بهرنگ خدا، برشی از زندگی عاشقانه مردی که امامزاده کرمان شد
سالها قبل سردار سلیمانی از مزار مطهر شهید مغفوری بهعنوان امامزاده شهر کرمان یاد کردند، در این گزارش و در گفتوگو با همسر شهید، به فصلی از زندگی این شهید والامقام پرداختهایم، برشی متفاوت که رنگ خدا را میتوان در آن دید. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
خبرگزاری فارس کرمان – آمنه شهریارپناه: گلزار شهداء کرمان یک قطعه بهشتی است، شاید بهواسطه وجود مرقد مطهر سردار آسمانی جهانی شده باشد، اما قبل از ورود پیکر پاک حاج قاسم، اینجا میعادگاه عاشقانه دیگری بود، عارفانهوصمیمی و محل حضور وقت و بیوقت مردمی!
حاج قاسم اینجا را زیارتگاه عاشقان راه جهاد و شعادت میدانست، به واسطه وجود مرقدهایی که بدنهای خدایی را در خود جای بوده بودند.
عبدالمهدی مغفوری اینجاست!
یکی از آنها، عبدالمهدی مغفوری بود، کسی که سردار سلیمانی از آن مزار به عنوان امامزاده یاد کرده بود، پروانهها گرد آن بسیارند، اگر غریبه باشی نیاز نیست دنبال آن بگردی یا آدرسش را بپرسی! هر وقت پا به گلزار شهداء کرمان گذاشتی، همان مرقدی که گردش جایی برای ایستادن نیست و مردم آن را چند لایه احاطه کردهاند، عبدالمهدی همانجاست!
مزار مطهر شهید مغفوری
به بهانه سالگرد شهادتش با همسر او زهرا سلطانزاده گفتوگو کردم، کسی که ۶ سال با عبدالمهدی مغفوری زندگی کرده و هنوز هم به همان اندازه روزهای اول عاشق است. عصرهای پنجشنبه هر زمانی که وارد گلزار شهداء کرمان بشوی، این همسر شهید هم هست!
صوت قرآن و سخنرانیهای عبدالمهدی به دلم نشسته بود
او در گفتوگو با خبرنگار فارس در کرمان از آشنایی خود با سردار مغفوری سخن به میان آورد و اظهار داشت: من زرندی بودم و عبدالمهدی از سرآسیاب فرسنگی! گاهی به زرند میآمد و سخنرانی میکرد، زیبا بود و زیبا قرآن میخواند، دلنشین حرف میزد!
همیشه از خدا میخواستم همسری مثل او داشته باشم، همین اندازه مطهر و همینقدر با ایمان! مدتی گذشت و به واسطه همسر دوست عبدالمهدی، «همسر شهید تهامی» به آقای مغفوری معرفی شدم، وقتی همسر آقای تهامی درباره این موضوع با من حرف زد، شناختمش!
گفت آقای مغفوری شرایط خاصی دارد میخواهد قبل از اینکه خواستگاری رسمی بیاید آن را با شما در میان بگذارد، شاید با آنها موافق نباشی و نظرت منفی باشد.
آن زمان صحبتهای دختر و پسر قبل از محرم شدن، صورت خوبی نداشت، گفتم پدرم ناراحت میشود، گفت: همه هستیم بین زنانه و مردانه هم پرده کشیده شده است، با او رفتم سؤوال پرسید و من از پشت پرده جواب دادم، قبل از آن آقای تهامی خواست از اتاق بیرون برود که آقای مغفوری نگذاشت، گفت: در حضور شما باشد.
رهبر معظم انقلاب در کنار مزار شهید مغفوری
در زندگی فقط حرف خدا را گوش میکنم
اینقدر استرس داشتم که از آن روز هیچی یادم نمی آید. این برنامه یک بار دیگر هم تکرار شد، آن روز گفت: من در زندگی فقط حرف خدا را گوش میکنم، اولویت اولم جهاد در راه خداست، بعد زندگی!
حضور در جبهه خطرات خود را دارد، ممکن است، شهید بشوم، اسیر بشوم یا مجروح، بار زندگی و بچهها روی دوش شما میافتد، راضی هستید؟ قبول کردم، خواستگار زیاد داشتم اما همیشه دوست داشتم همسرم در همین راه باشد و در همین مسیر شهید بشود…
آن روز متوجه اینکه فقط حرف خدا را گوش میکنم نشدم، با خودم گفتم خب همه حرف خدا را گوش میکنند، تا اینکه در زندگی آن را درک کردم.
بعد از رضایت اولیه خواستم با مادرم در میان بگذارم، رابطه من و مادر خیلی دوستانه و صمیمانه بود و سعی کردم آن را با دختران خودم هم تقویت کنم.
دین، نجابت و اهمیت به نماز برای ما خیلی مهم است
بعد از شام رفتم در آشپزخانه، مادر انگار متوجه شد حرفی دارم، خیلی سریع و صریح گفت: چیزی میخوای بگی؟! مادر هم گفت با پدرت صحبت میکنم اما دین، نجابت و اهمیت به نماز برای ما خیلی مهم است.
بعد از آن هم به خانم آقای تهامی اطلاع دادم که خانوادهام میخواهند با آقای مغفوری صحبت کنند، آن روز هر دو به ماموریت رفته بودند، بلافاصله بعد از آن به منزل ما آمدند.
وقتی در را باز کردم، شوکه شدم! رنگ از صورتم پرید
وقتی در را باز کردم، رنگ از صورتم پرید! هر دو پر از خاک بودند، از موی سر گرفته تا کفشهای پایشان، با موتور رفته بودند، شاید عبدالمهدی راننده بوده که وضعیت بدتری داشت.
مادرم به ظاهر خیلی اهمیت میداد، روی تروتمیزی حساس بود، ترس داشتم از روی ظاهرش قبولش نکند. اتاق من نزدیک درب حیاط بود، باغچه بزرگی هم داشتیم، مادر و پدر با آقای تهامی و آقای مغفوری وارد منزل شدند و مادرم مرا به اتاق خودم راهنمایی کرد و گفت شما همینجا بمان!
دل توی دلم نبود، دلم میخواست بشنوم چه میگویند، تا کنار ورودی خانه هم رفتم، اما پشیمان شدم و برگشتم به اتاقم، هر لحظه فکر میکردم الان مادرم میآید و میگوید «زهرا؟ این همه خواستگار داشتی و نخواستی این چه داشت که قبولش کردی!»
چقدر خوب قرآن خواند، چقدر قشنگ حرف زد!
در همین فکر و خیال بودم که مادر آمد و گفت: چه پسر خوبی بود، چقدر خوب قرآن خواند، چقدر قشنگ حرف زد! بعدها فهمیدم که صحبت خود را با آیه قرآن شروع کرده است.
پدر موضوع را با عمویم در میان گذاشت، پسر عمو ارتشی بود و مغفوری نامی را میشناخت و از او به نیکی یاد میکرد، میگفت سال ۵۷ سرباز بود، در دوران خفقان رژیم منحوس پهلوی اذان میگفت و نماز میخواند، هر چه اذیتش میکردند، کوتاه نمی آمد، حتی او را در کیسه خواب میگذاشتند و اجازه تکان خوردن نمیدادند، اما او به همان حالت نمازش را میخواند، اگر این آقا همان مغفوری باشد که نیازی به تحقیق ندارد.
از هفتخوان گذشتیم!
پسر عمو دنبالش رفته بود، خودش بود، با تایید عمو و بعد از گذشت از هفتخوان، بالاخره در فروردین ماه ۱۳۶۰ به خواستگاری آمد.
پدرم هر شرطی گذاشت پذیرفت، حتی گفت اگر دختر من را میخواهی باید ازارگانی که هستی بیرون بیایی، نه بخاطر اینکه ممکن است شهید بشوی، به این خاطر که شهر به شهر رفتن و دوری از دخترم را طاقت ندارم، این شرط را هم پذیرفت، میخواست در دانشگاه کار کند و کار هنری را ادامه دهد، اما بعدها خودم مخالفت کردم و گفتم دوست دارم در سپاه بمانی.
بعد از خواستگاری روی مهریه هم بحث داشتیم، پدرم دوست داشت بخشی از یک خانه را مهریه من کند، عبدالمهدی اما میگفت من که خانه ندارم! به زن عموی آقای مغفوری گفتم من مهریهام را میبخشم، توافق کردند و قرار عقد را گذاشتند، همین کار را هم کردم، بعد از شهادت عبدالمهدی پدرش گفت مهریهات را میدهم که گفتم وقتی بخشیدم نمیخواهم.
بعد از نمازجمعه عقد کردیم
آن روزها رسم و رسومات متفاوت بود، ظهر پدر عروس ناهار عقد را متقبل میشد و شب هم پدر داماد غذای عروسی را تدارک میدید. عقد ما روز جمعه بود، عبدالمهدی رفت نمازجمعه و وقتی آمد، عقد کردیم.
عقد خیلی سادهای داشتیم، چیزهای مختصری خریدم، چادر سفید، کفش سفید معمولی، حلقه و یک پارچه پیراهنی همه خریدهای من بود، دخترانم هم ازدواج آسان داشتند، خیلی آسان! هر کدام ۱۴ سکه مهریهشان کردم.
خانواده شهید مغفوری
زندگی با عبدالمهدی مغفوری بهتر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم
عبدالمهدی در زندگی خیلی اخلاق خوبی داشت، ۶ سال با هم زندگی کردیم، بهتر از آن چیزی که فکر میکردم گذشت.
از در که وارد می شد، بلند سلام میداد، مهمان نواز بود، همیشه چند نفری سر سفره ما بودند، من در ناز و نعمت بزرگ شده بودم، در خانه پدری هیچ کاری نمیکردم اما وقتی پا در خانه عبدالمهدی گذاشتم، همه جوره بهم کمک کرد، آشپزی، خانهداری، بچهداری!
از این به بعد تو پیاله ماستخوری هم چای بریز!
هر کاری که داشتم کمک میکرد. ما همیشه مهمان داشتیم، بعضی وقتها آقای مغفوری جلسات کاریاش را هم به منزل میآورد، ما استکان برای همه افراد نداشتیم، دو بار چای میبردیم، روزی از عبدالمهدی خواستم استکان بخریم، گفت «استکان برای چه؟ ما که داریم!» گفتم وقتی کسی میآید کم داریم، به تعداد داشته باشیم، یک بار چای میبریم.
گفت: «یک بار چای ببریم، خوبه؟ گفتم خب بله یه بار که خیلی بهتره همه همزمان چای دارن! گفت: «خب از این به بعد تو پیاله ماستخوری هم چای بریز!»
گفتم تو پیاله که زشته! گفت چرا زشته خدا گفته زشته؟ گفتم نه! گفت: چیزی که خدا زشته نمیدونه رو زشت ندون! آنجا بود که متوجه شدم آن حرفی که قبل از ازدواجمان زد و گفت: فقط به خدا گوش میکنم معنایش چیست!
خستگیهایش را پشت در خانه میگذاشت
او همه خستگیهایش را پشت در خانه میگذاشت و با روی باز و اخلاق خوب میآمد، ممکن بود دیر وقت از سر کار بیاید اما بچهها بیدار میشدند و او با همان لباسهایش با آنها بازی میکرد.
اگر من چیزی میگفتم که بچهها بخوابید پدرتون خسته است، میگفت کارشان نداشته باش، خسته نیستم. روزها که نمیبینمشان، حداقل شبها کمی با آنها بازی کنم.
عبدالمهدی هنرمند خوبی بود
عبدالمهدی هنرمند خوبی بود، نقاشیهای خوبی میکشید. زیبا هم مینوشت، هیچ کلاس نقاشی نرفته بود، کلاس خوشنویسی هم نرفته بود، میگفت: «هر وقت جایی میرفتم و متن زیبایی میدیدم با انگشتهایم اندازه میگرفتم، میآمدم تمرین میکردم و مثل همان جمله را مینوشتم» او هنر زیاد داشت، صدایش خیلی خوب بود، مداحی میکرد، قاری قرآن و سخنران ماهری بود.
روضهخوانی هفتگی در منزلمان ترک نمیشد
ما روضهخوانی هفتگی در منزلمان داشتیم، آقای مغفوری خیلی به این بخش تاکید و توجه داشت، خودش سخنران میشد و روضه میخواند، من و بچهها هم مستمعین بودیم. فقط زمانهایی روضهخوانی تعطیل بود که عبدالمهدی به جبهه میرفت.
شهید مغفوری در جبهه
حاج قاسم اجازه نمیداد او مداوم در جبهه حضور داشته باشد
البته حاج قاسم اجازه نمیداد او مداوم در جبهه حضور داشته باشد، چون آقای مغفوری سخنرانیهای خوبی داشت، گذاشته بود سخنرانی کند و نیروهای اعزامی را ساماندهی کند، اما برای عملیاتها حتما میرفت و ۳ ماه ۳ ماه نمیآمد.
هیچ وقت نمیگفتم نرو! خودم دوست داشتم از کشورمان و از اسلام دفاع کند، فقط یک بار گفتم بچهمون داره به دنیا میاد چند وقتی بمان بعد برو!
همیشه دستان پدرومادرش را میبوسید
گفت برو زرند، قبل از اینکه به دنیا بیاد، من میام! رفت، وقتی بچه ۸ روزش شد، آمد. آخرین باری که خواست جبهه برود، پدرش تصادف کرده بود، با هم به دیدارش رفتیم، خیلی به پدر و مادرش احترام میگذاشت، همیشه دستشان را میبوسید و حرفشان را روی چشم میگذاشت.
آن روز گفت من چند دقیقهای زودتر بیرون میآیم، به پدرم بگو میخواهم به جبهه بروم، رفتیم داخل سر سلامتی دادیم، نمیدانم چقدر آنجا ماندیم که آقای مغفوری خداحافظی کرد و رفت، پدر با تعجب پرسید «چرا عبدالمهدی جدا رفت؟ همیشه با هم می رفتید؟»
گفتم میخواد بره جبهه .. گفت: کی؟ گفتم یا عصری یا فردا! گفت چند وقت پیش که مجروح شد هم گفتم این دفعه بره شهید میشه! نذار بره، گفتم عبدالمهدی به حرف خدا گوش میده نمیتونم جلویش را بگیرم.
شهید عبدالمهدی مغفوری در گلزار شهداء کرمان
صورتش درخشید و گفت: «ان شاءالله با نور بر میگردم»
روزی هم که خواست به جبهه برود، مثل هر دفعه برایش آینه و قرآن گرفتم، او هم طبق معمول که قرآن را باز میکرد و آیهای از آن را میخواند، هم همین کار را انجام داد، آیه ۳۴ سوره نور آمد، صورتش درخشید و گفت: «ان شاالله با نور بر میگردم»
لرزه ای به تنم افتاد، گفتم یعنی چه؟ گفت هیچی! تا آخر کوچه رفت، دائم بر میگشت و من و بچهها را نگاه میکرد، هیچ وقت اینطور خداحافظی نکرده بود.
به من هم توصیه کرد: این دفعه زرند نرو، همینجا بمان! در جواب اصرارهای مادرم هم گفت: «مریم کلاس قرآن دارد، زهرا نمیتواند بیاید» یک روز هم از جبهه تماس گرفت، گفت بچهها کجان، گفتم مریم هست اما فاطمه خواب است، گفت پس با مریم هم حرف نمیزنم، به فاطمه میگوید اذیتت میشود.
فاطمه بعد از ۴۰ سال هنوز برای پدر ابراز دلتنگی میکند
فاطمه خیلی به پدرش وابستگی داشت، هنوز هم ۴۰ سالش شده اما ابراز دلتنگی میکند. آخرین نامهاش را هم ۲۸ آذر برایم نوشته بود، چند روز قبل از شهادتش! حتی ریزترین کارهایش را هم داخلش آورده بود. «صورتم را اصلاح کردم، صبحانه خوردم، غسل جمعه انجام دادم …»
روز تشییع پیکرش سوره کوثر میخواند
غسل جمعهاش هیچ وقت ترک نشد، حتی در سرمای جبهه، یخ را میشکست و آن را به جای می آورد! او در چهارم دیماه شهید شد، البته در تقویم ۵ دیماه ثبت شده است، پیکرش را یازدهم آوردند، چقدر روز بدی بود. مادرم میگفت: چون همیشه با وضو بود، روز تشییع پیکرش با وضو رفتم، وقتی دیدمش داشت سوره کوثر را میخواند.
در معراج شهداء هم خالهاش صوت قرآنش را شنیده بود، چند نفر دیگر هم آمدند و گفتند صدای قرآن خواندن را شهید را شنیدهایم.
افتخار میکنیم مغفوری مال ماست! قبرش امامزاده شهر ماست
به گزارش فارس: سردار سلیمانی چند سال قبل از شهادتش در همایش دفاع مقدس، شهدا و ایثارگران در حاشیه جشنواره فرهنگی اقتصادی کرمان در برج میلاد تهران درباره این شهید عالی مقام گفت: «ما افتخار میکنیم که مغفوری امروز قبرش امامزاده شهر ماست، مال ماست و در هیچ شبی نافله شب او قطع نمیشد. ما افتخار میکنیم به مغفوری که در حفظ بیتالمال موقع وضع حمل همسرش برای انتقال او از موتورسیکلت سپاه استفاده نکرد».
پایان پیام / ۸۰۰۶۵ / ش
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |