ستارهها آوردهایم، راه آسمانها را باز کنید
این کاروان، ستارههای جدید سرزمین مقاومتاند، راه آسمانها را برایشان باز کنید. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
خبرگزاری فارس / کرمان: اینجا کرمان و این مردمِ داغدار، بار دیگر به سوگ فرزندان خود نشستهاند، آن هم در روزهایی که در عزای فردی مشکی پوشیده بودیم که برای منطقه امنیت آورده بود.
قرار بود عطر عود و اسپند باشد
قرار بود عطر عود و اسپند باشد، بوی باروت و خون همه جا پیچید، بغضهای ۴ ساله در گلو داشتیم،هنوز جای زخم روی دلمان میسوخت که آتش و ترکش گشودند.
در سالگرد اسطوره مقاومت، حریف را به جنگ رودررو میخواندیم که باز از پشتِ سر زدند، باز با نامردی به میدان آمدند!
در روزی که دنبال دست و انگشتر حاج قاسم میگشتیم، ماه پارهها را از روی زمین جمع کردیم.
شهداء حادثه تروریستی کرمان
این خونها و این شهداء را نگاه کن! کودکانی که جلوی چشم خانوادههایشان پر میکشند و زنانی که چشم در چشم فرزندانشان رهسپار آسمانها هستند، این علیاکبرها و علی اصغرها هستند که در آغوش حاج قاسم به دیدار سیدالشهداء میروند و خدا را ملاقات میکنند.
کرمان یا کربلا؟
اینجا کرمان است، یا کربلا؟ انگار تاریخ تکرار شده، نینوا میتواند حوالی فرودگاه بغداد باشد، یا نزدیکیهای کوههای صاحبالزمان کرمان! فرقی نمیکند، نتیجهاش هدیه خونی است که مظلومانه تقدیم خود خدا میشود.
الهی بمیرم عمه …
باید امروز در مصلای کرمان میبودید تا عمق درد را درک کنید، وقتی از مقابل حسینیه ثارالله کرمان عبور کردم، پشت سر گروهی قرار گرفتم که از درد به خود میپیچیدند و بلند بلند گریه میکردند، طاقتش را نداشتم، سرعتم را زیاد کردم تا اشکهایم را نبینند، خانمی جلوتر به سختی راه میرفت، خواستم از کنارش عبور کنم که فریادش میخکوبم کرد …. «الهی بمیرم عمه … قربون قد و بالات برم، یاسر!»
تصویر فرزندان قد و نیم قد برادرها یکی یکی جلوی چشمهایم قرار گرفت … دیر شده بود هر چه چشمهایم را روی هم فشار میدادم تا کنار بروند نمیشد، نمیتوانم خودم را جایش بگذرام اما میتوانم تصور کنم رفتن روح انسانها خیلی آسانتر از رفتن جانشان است.
با فریادش سرم را بالا میگیرم و صدایش را میشنوم که به من میگفت: «پلیس بود … نمیدونی چقدر آقا بود!»
به پاهای بیرمقم التماس کردم و با تمام توان خودم را کشاندم و داخل مصلا پرت کردم …
زیر پهلوهای مردی را گرفتند که داغ 9 نفر از خانوادهاش را به دوش میکشید
بدرقه مظلومانه و غریبانه
مراسم بدرقه مظلومانه و غریبانه است، بیشتر خانوادههای شهدا هستند، از هر گوشهای وارد بشوی یا هر قسمتی را نگاه کنی، چیزی که توجهت را جلب میکند، اندوه بیپایان است، یک غم عمیق و دردی جانکاه! خودم را به کامیونهای هلالاحمر میرسانم، شهدا را آنجا گذاشتهاند، چند دقیقهای میگذرد تا یکی یکی روی دستهای بسیجیها به سمت جایگاه مخصوص میروند.
دختری که پدرش از کودکی مادر صدایش میکرد
خانوادهها اسامی شهدایشان را فریاد میزنند، پدر شهید سلطانینژاد را میبینم، راهی باز کرده و بالای سر دخترش زار میزند، مادرش را میخواهد … کسی که به دنیا آمده بود تا همه کس پدر باشد، دختر باشد، مادر باشد …نمیدانم خداوند چه در او دیده که ۹ داغ را یکجا روی شانههایش گذاشته … خدا کند طاقت بیاورد.
مادر امیرحسین
با صدای بانویی از افکار تلخم بیرون میآیم … «امیرحسین … امیر حسین، تو که بیمعرفت نبودی … امیرحسین تولدت بود …»
کنارش خانمی روی ویلچر نشسته پایش را با باند بستهاند، برخلاف آن خانم ساکت است، ناگهان خودش را جلو میکشد و انگار میخواهد از روی ویلچر خودش را پایین بیندازد.
میخوام یه بار دیگه بچه مو ببینم
مردی بالای سرش او را محکم گرفته … نمیتواند کنترلش کند میدوم و به کمکش میروم، لب میزند، صدای سنگین و رنجورش را با زحمت از بین دندانهایش عبور میدهد، صدایی که به زور به گوش میرسد … «میخوام یه بار دیگه بچه مو ببینم»
دوباره خودش به سمت جلو پرت میکند، برادرش دستشهایش را دور شانههای مادر شهید قفل میکند و محکم نگهش میدارد و میگوید «با ویلچر میبرمت … صبر کن» دستانش را میگیرم … سرد و بیجان است مثل جهانش … مثل دی ماه ما کرمانیها …
پایان پیام / ۸۰۰۶۵ / ش/ک
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |