. پرسیدم این شهدا، با شما نسبتی دارند؟ قطرهی اشکی از گوشهی چشمش افتاد و گفت: بله برادرانم هستند که به اتفاق دامادهایمان، پنج شهید تقدیم انقلاب کردهایم.
او گریه کرد و من هم با او شروع به گریستن کردم، ناگاه این شعر به زبانم جاری شد که: “با شهیدان عهدها بستیم ما – پس چرا یک قدم نارفته بنشستیم ما”
در بین شهدایی که آمده بودند، عدد سن و سال یک شهید، خیلی خود نمایی میکرد. همسِن مادر سادات بود؛ ناخودآگاه، شروع به حرف زدن با شهیدِ داخل تابوت کردم و از او پرسیدم یعنی از کدام بیابان، استخوانهایت را پیدا کردهاند؟ آیا مجروح بودی و کسی پیدایت نکرد و در تنهایی جان دادی؟ قبل شهادت آب نوشیدی یا تشنه لب بودی؟ پدر و مادرت در انتظار آمدنت چه کشیدند؟ برادر و خواهرت، چند سال برای آمدنت، چشمانشان به در مانده؟ حالا هم که آمدی، گمنامی پیشه کردهای!
چشم پاک دختری از جملهای تر مانده است
چشمهای پاکش اما خیره بر در مانده است
روی دیوار اتاق کوچک تنهاییاش
عکس بابایش کنار شعرِ مادر مانده است
پایان پیام/۷۸۰۳۴
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |