استقبالی متفاوت از شهید گمنام در “هارونی” شهرکرد/ چرا خواستی میان ما باشی؟
خیل عظیم جمعیت در شهر “هارونی” در چهارمحال و بختیاری به استقبال از شهیدی آمده بودند که در میان ما گمنام هستند، اما به راستی که ما گمنامیم و او را آسمانیان به درستی میشناسند. |
خبرگزاری تسنیم ـ شهرکرد ، برایم مهم نیست که دیگر صدای فکرم چه میگوید، کمی کلافه و بهم ریختهام! از دیروز تا حالا این فیلترشکن لعنتی هم کار نمیکند. پدر، شبکه خبر را تماشا و زیر لب به اظهار نظرهای شاخدار یک مسئول کشوری غر و لند میکند و پس از چند دقیقه صدای تلویزیون را خفه و کنترل را آن طرفتر پرت میکند.
برادرم با صدای بم تازه نشسته در گلویش خبر آوردن شهدا را به استان در کانال تلگرامی میخواند و میگوید؛ «امروز ظهر در شهر هارونی شهید گمنام تشیع میشه، باز اوضاع کشور نابهسامان شد و میخوان با آوردن شهید صورت مسئله رو پاک کنن، نمیدونم تا کی قراره این شهدا از خودشون آبرو بگذارن.» مادرم دستانش را سمت موهای نازک کوتاه خود میبرد تا روسری یشمی رنگاش را جلوتر بکشد و با چشم غره به پدر و برادرم، آنها را به خودداری دعوت میکند و به من با لحنی مضطرب میگوید؛ «پاشو دختر مگه نباید بری مراسم تشییع شهیدو پوشش بدی؟ دیرت شد.» و منی که هنوز در رفتن یا ماندن مرددم.
برایم مهم نیست که دیگر صدای فکرم چه میگوید! با کلافگی شال و کلاه زرشکیام را روی سر و گردنم میاندازم، گوشی را از شارژ میکشم، هندزفریهایم رادر گوشهایم میچپانم تا شاید وز وز افکارم را نشنوم، همای در گوشم زمزمه میکند«اسرار ازل را نه تو دانی و نه من… این حل معما را نه تو خوانی و نه من.»
تمام مسیر غرق در افکار خود بودم حالا که چشم باز کردم، خود را در مقصد یافتم، لیست موسیقیهایم تمام شده بود و بدون اینکه متوجه باشم هندزفریهایم ساکت شده بودند. از ماشین پیاده شدم، برف کمی روی کوهها نشسته است، چشمانم پی مسیر را میگیرد تا تپه، جاده خاکی و نمدار است، سرمای باد به صورتم میزند و از چشمانم زیر عینکهای آفتابی آب میریزد، سرما دستانم را گرفته و رها نمیکند و سوز عمیقی به استخوانهای بدنم مینشیند، در لا به لای جمعیت گم میشوم.
زنی لاغر اندام با قد متوسط و چادر مشکی طرحدار دختر بچهاش را بغل کرده است، دختر کاکائو توی دستش را دور دهانش مالیده است و مادر سعی میکند او را مرتب نگه دارد، پیرمرد با صدای خس خس نفس زدن و ریشهای بلند سفید، اورکتی سبز پوشیده و تسبیح تربت را دور انگشتان دستش میگرداند.
خانم مسنی با موهای حنایی از روسری بیرون زده به زور راه میرود و انگار عصای چوبیاش سالهاست همقدم با او گام برمیدارد، سمت چپام رایحه گرم و شیرین ادکلن دختری جوان نگاهم را میدزدد، انگشتانش با لاک ناخن ارغوانی از دستکش بند انگشتی او بیرون زده و کیف دستی مشکی خود را در دست گرفته است و با دست سمت چپش چتریهای خود را از صورتاش کنار میزند.
جلوتر پسر نوجوانی با شلوار زاپدار و صدای بم با دوستان خود گپوگفت میکند و بچههای کوچک دست در دست والدینشان گنگِ جمعیت، قدمهای ریزی برمیدارند و من هم حالا اینجا…
انگار اصلا فرقی ندارد چه کسانی با چه پوششی و فکری اینجا به دیدارت آمدهاند، کسی نمیتواند ادعا کند تو متعلق به سبک و راه و نگرش خاصی هستی مثل خدا که برای همهمان است البته اگر بگذارند!
شاید جاذبهات به دلیل بیادعایی و مردانگیات باشد، همه این آدمها شاهدند که تو جان دادی دریغ از فکر جایگاهی در این دنیا داشتن. تو حتی پس از شهادتت گمنام ماندی، نه صندلی در فلان اداره به تو تعلق گرفت و نه آقازاده شدی.
شاید اگر زنده هم مانده بودی فلان سمت که تخصص نداری قبول نمیکردی و حضورت در جنگ بهانه استخدامت نمیشد و یا شاید امروز سر برخی آقایان بخاطر گل به خودی زدنهاشان فریاد میزدی. شاید این شهر هم که آمدی اصلا شهر تو نیست و از خدا خواستی حتی اسمی از تو نماند. در دهان ذهنم را میگذارم قرار نیست پرحرفی کند.
پا به پای جمعیت در مسیر باریک خاکی گام برمیدارم، باید برای خبرگزاری فیلم و عکس تهیه کنم، از لا به لای جمعیت به سمت تپههای کنار جاده میروم تا از آن بالا بتوان این صف باور را به نمایش گذاشت، صف دنبالهداری از مردم شکل گرفته اما این صفِ ذلت برای خرید مرغ و ارز نیست، این صف باورهای مردم به شهید است.
حالا باید خود التیامی برای پژواک واژهها در ذهنم پیدا کنم، دوباره کنار جمعیت قرار میگیرم، نزدیک زن جوانی میشوم. او از فرط سرما دماغش سرخ شده و دستانش خم نمیشوند، گاه و بیگاه دستانش را بهم میچسباند و میان آنها هااا میکند تا آنها را گرم نگه دارد، پالتوی قهوهای بلندی پوشیده و نیمبوتهای خزدارش خبر از گرمای پاهایش میدهند.
نزدیک میشوم و با لبخند به او میگویم حسابی سرد است، او هم با لبهای سِر شده از سرما لبخند میزند و به نشان تایید حرف من، سرش را رو به پایین تکان میدهد، بدون تعلل از او میپرسم: خانم شما را چی به اینجا کشانده؟ روسری نسبتا ضخیمش را جلوی دهانش میگیرد و بالاخره صدای ظریف زنانهای از لای لبهایش به بیرون سرک میکشد و میگوید:«دقیق نمیدونم، فقط میدونم که این شهید حسابش از همه اتفاقات جداست.»
کم کم از او فاصله گرفتم، خانم مسن حدود 60 ساله با عکس سیاه و سفید پسری در دستانش، نظرم را جلب کرده، گذر عمر جان در پاهایش را گرفته است، کمی نزدیکتر شدم بوی مادر بزرگم را میدهد.
مادر جان این عکس چه کسی است؟ او دستهای چروکیدهاش را روی عکس میکشد و عکس را کمی بیشتر به سمت من متمایل میکند و در جوابم با لحنی مهربان اما غمگین میگوید:«پسرمه. هنوز نیومده، شاید این شهید عزیز از پسرم خبر داشته باشه، پسر من هفده سالش بود که رفت.» گریه افتاد و داغش تازه شد، دستان سردش را فشردم و با دست راستم به سمت جلو مساعدتش کردم. با خودم گفتم چند سال فراق کشیدی؟ وصالتان قرار است کی و کجا باشد؟
ناگهان صدای مویه پیرمردی بند افکارم را پاره میکند، سینه میزند و با صدای لرزان برای خود چیزی زیر لب نجوا میکند ما که نزدیکتر هستیم توجهمان به او جلب شده است.
نمیدانم! خیلی وقت است برای این جور مراسمات اشک نریختم. به بالای تپه رسیدیم وقت آن است که قلب شهر آرام گیرد و مهمان هارونی، میزبان مردم شهر شود، صدای نوحه به گوش میخورد، اشکها جاری شدند، حتی آن مرد اخمو قد بلند و چهارشانه با سیبیلهای پر پشتش سیل اشک برش داشته است و زجه میزند اما من چرا خشکم زده؟ چرا جلوتر نمیروم؟
نه با تو که قهر نیستم مگر میشود با تو که جان دادی و هیچ ادعایی نداری قهر بود. مغزم به پاهایم دستور میدهد کمی نزدیکتر شوم، کفن اندازه یک نوزاد کوچک است چیزی از تو برایمان باقی نمانده، نکند مادرت اینجاست و ما نمیدانیم.
کاش بود و تو را در آغوش میگرفت، کاش حداقل میتوانست از عطر باقی مانده تنات ببوید تا شاید دلش آرام بگیرد، کاش صدای مادرت را میشنیدی، چه میشد پدرت با دستان پیرش روی باقی مانده جسمت دست میکشید و به تو خوش آمد میگفت، تو برادر یا خواهری هم داری؟
اصلا تو اینجا چه کار میکنی؟ چرا خواستی میان ما باشی؟ به خودم آمدم گرمی اشکهایم را روی صورت یخزدهام حس کردم و در راه بازگشت با خودم گفتم شاید آمده بودی تا من هم بیایم. دوباره لیست موسیقی از اول پخش میشود، ”اسرار ازل را نه تو دانی و نه من… این حل معما را نه تو خوانی و نه من.»
انتهای پیام/7540/.
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استانها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید .
منبع | خبرگزاری تسنیم |