سبحان! برای دل مادربزرگت برگرد
سبحان پسر دخترم مریم است، روز حادثه به من زنگ زد و گفت: ما داریم میریم مزار حاج قاسم، ناهار خوشمزهای درست کن، شب هم پیشت میخوابم، دلم برات تنگ شده! سبحان قول داده بود برگرده ،چشمام به راهه تا بیاد. |
وبانگاه به نقل از خبرگزاری فارس:
خبرگزاری فارس کرمان _ فاطمه اکبرزاده: ۳ هفته از حادثه تروریستی کرمان میگذرد، روزهای سختی که شاید فقط ما کرمانیها از عمق پر درد آن خبر داریم، در این میان اما خانوادههای شهداء و جانبازان حالوهوای دیگری دارند، کسانی که لحظه لحظه زندگیشان با زخم گره خورده و جای خالی فرزندانشان جانی برایشان باقی نگذاشته است.
شهرستان زرند نیز با ۱۰ شهید سهم زیادی از این غم بزرگ داشت و خانوادههایی در عزای فرزندان و جگرگوشههای خود سوختند.
یکی از آنها خانواده عربندوی است که جای خالی فاطمه و مهدیه و نوه خردسالشان سبحان را بد جوری احساس میکنند.
سبحان قول داده بود برگرده، چشمام به راهه تا بیاد
کبری مالکی مادر این شهیدان والامقام در گفتوگو با خبرنگار فارس از دختران خود میگوید: مهدیه همیشه در حال ذکر گفتن بود، زیاد قرآن میخواند، گاهی به دیدنم میآمد و کمی بعد میرفت.
روزی گفتم چرا بیشتر نمیمانی جواب داد: ختم قرآن برداشتم این بار زیاد است، او خیلی به قرآن علاقه داشت.
فاطمه هم همینطور بسیار دیندار و خداترس بود، بعضی وقتها نیمهشبها از خواب بیدار میشدم میدیدم دستهایش را به سمت آسمانها بلند کرده و چیزی زمزمه میکند و با خدا حرف میزند.
سبحان هم پسر دخترم مریم است، روز حادثه به من زنگ زد و گفت: ما داریم میریم مزار حاج قاسم، ناهار خوشمزهای درست کن، شب هم پیشت میخوابم، دلم برات تنگ شده!
میگویند فرزند عزیز است و نوه عزیزتر، سختی بیان این کلمات را از چشمهایش میخوانم، ناگهان گفت: سبحان قول داده بود برگرده … چشمام به راهه تا بیاد و زد زیر گریه!
سبحان قلبی بسیار مهربان داشت
علیرضا علیزاده پدر سبحان دنباله صبحتهای مادر همسرش را میگیرد و میگوید: سبحان خیلی پسر خوبی بود، در اوج کودکی در حالی که خیلی پر انرژی و پرجنب و جوش بود، قلبی بسیار مهربان داشت.
نمیدانم ۳ سال داشت یا ۴ سال، داشتم نماز میخواندم وقتی نمازم تموم شد، از من پرسد: بابایی چرا تو نماز میگی سبحان، نمیگی سهیل؟ منظورش سبحان ربیالعظیم و بحمده بود، سهیل هم برادرش بود که هوایش را همیشه داشت.
او همیشه حین نماز سجادهای میانداخت کنار من و از همان کودکی تقلید میکرد و تقریبا آن را آموخته بود.
برای رفتن به مراسم حاج قاسم هیچ وقت از من اجازه نگیر
پدر بزرگ سبحان و پدر شهیدان فاطمه و مهدیه عربندوی نیز در ادامه اظهار داشت: صبح مراسم سالگرد فاطمه پیش من آمد و گفت بابا من همراه خواهرانم میخوام برم کرمان اجازه میدی؟
گفتم بابا کرمان برای چی!؟
گفت سالگردحاج قاسم، گفتم بابا برای رفتن به مراسم حاج قاسم هیچ وقت از من اجازه نگیر همین که به دلت افتاده و طلبیده شدی برو من خودم به حاج قاسم توی جبهههای جنگ ارادت قلبی دارم و سلام منم به ایشان برسان.
دو روز قبل از این اتفاق، بنده یک عمل چشم داشتم که فاطمه شب تا صبح بالای سر من نشست و زیارت عاشورا خواند.
پدربزرگ و پدر شهید سبحان علیزاده
خوشبختیم، فرزندانمان عاقبت بخیر شدند
خیلی ارادت به حاج قاسم و دیگر شهیدان داشت هم فاطمه و هم مهدیه.
برای حاج قاسم ختم قرآن بر میداشتند، ما خوشبختیم که فاطمه و مهدیه و همچنین نوهام سبحان در این راه به شهادت رسیدند.
چه لیاقتی بیشتر از این که در جوار سردار دلها و شهیدان والا مقام به درجه رفع شهادت نائل بشوی.
آقای عربندوی به روز حادثه پرداخت و عنوان کرد: عصر در خانه بودیم که همسایههایمان گفتند کرمان بمبگذاری شده ما سریع به گوشی مهدیه تماس گرفتیم.
چند مرتبه زنگ خورد، آقایی جواب داد و گفت: این گوشی را پیدا کردیم.
زنگ زدیم به دامادهایمان، کسی جواب نمیداد بالاخره یکی از آنها جواب داد، پرسیدم بچههام چطورند!؟ کجان!؟ گفت همه خوبن توی زمین خالی نشستن منم آمدم ماشین بردارم بیام ولی نمیگذارن میگن شاید توی ماشین بمب باشه.
از صدای لرزانش و ترسی که در صدایش بود فهمیدم این جوابهای سر بالا درست نیست.
دلشورهام بیشتر شد گفتم باشه برو گوشی بده باهاشون صحبت کنم گفت باشه قطع کرد و هر چی تماس گرفتم هیچ کسی جواب من را نداد، تا ساعت ۱۱ شب که به ما خبر دادن فاطمه و مهدیه و سبحان پیدا شدند.
فردا صبحش دیگر طاقتم تمام شده بود، گفتم میرم ببینم بچهها کجا هستن، یکی از دوستان که کرمان بود تماس گرفت که بچهها را بردند بیمارستان شیراز.
شهیدان فاطمه و مهدیه عربندوی و خواهرزاده شهیدشان سبحان علیزاده
گفتم ما همش اخبار دنبال کردیم اصلا اسمی از بیمارستان شیراز نبود، بلند شدم لباسهایم را پوشیدم برم کرمان که پسرم جلویم را گرفت گفت بابا من الان میخوام برم کرمان تا یک ساعت دیگه خبری بهت میدم.
بعد از نیم ساعت دیدم همسایهها آمدن خانه ما کم کم فهمیدم چه اتفاقی افتاده.
سکوت میکند و اشکهایش لای چینوچروکهای صورتش ناپدید میشوند، دستهاش میلرزند و من به این فکر میکنم که دنیا مگر چقدر ارزش دارد که دلهایی را اینچنین داغدار میکنند.
پایان پیام / ۸۰۰۷۳ / ش
در صورت تمایل به مشاهده اخبار استان ها پیشنهاد داریم از طبقه بندی استانی هاب خبری وبانگاه بازدید نمایید.
منبع | خبرگزاری فارس |