جانفدا| خردهروایتهای اشک از داغ لالهِ روز جمعه!
بخوانید از جمعهای که آسمان رنگ باخت و قصه عراق و اربااربا بار دیگر رقم خورد؛ جمعهای که ازدحام گریه صف و خردهروایتهای اشک برای داغ لاله به راه شد؛ خردهروایتهای اشک را از انتهاییترین کوچه دلتنگی به وقت بامداد ماندگار ایران بخوانید و یاد و خاطره جمعه شهادت را تازه کنید. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
خبرگزاری فارس – همدان، سولماز عنایتی: قصه جمعه و بامداد و تلخی دقایق یک طرف و زیباترین تصویر دست و انگشتر و قاب جهانی یک طرف؛ گویی تن جمعه آبستن بود به رشادت و شجاعت و نام سردار.
جمعهای که آهنگ کوچههای خشتی فریاد شد و ناله، بامدادی که اشک در چشمهای یک ایران لرزید و باد با شاخه درآویخت و چرخش عقربهها تلخ شد، امان از وقتی که قضا ایستاد و قَدَر سپر انداخت و آرزوی دیرینه رنگ واقعیت گرفت.
جمعهای که آسمان رنگ باخت و قصه عراق و اربااربا بار دیگر رقم خورد؛ جمعهای که ازدحام گریه صف و خردهروایتهای اشک برای داغ لاله به راه شد. خردهروایتهای اشک را از انتهاییترین کوچه دلتنگی به وقت جمعه ماندگار ایران بخوانید و یاد و خاطره جمعه شهادت را تازه کنید.
پرده اول: عروسی با بوی سردار
«قرار اول صبحش، قرار آرایشگاه بود؛ از همان وعدههایی که کلی عشق پشت ساعتش نهفته است، با اشتیاقی زایدالوصف بنا بود قرار و مدارش ادا شود و عروس خانم به سوروسات عروسیاش برسد.
هنوز در شیش و بش رفتن و رویابافی بود که صدایی با لحن غمین شاید هم ضجه از اهل خانه عزمش را جزم کرد تا با سرعتی بیشتر از سرعت نور خود را به نوای حزنآلود برساند که با تصویر تلویزیون و پیام تسلیت و تبریک و فریاد «یا ابوالفضل» روبرو شد، بغض چشمانش را به بازی گرفت و گویی دنیای بزرگ آن روز بر سرش آوار شد.
عروس بود و صبح روز عروسیاش داغ به دلش نشسته و حیران و مبهوت اتفاقات را زیر و رو میکرد، خبری که شادی را به غمی با وسعت یک دنیا بدل کرده بود هضم نمیشد و فریادرس میخواست.
نام شهید و تصویر آرام حاج قاسم نقشِ روی تلویزیون بود و انعکاسش صورت آغشته به سیل اشک عروس خانم؛ ساعت و دقیقه روی غم کوک شده بود و عقربهها دیگر از پی هم نمیدویدند و انگار بیقرارِ بیقرار، قرار گُزیده بودند اصلا ساعت زندگی بازایستاد و دختر جوان چنگِ بغض و غم و خبر شهادت حاج قاسم را یکجا در یادش جا داد و به آهی سینهسوز متوسل شد.
مابین دردی که تا عمق قلبش ریشه دوانده بود، زنگِ پشت هم آرایشگاه و یادآوری مراسم هم گامهای مستاصلش را مستاصلتر میکرد؛ خبر شهادت سردار آنقدری بزرگ بود که جای همه خوشیهایش را بگیرد و درصدد برآید و عروسی را به وقت و روز دیگر موکول کند.
اشک همزمان با صدای نخراشیده موبایل میبارید و تصویر عروسی در روزی به این مهمی و داغی به عظیمی در برابرش دفُرمه میشد، دو دوتای کنسلی مراسم اما چهارتا نمیشد و چند ساعتی بیشتر نمانده بود. عروس خانم تدبیر کرد با همان قلب آکنده از اندوه و دستان به دامان شهید.
تدبیر از این قرار بود، با ماشین بدون گل راهی آرایشگاه شد و بغض و مرواری مرواریهای غلتان روی گونه را با خود برد، بعد هم به قوم و خویش سفارش کرد مبادا که حرمت سردار نگه داشته نشود، مبادا خون ریخته شده شهدا حفظ نشود.
زیر چادر سفید هنوز مرواریها یکی یکی سیل میشدند، قدمها سست سست بود و صدای صلوات مهمانان بابت ورود عروس بالا رفته بود، مراسمی با عطر و بوی حاج قاسم و مداحی از فضایل او به پا شد، مراسمی که مزین به نام سردار بود.
عروسی با یاد و خاطره و اشک برای سردار برایش ماندگار شد و از آن روز به بعد آرامش را سر مزار شهدا پیدا کرد؛ حاج قاسم شهید شد و او مثل همه ایرانیها احساس یتیمی کرد.»
پرده دوم: شیون زن عراقی از ایران
«داستان جراحی زانوی مادرش چاشنی روزهای دی ماهش شده بود و آمد و شدهایش به مقصد بیمارستان بود، حتی شبها هم در بیمارستان سَر میکرد و مراقبت از مادر و دیگر بیماران را فراموش نمیکرد.
اتاق بغلی خانمی عراقی بستری بود و او به کمک گوشیهای همهکاره و اینترنت اسباب گپوگفت جزیی به راه انداخته بود و کمک به مهمان عراقی را با جان و دل انجام میداد و حق مهمانی و میزبانی را ادا میکرد.
شبها اغلب سرگرم گوشی و شاید کمی استراحت بود اما پنجشنبه شب دلتنگی به اضافه احساس غریبی دلش را قُرق و ترس در دلش رخنه کرد، از خواب و چشمهای بسته هم خبری نبود کارش را به این پهلو و آن پهلو کردن سپرده بود.
نماز صبح و وضو ساختن را چاره دانست تا بلکه گشایشی شود و قلبِ به ریتم افتادهاش آرام گیرد، در مسیر نمازخانه پچپچ پزشکان بخش اوج گرفته بود و خبر از واقعهای میداد، طاهره قدم سست و گوش تیز کرد و کلمات را کنار هم گذاشت و واژه شهادت را چسباند به اول اسم سردار قاسم سلیمانی.
تمام صدایی که به وقت اذان صبح در بیمارستان شنیده بود «میگن حاج قاسم شهید شده» و همین بس بود تا شیون به پا کند و پرستار و پزشک و بیمار را به باد فراموشی بسپارد، او نقش زمین شد و گریهکنان از پی رد خبر، راهروهای بیمارستان را گز میکرد.
صدای طاهره یک بیمارستان را بیدار کرده و به سوگ سردار نشانده بود اما صدای ضجه زن عراقی چیز دیگری بود. لهجه عراقی و لحن حماسی بود ولی حرف چشمهایش خواندنی؛ زن عراقی چنان شیون و فریاد میکرد و یحتمل از عشقش به حاج قاسم میگفت و میشنید و اشک میچید و دوباره ضجهکنان مرثیه میخواند که گویی نزدیکترین آدم روزگارش را از دست داده.
حال و هوای بیمارستان، حال و هوای شهادت بود و هُرم نفسها بوی ایستادگی میداد به یاد سردار ایستاده در تمام این سالها، ایران و عراق و این سو و آن سو هم نداشت جمعیتی فارغ از مرزهای جغرافیایی به سوگ نشستند.»
پرده سوم: «مسلمونا توی مسجدالاقصی پشت سر آقا نماز میخونند»
«خبر خوب و بد نداشت و حال و احوال نامساعد جسمی به روحش رسیده و تاب و طاقت هیجان را ربوده بود، ماههای آخر بارداری و نزدیکی وضع حمل آدم جدیدی از او ساخته بود. همیشه خدا دلش شور داشت و آشوب اما صبح زود روز جمعه دل توی دلش نبود و غوغای بیقراری به حد اعلا رسیده بود.
پافشاری اهل خانه برای رفتن به بیمارستان راه نفسش را سختتر کرده و عمر دقایق صدچندان شده بود، به مدد دستان همسرش از جا بلند شد و شمرده شمرده قدم برداشت و اجاق کتری چای را روشن کرد.
چشمهایش اشک داشت و لابد از وخامت حالش بود، انگار که هر چیزی به سوخت و سوز ایام پا به ماهی که به درازا کشیده بود ربط داشته باشد، مقاومت کرد و طبق عادت همیشگی کنترل به دست شد تا بلکه حواسش از حال غریبش دور شود.
کنترل تلویزیون اما دوام نداشت در دستانش و همسرش یک، دو، سه نشده کنترل را گرفت و بهانه پشت بهانه چید و «نمیشود و نمیخواهد و صبر کن» حوالهاش داد؛ فاطمه به چشمانش زُل زد و فکر کرد تلویزیون که برایش سم نیست پس چی؟ شصتش خبردار شد که خبری شده!
چشمانشان به هم گره خورده بود که یکهو اشک توی چشمهای همسرش حلقه زد و لرزید و فرو افتاد: «راستش حاج قاسم شهید شده»، مادر جوان پا به ماه رسیده در بهت و ناباوری کنترل را از دست همسرش کشید و تلویزیون را روشن کرد و زیر لب گفت: «سر صبحی شوخیش گرفته».
شوخی نبود و تصاویر خبر شهادت سردار را تایید و شبکه خبر نام شهید حاج قاسم را زیرنویس میکرد، چشمه چشمش جوشید و بغض چند ساعتهاش ترکید و سیل اشکش بند نمیآمد، دغدغه رخنه کرده در دلش هم که آرزو بود: «کاش میتونستم برم تشییع؛ اما با این وضع که نمیشه، نمیتونم».
جمله بعدی که از ذهنش گذشت و به زبانش جاری شد: «چطور انتقام خون سردار گرفته میشه؟» همسرش فکری شد و بشقاب دستش را به کاسه سرش گرفت و فاطمه دوباره گفت: «اون روزی که هم مسلمونا توی مسجدالاقصی پشت سر آقا نماز میخونند انتقام خون حاج قاسمم گرفته میشه».
پرده چهارم: آهنگ یتیمی برای جوانانی که پدر داشتند
«ماه امتحان بود و صبح شنبه امتحان سختِ دانشگاه وعده داشت، رضوان کتاب به دست پنجشنبه و جمعه را به هم وصله کرد و نوبت به درس خواندن داده بود، مابین خطوط ممتد کتاب و جزوه و مرور، گهگداری فضای مجازی را سری میزد و پیامی را از بر میکرد.
حول و حوش ساعت یک و خوردهای از بامداد جمعه، اینستاگرام خبری را دست به دست کرد و رضوان منباب رفع خستگی، چشم به صفحهای دوخت که خبر داغ داشت و عطر لاله.
با سادگی تمام در بامداد جمعهای که اهل و عیال ایران در خواب بودند، کین دشمن سردار ایران و توران را آسمانی کرد و پیامهای جور واجور با عکسهایی که رد سخاوت داشت در فضای مجازی چرخید، رضوان دستپاچه و غمگین پیام و عکس حتی نوار مشکی کنار عکسهای سردار را به باور نسپرد! اصلا مگر میتوانست؟ باوری در کار نبود و او دنبال تکذیب خبر شهادت سردار ساعت درس خوانی را از این صفحه به آن صفحه میگذراند و از پی پیغامی بود که بگوید «حال سردار رشید اسلام خوب خوب است، چیزی دیگری را باور نکنید»، ولی خبری از خبر نبود و تمام شب را به غمی بزرگ گره زد و به گریه نشست.
امتحان رضوان اما به حال خود رها شد و صبح روز شنبه که شباهتی با شنبههای دیگر نداشت به مزار شهدای گمنام دانشگاه پیوند خورد، انگار قرار داشت دلی سبک کند و یک دل سیر گریه بسازد. کمکم جمع دانشجویان بر مزار شهدای گمنام جمع شد و آهنگ یتیمی برای جوانانی که پدر داشتند نواخته شد.»
پرده پنجم: راز درد خانه کرد در دل
«نیمای جوان در بحبوحه سرمای استخوانسوز دی ماه خواب بود و لابد عین داستان هر صبح جمعه، ساعت و عقربهها را جدی نمیگرفت، در نهایت با کلی کلنجار و فریادهای پی در پی مادر، توام با آرامش نشسته از برش رضایت میدهد و ادامه خواب را به وقت دیگری میاندازد.
و باز هم به سبک هر صبح، چشمان خوابآلود نیما خیره بود به سیر و سفر در صفحه اینستاگرامش، اما جمعه و صبح آن روز هوایش هوای دیگری بود و پُست پسرخالهاش اندوهی ناشناخته به دلش انداخته بود، «تسلیت و تبریک برای شهادت سردار آسمانی دلها».
نیما نه اینکه سردار را نشناسد نه! میدانست اوج و فرود داعش به دست سردار خنثی شده و نسخه حضورشان به فرمان سردار پیچیده شده اما دلیل درد نهفته در دلش که با سکوت همراه شده بود را نمیدانست.
راز خبر شهادت حاج قاسم که تنها پیامی بود چند خطی بر دلش آوار و آرامش نیم ساعت قبلش به طوفان بدل شده بود، دست به دامن تلویزیون شد و آنجا هم تفال به شهادت حاج قاسم زد و غصه از سر رویش آویزان شد، نیمای جوان خط و ربطش، خط و ربط سردار نبود اما چهره پدرانه حاج قاسم و شجاعت سُر خورده در چشمانش را دوست داشت و بامداد جمعه این علاقه ابدی شده بود.
نیمای جوان بیکلام سوگواری میکرد و هر لحظه دردش بزرگ و بزرگتر میشد جوری که یحتمل برای اولین بار صراطش کج شد به سمت مزار شهدا و قطعه شهدای گمنام، انگار که مامنی یافته باشد، باز هم بیکلام حال و هوای مزار شهدا را سَر کشید و دم مسیحایی سردار بعد از شهادتش را نوشید.
قصه نیما بعد از شهادت سردار، قصه سردار شد و به گمانم حاج قاسم حتی بعد از آسمانی شدن هم هوای شیربچههای ایرانزمین را داشت و دارد تا جایی نیما عکس «مالک اشتر زمان» را به آینده ماشین امروزیاش چسبانده بود و واگویههای دلش را با حاج قاسم در میان میگذاشت.»
پایان پیام/89033/ض
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |