دیدار با حضرت ماه؛ روایتی از دیدار مردم خوزستان با رهبر انقلاب
جلسه توجیهی زائرین اهوازی دیدار با رهبر معظم انقلاب، امشب ساعت ۱۹ در یادمان شهید علی هاشمی. سر از پا نشناختم الحمدالله تصمیم قطعی شد نماز میخوانم و سجده شکر را به جای میآورم. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
به گزارش وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس از اهواز، عاطفه اسماعیلی منش؛ خبر آمد، خبری در راه است، خبر کوتاه و مسرتبخش! “رهبر انقلاب با مردم خوزستان دیدار میکند” و من بیخبر از وعده دیدار، به مانند طَبالِ محضرِ شاه، دیدار حضرت ماه را جار زدم، کِی؟ کجا؟ و چه کسی محضر حضرت عشق راهی میشود؟ نمیدانم! دلم ولوله شد، سرم تمنای وصال، چه میشود این خیال محال برایم محقق شود و روبروی تبار عترت، چشم در چشمِ مأمن دلهای شکسته، میراثدار خط علوی و سرباز جبهه مهدوی بنشینم و از ناگفتههای شهر، استانم و مردمم بگویم و حضرت آقا با همان لحن پدرانه محکم بگوید: مشکلات خوزستان ویژه رسیدگی شود!
تقویم همه دولتها را ورق بزنی، برگ زرین این تقویم دادهای مردم خوزستان است که رهبر به فریادشان رسیده! اصلاً مستاصل که میشویم امیدمان را به حضرت آقا گره میزنیم، نیم نگاهی هم کافی است تا قوت قلب شود، بارمان زمین نماند و دوباره بلند شویم.
دو هزار نفر به دیدار حضرت آقا میروند
تصمیم اما قطعی است فقط دو هزار نفر به دیدار حضرت آقا میروند، تازه این تعداد مشترک است بین خوزستان و کرمان! گفتهاند: تعداد زیاد است برای انتخاب دیدارکنندگان، قرعهکشی میکنند، 27 سال از طلوع ماه توی روز روشن در خوزستان میگذرد انصاف نیست دیدار این فراق به ۲ هزار نفر برسد و اما من؛ یعنی راهی میشوم؟ مگر میشود نامِ منِ بدشانسِ بداقبال آنهم برای دیدن رهبر انتخاب شود؟
شانس یارِ از ما بهترون
پیش خودم گفتم: دیدار با رهبر هم گزینشی است، شانس یارِ از ما بهترونِ، آقازادهها را میبرند، قرعهکشی بین همونها هست!
دلم میخواست بر سر اقبال داد شوم، فرو رفته بودم میان رفتن و نرفتن به دیدار، روزنههای امیدم کور شد! اما رویایی دیدار یک لحظه هم رهایم نکرد، از هر که میدانستم سوال کردم، از وعده دیدار، هیچکس جواب درست درمانی نداشت.
شماره ناشناس
امروز سهشنبه است و بیست روز از انتشار خبر دیدار مردم خوزستان با رهبر میگذرد، اول صبح تصویر رهبر روی جلد کتابچهای باب شد بحث “دیدار” نقل مجلس ما شود، کاش رهبرمان به خوزستان سفر میکرد و همه باهم به دیدارش میرفتیم.
هوای دیدارِ یار مثل زخمی که دوباره سرباز کند آتش به جانم انداخت، دستم به هیچ جا و هیچ کس برای رویت ماه ولایت بند نبود دیگر پذیرفتم که دیدن ماه از دور زیباست و بربخت بدِ خودم افسوس خوردم، توی همین افکار بودم که تلفن زنگ زد.
_سلام وقت بخیر خانم اسماعیلی
_بفرمایید.
_از حوزه هنری تماس میگیرم، اسم شما توی قرعه کشی دیدار با رهبر درآمده!
_باورم نمیشه، مطمئنید؟
_بله خانم لطفا کدملیتون رو بگید و من هاج و واج فقط صدای مبهمی پشت خط می شنوم، کلمه کم میآورم، معنی جملات را متوجه نمیشوم.
_خانم صدای من رو دارید؟ خانم؟ بله بله یادداشت کنید ۱۹۸…
موقع خداحافظی اما گفت: خانم اسماعیلی هنوز چیزی قطعی نشده خبرتان میکنیم.
_یعنی چی قطعی نشده؟ قطعی نیست یعنی فرد دیگهای را…
_نه نه نگران نباشید قطعی شد خبرتان میکنیم.
ذوق و شوقام فقط چند لحظه بود، جمله آخر مثل پُتکی وسط سرم جا خوش کرد، شدم مثل پرندهای که بالش شکسته، نه میتواند اوج بگیرد و نه میخواهد فرود بیاید.
غرولندکنان سراسیمه به خانه رفتم، سهشنبه تمام شد، چهارشنبه از راه رسید، عصر شد، دل توی دلم نبود، دلهره داشتم از نرفتن، از جا ماندن هنوز حلاوت تماس حوزه هنری و قرعهای که به نامم شد زیر دندانم بود، بخت یارشود میعاد شنبه است.
_پیام دادم اسامی قطعی نشد؟
_پاسخ آمد: والا بنده ، کدملی و شماره شما و بقیه دوستانی که در قرعه کشی در آمده بودین رو دادیم به ستاد سفر.
اِذن دیدار
بعد از ظهر پنج شنبه است و یلدا با بَر روی سرخ و سبزش میهمان خانهها شد، احتمالا یلدای امسال برای من فقط یک شب طولانی نخواهد بود و به درازی سالهای عمرم باید به انتظار اِذن دیدار باشم!
بالاخره چند دقیقه مانده به اذان مغرب قاصدک عشق روی در خانهمان نشست پیام آمد: جلسه زائرین اهوازی دیدار با رهبر معظم انقلاب، امشب ساعت ۱۹ در یادمان شهید علی هاشمی، سر از پا نشناختم الحمدالله تصمیم قطعی شد.
نماز میخوانم و سجده شکر را به جای میآورم، دستپاچه بدو بدو اسنپ میگیرم و سمت یادمان شهید علی هاشمی حرکت میکنم.
یادمان شهید علی هاشمی
به رسم ادب و به توصیه پدر چند قدم مانده به مزار شهدا سلام میدهم، السلام علیک یا اهل القبور السلام علیکم یا اهل القبور،السلام علیکم یا اهل لا اله الا الله انتم السابقون و نحن اللاحقون … قطعه یک شهدا جای سوزن انداختن نبود.
عصر پنجشنبه لابهلای شب جمعه پنهان شده و شب یلدا سخاوتمندانه پهلو به پهلوی آنها نشستهاست، این موقع شب در قطعه شهدا چه خبر است؟
دختر نوجوانی را دیدم با ظاهر امروزی تند تند رُزهای سرخ را روی مزار شهدا میگذاشت، مادری را دیدم که روی زمین کنار مزار پسر شهیدش مچاله شده و آرام اشک میریخت، پدری را دیدم که نه سالهای عمرش که عزیز از دست رفتهاش قامتش را خمیده کرده و حالا با تکیه بر عصایش کشان کشان از این مزار به آن به شهدا سلام میدهد، چقدر مردم ما قدردان شهدا هستند، شب یلدا آمدهاند چله نشین شهدایشان باشند.
قصه کوتاه کنم. وارد یادمان شهید علی هاشمی، یار دیرینه سردار سلیمانی شدم، همانی که رهبر فرمودند: علی هاشمی جوان عرب خوزستانی که توطئههای دشمن را شناخت و ایستاد اینها فراموش نخواهند شد.
یادمان غلغله بود از هر قشری برای جلسه پیش از سفر آمده بودند معلم، دانشجو، طلبه، کارمند، هنرمند، رسانهای و حتی مددجو. اینها را که دیدم از ظَنِ خودم به قرعهکشی افراد به خدا پناه بردم وگرنه جمعیت باید یک دست میبود نه از هر قشری!
ظرف بیست دقیقه توجیه شدیم، حاج آقا اِریکه گفت: سین برنامه دیدار چیست و محل حرکت از اهواز و محل اسکان در تهران کجاست!
این دیدار به مناسبت سالگرد شهید سلیمانی و مختص خوزستان و کرمان است چرا؟ چون خوزستان اولین استانی بود که سردار سلیمانی را با شکوه تشییع کرد.
سبحان الله الحق که شهدا زندهاند، مرد میدان، سردار دلها از خانه ابدی برایمان قرار ملاقات با حضرت ماه جور میکند، یعنی هنوز هوایمان را دارد؟ توی ضمیر ناخودآگاهم میگویم: سیل خانهخرابمان کرد، اما اگر قرار است حاج قاسم سراغمان بیاید بگذار خانه خراب شویم.
کوله بار سفر
به سرعت باد به خانه بازمیگردم تا کولهبار سفرِ دیدار را ببندم ساعت 7:30 صبح حرکت از مصلی امام خمینی(ره) بود و حالا من منتظر صبح شب یلدایم، دل توی دلم نیست، خواب به چشمانم نمیآید، صدبار این پهلو و آن پهلو میشوم، صدای آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم میکند.
گرگ و میش صبح است با هفت آیه الکرسی سفرم را بیمه و راهی میشوم، قرار حرکت اتوبوسها به سمت تهران هشت شد اما ساعت نُه حرکت کردیم.
خرابی و توقف مکرر اتوبوس در طول مسیر سبب شد نرسیده به اراک، به اتوبوس دیگری منتقل شویم و سفر ۱۲ ساعته ۱۸ساعت طول کشید.
تهران بیدار بود
در این سرمای دلچسب اما استخوان سوز زمستان اتوبوس بچههای هنر و رسانه ساعت 1:45 و درحالی که از خستگی و بیخوابی مچاله شده بودیم وارد تهران شد، تهران بیدار اما سکوتی عجیب شهر را فرا گرفته بود، بعد از کلی گشتن دنبال آدرس ساعت 2:45 در حسینیه شهید قهرودی محل اسکان بانوان آرام گرفتیم.
شب گذشته خواب خراب شده بود، توی مسیر هم نتوانستم چرت درست حسابی بزنم و الان در این حسینیه خوابزدگی و گریههای یک ریز پسر بچهای که از هندیجان به همراه مادرش برای دیدار آقا آمده بودند نه تنها من بلکه کل حسینیه را بیدار کرد و چراغها را روشن کردند.
دمِ اذان صبح حسینیه همهمه شد، چند دقیقه مانده به نماز همه وضو گرفتند، همه برای دیدار عجله داشتند، همه میخواستند صف اول باشند تا روی ماه را سورمه چشمانشان کنند، بیقرار رسیدن بودند، منتظر بودم کارت دیدار را دریافت کنم و بعد راهی شوم، کارتها را یکی از دوستان اهوازی به نام آقای حسینی که از شب گذشته تهران بود به ما داد، و با ماشینش ما را تا حسینیه امام خمینی(ره) رساند.
کارت ملاقات
کارت ملاقات جواز دیدار بود، همه وجودم ذوق وشوق شد و قدمهایم سبک، بعد از گذشتن از چند خیابان ماشین آقای حسینی در خیابان کشورپور پیچید.
هوا ابری، زمین از نم نم اول صبح خیس بود و ته مانده پاییز هنوز کنار خیابان، جای سوزن انداختن نبود، صف آقایانی که پشت فنس حسینیه منتظرند تا اول خیابان رسیده بود، خانمها هم در قسمت چپ درب ورودی منتظر تفتیش و ورود بودند.
از لابهلای جمعیت و خودروهایی که نبش خیابان سرنشینان خود را پیاده میکردند راه حسینیه را پیش میگیرم، گردنم 180 درجه میچرخید، حافظهام یاری نمیکرد پیام سربندها را حفظ کنم، یا از روی تصویر شهدا که به نام یادآوری کنم.
یکی در میان چهرهها برایم آشنا بود، در صف دیدار یارِ مسئولان بلند پایهای را دیدم که تا دیروز با هزارتا سلام وصلوات میشد آنها را دید، نمایندگان مجلس، روحانیون،گروه زهراییون با لباس عربی و تعدادی با پوشش محلی بختیاری هم آمده بودند.
کارت ملاقاتم گم شد
در صف تفتیش خانمها میایستم، دو نفر که تفتیش شوند بعدی من هستم، دست توی جیبم میکنم که کارت ملاقات را آماده کنم،اما نبود! دوباره میگردم، نیست! چادر و لباسم را میتکانم، نیست! داشتم دیوانه میشدم، افکار منفی توی مغزم رژه میرفت، این همه راه آمدهام این همه سختی سفر تحمل کردم آخر هیچ؟ آشفته و بد احوال برمیگردم، گویا پیِ دانهای بودم، حتی خم شدم زیر ماشینهای که کنار خیابان پارک بودند و گشتم، به نقطهای که ماشین پیادهام کرد برگشتم، آنجا هم نبود، موبایل همراهم نبود از موبایل دوستم با آقای حسینی تماس میگیرم که کف ماشین را بگردد آنجا هم نبود.
نا امید در انتهای صف ایستادم بلکه فرجی شود و اجازه ورود بدهند،دستور آمد از همان جایی که آمدی برگرد، ورود فقط با کارت.
انگشتانم از سرما کرخت شده بود، حال خوبی نداشتم، بغض راه گلویم را بسته بود، کنار خیابان ایستادم و به غفلتم لعنت فرستادم تقریبا همه وارد شدند و من ماندم و یک دنیا حسرت در همین افکار بودم که خیلی اتفاقی مدیر حوزه هنری را میبینم و وی را در جریان میگذارم، آقای شهباز میگوید: ظاهراً خانمهایی که کارت ندارند در آخر راهشان میدهند، میدانستم نمیشود اما قلبم را به این جمله گره زدم و امیدوار شدم اما نشد و وارد نشدم.
پیش آقای شهبازی که هنوز در خیابان مانده بود و داشت همسفران اهوازی را تفقد میکرد برگشتم، اما این بار جایی تماس گرفت و من را به نام معرفی کرد که خبرنگار فارس کارت ندارد و... تماس که تمام شد آقای شهباز گفت: همین جا بمانید که گمتان نکنم بعد چند دقیقه با کارت ملاقات برگشت، گفت: از آقای شهاوند گرفتم اینها کارت چند نفری هستند که شرایط نداشتند برای دیدار بیایند.
کارت ورود گرفتم
توی پوست خودم نمیگنجیدم، به محل تفتیش برگشتم، گیت اول، دوم، سوم، چهارم و مرحله پنجم گذشتن از ایکسری بود.
باورم نمیشوم حالا در چند قدمی حسینیه امام خمینی قرار گرفتم، جایی که فقط از قاب تلویزیون و لنز رسانهها دیده بودم، محل ورود خانمها آنقدر شلوغ بود که دستانم را نمیتوانستم بالا بیاورم که چادرم که مدام از روی سرم کشیده میشد را مرتب کنم.
خانمی با عبا و شال عربی که یک سرو گردن از بقیه بلندتر بود، مدام شعار میداد لبیک یا خامنهای، خانم دیگری با مشت گره کرده روی خود را به جمعیت پشت سرش برمیگرداند و شعار میداد: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده، دختر جوانی که جمعیت بهش فشار آورد بود داد زد، تورا به خدا هُل ندهید، خانم میانسالی که عکس جگرگوشه شهیدش را بالای با دست بالای جمعیت نگه داشته بود با صلواتی بلند به همهمهها پایان داد.
حسینیه ایستگاه آخر
فکر میکردم بعد از این مرحله نفس گیر وارد حسینیه که شویم نفس راحتی بکشیم، غافل از اینکه چند قدم وارد حسینیه که شدم انگار پاهایم به زمین چسبیده باشد نتوانستم تکان بخورم نه شرایط حرکت داشتم و نه جایی مانده بود که بنشینم.
صدا به صدا نمیرسید هر کس به طریقی دلدادگی خود را حضرت آقا نشان میداد و من چشمانی را دیدم که کاسه اشک شده بود، دستان مشت شدهای را دیدم که نصرت رهبر را فریاد میزد، بانوانی را دیدم که کف دست خود را با جمله جانم فدای رهبر مزین کرده بودند.
این جمع و این شور را که ببینی هزار بار برای وطن و در راه وطن از خودت خواهی گذشت! به خودت میبالی که اهل این قافلهای، حالا میفهمم افتخار به فرزند، برادر و پدر شهید برای این ملت چه لذتی دارد.
زمان سخت میگذرد، انتظار فقط با رویت ماه سر میرسد، جمعیت بیقرار شده، چشمان حسینیه به پرده آبی رنگ دوخته شده بود که کنار برود، تکان که بخورد جمعیت نیمخیز میشود، اجرای گروه زهراییون از خوزستان کمی توانست بیقراری و هجران را قابل تحمل کند.
ماه رویت شد
شعارهای حماسی مجری گویا کم کم خبر ورود حضرت ماه را میدهد، جمعیت پیام را دریافت کرد، صفها بی نظم شد هر کس به طریقی، میخواهد ولو گوشِ چشمی رخ یار ببیند.
جمعیت موج شد، صداها به آسمان رفت، “ای رهبر آزاده آمادهایم آماده” این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده”، سر و گردنها دنبال درزی، راهی، روزنهای برای دیدن نور چشمشان هستند، همه مشعوف و مبهوت دیدار ولی امر مسلمین شدند،گریه امانشان نمیدهد و مانند پردهای ضخیم مانع دیدار میشود، سر جای خودم ایستاده بودم، نمیتوانستم بنشینم اما همچنان خیره به یک نقطه! محو تماشای رخ ماه بودم.
جمعیت را برای سخنرانی حضرت آقا آرام میکنند، مگر آرام میشدند حالشان حال کسی بود که دارد جان میدهد اما قبل از مرگ میخواهد تمام ناگفتههایش را به عزیزش بگوید، خانوادههای شهدا عکس شهدایشان بالا بردهاند، بزرگ و کوچک نداشت سربند «جانم فدای رهبر» ادبیات مشترک جمع بود و بیشتر جمعیت بانوان روسری و شال بسیجی برسر کردهاند.
آقای آهنگران با مداحی زیبا و گوش نوازش جمع را به جبهه و بعد به بین الحرمین گره زد، گلولههای اشک میهمان صورتها شد و بعد از آن سخنرانی رهبر آغاز شد.
سخنرانی رهبر
ناگهان و بیمقدمه صدای دلنشین حضرت آقا از پشت میکروفن بلند شد! رهبر بسمالله که گفت: جمعیت بار دیگر نیم خیز شد، یکی گفت: حضرت فاطمه حفظت کند، دیگری ماشاءالله، بعدی هزار الله اکبر، و رهبر با همان لحن محکم، مقتدر، فرزانه وار سخن گفت: از اینکه اقوم عرب و غیر عرب در مقابل تجاوز رژیم بعثی به خوزستان سپر شدند، از اینکه انتخابات مقدمه تحول است، از مظلومیت غزه و از اقدامات بیشرمانه آمریکا و اسرائیل و… بسته به جملات و کلمات رهبر مشتها گره میشد و شعار درخوری میدادند.
حضرت آقا برخی نکات مهم و کلیدی مربوط به انتخابات را محول کرد به جلسات دیگر، هیچ کس دلش نمیخواست دیدار به سرانجام برسد تا اذان ظهر چیزی نمانده بود، و ما به دنبال تحقق آرزوی محال دیگری بودیم که پیش از ظهور در پشت نور ولایت نماز را اقامه کنیم.
پایان پیام/
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |