تمام عاشقیها و احساسها بخش از ماجراست؛ باید بپاخیزیم
میدانستم که فقط دم زدن از عشق و ارادت به ولایت، کافی نیست؛ در حقیقت سخنان حضرت آقا باید نقشه راه زندگیمان شود و برای عملیاتی کردن سخنان رهبرمان، باید به پاخیزیم، از راحتی و آسایش دنیا گذر کنیم و برای اعتلای اسلام و انقلاب و صیانت از خونِ پاک شهیدان، همچون سلیمانی، سربازی جهادی، خستگی ناپذیر و در میدان باشیم. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
خبرگزاری فارس-قم؛ اعظم ربانی: مشغول خبرنویسیِ مراسمی بودم و غرق در کلام سخنران، حرفهایش آنقدری دوستداشتنی بود که به روح و جانم مینشست: “انسانی که بد زبانی یا بد اخلاقی میکند، در حقیقت نمازش اتّصال ندارد و چیزی از نمازِ کامل، نصیبش نمیشود؛ زیرا قرآن میفرماید: “أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْکَرِ”، صحبتهای سخنران در خصوص تقوی بود.
در حین نوشتن، مدام در شخصی برایم پیام میآمد؛ جدیدا پیامهای ناخواندهی ایتای من، سر به فلک کشیده، بین پیامهای دریافتی، یک پیام توجّهم را به خودش جلب و چشمانم را به آن دوخت.
پیام را باز کردم مضمون پیام این بود؛ “خانم ربانی شما دعوت شدهاید.” اعتنا نکردم، یک چیز روتین و عادی بود؛ مثل بسیاری از دعوتنامهها، اخبار و پیامهایی که برایم میآید و من به خاطر مشغله زیاد، به سرعت از آنها میگذرم، از آن گذشتم، تا اینکه یکدفعه به خود آمدم و به همان پیام برگشتم، اینبار با دقّت بیشتری خواندم.
نگاهم روی صفحه موبایل قفل شد، پاسخ دادم: واقعاااا! جدی میگین؟؟! وای اصلا باورم نمیشه…تازگیها اما متاسفانه آپشن جدیدی روی مغزم نصب شده که بعد از خواندن پیام، در ذهنم جواب میدهم؛ ولی فراموش میکنم آن را بنویسم! طبق عادت همیشگی سرم را بالا گرفتم و فریاد زدم وای ممنونم خدا جون و برای فرستندهی پیام، کلی دعا کردم.
بعد یادم افتاد که همه در ذهنم بوده و پیام بی جواب مونده، زیر لب میگفتم الهی که همیشه خوش خبر باشی، به سرعت هرچه استیکر دعا و تشکر داشتم برایش ارسال کردم؛ انگار قند در دلم آب میکردند… باورم نمیشد که به این میهمانی با شکوه دعوت شده بودم.
انگار با شنیدن این خبر، خون تازهای در رگهایم تزریق شد و تمام خستگیهایم دود شدند و به هوا رفتند؛ به فکر فرو رفتم، گاهی لبخند میزدم و گاهی اشک میریختم و بعد ناگهان از خوشحالی بلند فریاد زدم: خدایااا قربونت برم! به خودم که آمدم دیدم دختر و پسرم با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، به من نگاه میکنند و میپرسند: مامان چی شده؟ گذشت تا شب قبل از سفر، از ترس اینکه خواب بمانم، نخوابیدم، البته هیجان و اضطراب، مانع از آمدن خواب به چشمهایم میشد، خوشحال بودم چون برای تجدید بیعت با مقتدرترین رهبر دنیا، نائب بر حق حضرت بقیه الله، فرزندی از تبار حضرت زهرا علیهاالسلام دعوت شده بودم.
ساعت چهار نیمه شب، با عجله به سمت مبدا حرکت اتوبوسها، راه افتادم، چه انتخاب جالبی! سفری که مبدا آن گلزار شهدا بود و مقصد آن، ملاقات رهبری؛ هوا سرد و زمستانی بود؛ اما دیدن جمعیت زیادی از شیفتگان و عاشقان ولایت در این نیمه شب، عمق وجودم را گرما میبخشید، طوری که سرما را احساس نمیکردم.
خیابانها تقریبا خلوت بود، در هر خیابان، بیش از چهار پنج ماشین، دیده نمیشد. نزدیک گلزار شهدا که رسیدم، از دور اتوبوسهای قطار شده، کاملا مشخص بود؛ ماشین را در پارکینگ گلزار پارک کردم و به سمت اتوبوسها رفتم.
بیشترِ جمعیت را جوانان تشکیل داده بودند، حضور نوزادان، کودکان، دانش آموزان و نوجوانان، توجّهم را جلب کرد، زیر لب برایشان دعای عاقبت بخیری و سربازی در رکاب امام زمان (عج) کردم، سخن پیر خمین در گوشم میپیچید… «امید من به شما دبستانیهاست».
همه در تلاش بودند تا شماره اتوبوس خود را پیدا کنند و هر چه سریعتر، عازم و مهیای دیدار یار شوند تا با مقتدا و ولی امر مسلمین جهان، تجدید بیعت کنند، چند نفر مسئول توزیع کارتهای ملاقات برای افرادی بودند که اسمشان داخل لیست بود؛ ساعتی گذشت تا کمکم همه بیایند، صندلیها یکی یکی پُر شد و اتوبوسها حرکت کردند.
صدای اعلام صلواتها بلند شد، هنوز گلبانگ اذان صبح در آسمان شهر طنین انداز نشده بود، پس همه بیدار بودند تا نماز صبح را بخوانند و بعد کمی بخوابند، بعضی نماز شب میخواندند و عدهای به خوش و بش با رفقای خود، مشغول بودند؛ دقایقی بعد، اتوبوسها برای نماز ایستادند، صفی بسیار طولانی برای رفتن به مسجد بین راه، تشکیل شده بود و به هر زحمت و سختی بود بالاخره وارد شدم، نماز صبح را میهمانِ مسجدالجهاد در اتوبان قم – تهران بودیم.
وقت برگشت دیدم که در محوطه مقابل مسجد و در کنار اتوبوسها، عدهای چفیهشان را پهن کرده بودند و پس از وضو با آب بطری، در همان سرمای صبحدم ۱۹دی، نماز میخواندند؛ حسّ خوبی بو، انگار در چهره افراد، شعف و امید موج میزد، با خود گفتم: چه چیز جز مغناطیس و عشق ولایت، این انبوه جمعیت را در این سرما با کودکانی که در بغل دارند، به اینجا کشانده است؟!
مجددا وارد اتوبوس شدیم. صدای “بر محمد و آل محمد صلوات”، “انشاالله با سلامتی بریم و برگردیم صلوات محمدی بفرست” و … از اتوبوس بلند بود، صبحانه توزیع شد، نان و پنیر، تخم مرغ و گوجه، میهمان اصناف عزیز شهر قم بودیم؛ دقایقی نگذشت که اتوبوس، در سکوت مطلق فرو رفت، همه خوابیدند تا در وقت ملاقات، سرحال و باانرژی، سخنان حضرت آقا را با گوش جان بشنوند.
وقتی چشم باز کردیم، در حقیقت همه خیابانهای ورودی پایتخت را رد کرده بودیم و به نزدیکی پاستور رسیدیم؛ از اتوبوس پیاده شدیم، تازه جمعیت زیاد مردم را میشد دید که از همه اصناف برای دیدار یار آمده بودند، کاسب و کارمند، معلم و دانش آموز، روحانی و نظامی و… اتوبوسهای درون شهری رسیدند، همه سوار شدیم و به محوطه بیت رهبری رسیدیم، آواز پرندهها در صبحی زمستانی، درختان سر به فلک کشیده، صدای روح انگیز آب روان در جویهای اطراف بیت و… حسّ بسیار خوبی داشت.
از کوچهها، یکی پس از دیگری عبور کردیم تا به محدوده حسینیه امام خمینی (ره) رسیدیم، مرد و زن، کودک و نوجوان، همه میدویدند تا شاید حتی یک صف جلوتر بنشینند و مقتدای خویش را از فاصلهای نزدیکتر، ببینند.
گر چه من سرباز هیچ و سادهام
سر خوشم مهدی (عج) بود، فرماندهام
گر چه شد فرماندهام غایب، ولی
سر خوشم بر نائبش، سید علی
از همه شیرینتر، اشکهای از سر شوق دختر بچهها برای دیدار با نائب الامام بود، دخترکی در حال بستن سربند جانم فدای رهبر بود، یکی به دنبال خودکاری برای نوشتن جملهای در کف دستش بود، دیگری مدام با خوشحالی به آغوش مادر میپرید و میگفت؛ وای مامان به خدا باورم نمیشه که بالاخره اومدیم؛ دست دایی جون درد نکنه که دعا کرد تا من به آرزوم برسم، از شهادت دایی جانش چند سالی بیشتر نگذشته بود؛ در این حین، جوانی با جدّیت خطاب به جوانان دیگر که میدویدند، فریاد زد: «بیائید یک معامله کنیم، آنهایی که زودتر میرسند، آخر حسینیه بنشینند.» به اندازهی چند ثانیه، لبخندی میهمان چهرههای منتظر شد.
به گیتها رسیدیم؛ گیتهای بازرسی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتیم، شاید اگر کمی بیشتر دقّت میکردم، صدای تپش قلبهای عاشق نیز، شنیده میشد.
پیرزنی با عصا بود و به سختی راه میرفت، مادری در گیت، نوزادش را شیر میداد، مادر بزرگی به همراه نوهاش آمده بود، نوجوانی با دست گچ گرفته و دختر بچههایی با کاپشن صورتی آمده بودند، ناخواسته یاد دختر بچه کاپشن صورتی با گوشواره قلبی افتادم و آهی از اعماق جان، برای شهیدان حادثه کرمان کشیدم و به روح پاکشان دورد فرستادم.
در بین جمعیت منتظر و مشتاق، بانوانی از کشورهای دیگر نیز حضور داشتند و از خوشحالی اشک میریختند، از رنگ صورتشان و از نوع پوششان فهمیدم؛ چند دانشآموز نهمی جامانده از دیدار، نامهای را برای رهبرشان نوشته بودند، شرط آوردن نامهشان این بود که اجازه بدهند نامهشان را بخوانم، با خوشحالی قبول کردند، حین خواندن نامهی پُر احساسشان، با خود میگفتم این دهه هشتادیها واقعا خیلی بهتر از ما هستند، عکسی از آن نامه گرفتم و در آن شلوغیها، به مسیر خود ادامه دادم، تا اینکه همراه با جمعیتِ عاشق، بالاخره وارد حسینیه شدیم.
با آن همه عجلهای که کردم، انتظار داشتم حداقل اواسط حسینیه جا پیدا کنم، متاسفانه یا خوشبختانه، جا برای نشستن نبود، حسینیه کاملا پُر بود، خیلی دلم شکست و با خود گفتم: با این چشمان ضعیف و عینک روی چشمم، عُمراً از این فاصله بتوانم چهره نورانی آقا را ببینم، همینطور که در افکارم غرق بودم، خانمی دست روی شانههایم زد و یک کاغذ نصف A5 به من داد، نگاه کردم دیدم ابیات مربوط به سرود همگانیای هست که بناست در حضور آقا اجرا شود.
هر کسی به شیوهای اعلام صلوات میکرد، یکی برای سلامتی و فرج امام عصر ارواحنافداه، دیگری برای سلامتی رهبر عزیز انقلاب، آن یکی پیروزی رزمندگان اسلام را موضوع اعلام صلوات خود قرار داد و برادری دیگر، نابودی اسرائیل را، هم برادران و هم خواهران در بلند صلوات فرستادن، مسابقه گذاشته بودند؛ یکی میگفت: “وقتی دیدار نائب امام زمان انقدر شیرینه، دیدن خودِ امام زمان چیه دیگه” انتظامات حسینیه هم مشغول انجام وظیفه خود بودند؛ از دور، دستهایی دیده میشد که بالای سر گرفتهاند و مطلبی در آن نوشتهاند تا به این شیوه، عرض ارادت به حضرت آقا داشته باشند، خبرنگاران هم به دنبال سوژههای عکاسی میگشتند.
یوسف سلامی هم آنجا بود و مثل همیشه، حواسش به ضبط گزارشهای پرهیجانش بود، سمت چپ جایگاه، صندلیهای مسئولین چیده شده بود و هر کدام که از در وارد میشدند، بقیه به احترام او، روی پا میایستادند، تعدادی نوجوان با لباسهای یکدست خاکی، در کنار جایگاه ایستاده بودند تا با اشاره مربی خود، اجرای خود را شروع کنند؛ به ناگاه، از بلندگو اعلام شد تا سرود دسته جمعی را تمرین کنیم:
قم شده سرتاسر/ فاطمه را لشکر/ لرزه فکنده برسقف کنگرهها/ آمده یوم الله…
همه با اشک همخوانی میکردند، چشمم به آیهای که روی پرده جایگاه نصب شده بود افتاد: «وَ ذَکِّرْهُمْ بِأَیَّامِ الله» سوره مبارکه ابراهیم آیه ۵… و ایام الله را به آنان یادآوری کن؛ روزهایی چون ایام الله دهه بصیرت، از ۹ تا ۱۹ دی و همینطور شهادت سردار همه از ایام الله هستند، ناگهان با تکان شدیدی که از سمت راست و چپ به من وارد شد، فهمیدم که همه در حال پاشدن هستند، فهمیدم که این قیام به احترام نائب قائم است.
خورشید ولایت بالاخره طلوع کرد؛ اشکها ناخودآگاه جاری شد، چشمانمان روشن شد و صفا گرفت به نورانیت چهره متبسّم حضرت آقا، چهرهای که به قلبها آرامش داد و شادی را با خود به حسینیه آورد، قاری شروع به قرائت قرآن کرد؛ چقدر زیبا خواند و به مجلس طراوت داد، “طیبالله” تشویقی بود که حضرت آقا به قاری قرآن گفتند و بعد مداحی و همخوانیِ سرود در حضور حضرت عشق و بلافاصله، جمله «بسمالله الرحمن الرحیم» که رهبر انقلاب برای شروع سخن، از آن استفاده کردند.
مجلس یکپارچه گوش شد برای شنیدن سخنان دلنشین یار خراسانی؛ کلید واژه صحبتهای ایشان، کلمه “مردم” بود: «سیاست راهبردی امام، آوردن مردم به صحنه بود»، «سیاست راهبردی دشمن، خارج کردن مردم از صحنه است»، «امروز ایستادگی مردم غزّه، آمریکا و رژیم صهیونیستی را عاجز کرده است»، «توده مردم همهکارهاند»، «تأکید امیرالمؤمنین علیهالسلام بر تکیه به عامه مردم است نه نورچشمیها»، «همه باید برای حضور مردم در صحنه تلاش کنند»، «حضور مردم قم در ۱۹دی، سرآغاز جریان سرنگونی رژیمِ وابسته، مستکبر و ظالم شد»، «حضور مردم در صحنه، معجزه آفرین است»، «دوقطبی کردن مردم از اهداف مخالفان است» و… .
حضرت آقا، قم را شهر قیام و معرفت و جهاد نامیدند، در میانهی سخنان حضرت آقا، ناگهان از سخنان پر مغز و کلام نافذ ایشان، به فکر فرو رفتم و خجالت کشیدم که امثال ما، که دم از ولایتمداری میزنیم، تا چه اندازه به این سخنان عمل کردهایم؟ ایشان ادامه دادند: امام خمینی (ره) به مردم یاد داد تا برای رسیدن به نتایج مطلوب، باید در میدان حضور داشته باشند؛ امام به جای نشست و برخاست با احزاب و گروهها، با مردم بود.
با این جملات احساس کردم باری سنگین بر دوشم آمده است زیرا میدانستم که فقط دم زدن از عشق و ارادت به ولایت، کافی نیست؛ در حقیقت سخنان حضرت آقا باید نقشه راه زندگیمان شود و برای عملیاتی کردن سخنان رهبرمان، باید به پاخیزیم، از راحتی و آسایش دنیا گذر کنیم و برای اعتلای اسلام و انقلاب و صیانت از خونِ پاک شهیدان، همچون سلیمانی، سربازی جهادی، خستگی ناپذیر و در میدان باشیم.
در همین افکار بودم که صدای زیبای حضرت آقا را شنیدم که گفتند: “والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته”. ناگهان همه ایستادند و فریاد بلند و یکصدایِ “ما همه سرباز توایم خامنهای – گوش به فرمان توایم خامنهای” و “ابالفضل علمدار، خامنهای نگهدار” تمام حسینیه را فرا گرفت؛ اشکها روی گونهها جاری بود، حضرت آقا به نشانهی خداحافظی و تکریمِ میهمانان خود، دست مبارک را بالا بردند و با لبخندی زیبا، حسینیه را تَرک کردند.
دیدار به پایان رسید، چهرهها همه خندان است، بلافاصله به شیوهی هیئت، سفرهها توسط خادمان امام رضا علیهالسلام پهن شد همه میهمان ضیافت ساده و باصفایِ بیت رهبری بودیم، پس از اقامه نماز به قم برگشتیم تا با عملیاتی نمودن دستورات فرمانده، گامی جدید برای پشتیبانی از اسلام و انقلاب برداریم.
پایان پیام/۷۸۰۳۴/ض
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |