Get News Fast

 

روایت رزمنده‌ دفاع مقدس از ناگفته‌های جنگ

دوران دفاع مقدس پر از ناگفته‌هایی است که گویای ارتباط نزدیک رزمندگان با خداوند و امدادهای غیبی در آن دوران است اما به دلایل مختلف سر به مهر باقی مانده است.

وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم:

روایت رزمنده‌ دفاع مقدس از ناگفته‌های جنگ

به گزارش وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از کرمانشاه، دفاع مقدس سرشار از خاطره‌نگاری و داستان‌های ناگفته‌ای است که به دلایل مختلف در حصار دل باقی مانده و هنوز فرصت ظهور و بروز پیدا نکرده اما در واقعیت هشت سال جنگ پر از روایت‌های تلخ و شیرینی است که کمتر شنیده شده یا اصلا شنیده نشده‌اند.

با شروع جنگ، نوجوانان و جوانان ما با عنوان سرباز، پاسدار و نیروهای بسیجی خود را به مناطق جنگی می‌رساندند تا از میهن اسلامی خود دفاع کنند و ما این بار پای صحبت‌های یکی از یادگاران آن دوران نشستیم که سینه‌ای پر از ناگفته‌های جنگ دارد.

داستان از عهد و پیمان سه دوست، هم‌کلاسی و همسایه شروع می‌شود که در سنین نوجوانی به یکباره تصمیم می‌گیرند به جبهه بروند؛ مرداد ماه سال 1362 بود و علی، حمید و صفدر سال دوم رشته علوم تجربی را پشت سر گذاشته بودند اما الان دیگر غیر از درس و کار دغدغه دیگری هم داشتند.

آن روزها کشور درگیر جنگ با رژیم بعثی بود و رزمنده‌ها از هر سن و سالی و از هر قشری عازم جبهه‌ها می‌شدند و این سه دوست نیز به این فکر کردند که اگر الان این تصمیم را نگیرند و به جبهه نروند ممکن است در آینده خود را نبخشند اما از طرفی می‌دانستند که باید هدف خود را مشخص کنند، با خود مطمئن شوند و علاوه بر این خانواده‌ها را نیز راضی کنند.

فرار از منزل برای رفتن به جبهه

علی انتظاری که آن روزها حدودا 17 سال سن داشته می‌گوید: با دو دوستم تصمیم گرفته بودیم به جبهه برویم به همین دلیل تصمیم گرفتیم آن شب را به طور جدی به این موضوع فکر کنیم، همه جوانب را بسنجیم، با خانواده‌ها صحبت کنیم و در نهایت صبح فردا ثبت‌نام کنیم.

انتظاری گفت: منزل هر سه نفر در نزدیکی هم قرار داشت و صبح آن شب برای اینکه از نتیجه و تصمیم یکدیگر باخبر شویم با هم قرار گذاشته بودیم، وقتی رسیدم حمید و صفدر را در کنار هم دیدم و از تصمیم یکدیگر جویا و متوجه شدیم که هر سه نفر برای رفتن تردید نداریم و به مفهوم آیه «یا ایها الذین آمنوا اطیعواالله و اطیعواالرسول و اولی‌الامر منکم …» رسیده بودیم.

وی افزود: مرجع تقلید ما امام خمینی(ره) بود و اعتقاد داشتیم که اطاعت از ایشان اطاعت از خداوند و واجب کفایی است و به همین دلیل هر سه با هم عهد کردیم که به خاطر دفاع از اسلام، میهن و خاک خود این کار را انجام دهیم چون در مقابل ما جبهه کفر قرار داشت.

انتظاری گفت: اما برای من یک مسئله مهم وجود داشت و آن هم عدم رضایت خانواده بود؛ پدرم رضایت نداشت و بسیار گریه می‌کرد اما من با وجود وابستگی شدید به پدر، تصمیم خود را گرفته بودم و آن روز پله‌ای را به دیوار تکیه دادم و از روی دیوار فرار کردم و به محل قرار با دوستانم برای ثبت‌نام جبهه رفتم.

این رزمنده دوران دفاع مقدس با اشاره به اینکه دوستانش نیز همچون او از منزل فرار کرده بودند بیان کرد: ما به لشکر 81 زرهی مراجعه کردیم و قرار بود برای آموزش به سرپل‌ذهاب اعزام شویم؛ پدرم خودروی شخصی نداشت و آن روزها به دلیل بمباران تاکسی هم خیلی کم پیدا می‌شد اما با این وجود خود را به محل اعزام رسانده بود.

وی افزود: پدرم را با چشمان گریان پشت سیم خاردارها دیدم که به دنبال من می‌گشت؛ مجبور شدم خود را از دید او پنهان کنم اما گریه‌های پدرم و تکرار این جمله که «پسرم نرو کشته می‌شوی» هنوز در ذهنم است و شاید دلیل شهید نشدن من وابستگی شدید بین من و پدرم بود؛ اما من تصمیم خودم را گرفته بودم و به دوستم گفتم که به پدرم بگوید علی رفته و پدرم بعد از ساعت‌ها انتظار و گریه‌های بی‌امان بالاخره برگشت.

شنیدن این صحبت‌ها و تصور و درک این صحنه‌ها برای من بسیار دشوار بود اما تصمیم گرفتم خود را سرزنش نکنم چراکه درک گذشتن از وابستگی‌ها و دلبستگی‌ها به شوق زیارت حق برای هر کسی آسان نیست و به این خطبه امیرالمؤمنین(ع) رسیدم که اهل تقوا هیچ وابستگی‌ نسبت به دنیا ندارند و آن چنان به حساب اعمال خود رسیدگی می‌کنند و سبک بار هستند که هر آینه آماده کوچ از این دنیا هستند و ترسی از مرگ ندارند.

این رزمنده دفاع مقدس در عین صلابت و دلتنگی، از آخرین دیدار خود با پدر قبل از اعزام به جبهه گفت و گذشت تا اینکه بالاخره برای آموزش به سرپل‌ذهاب اعزام شدند؛ او می‌گوید روزهای سختی را پشت سر گذاشتند به طوری که نسبت به قبل 20 کیلو کاهش وزن داشته است.

انتظاری ادامه داد: در همین دوران آموزش یک شب با دوستانم جمع شدیم و گفتیم که سرنوشت ما در نهایت به سه حالت شهادت، زخمی شدن یا سلامت کامل ختم می‌شود؛ بهتر و بالاتر از همه شهادت است و برای دو مورد دیگر نیز راضی به رضای خدا هستیم اما همه بر این اتفاق نظر داشتیم که دعا کنیم هیچکدام اسیر نشویم.

عهد کردم هیچ عراقی را نکشم

وی گفت: از طرفی من با خود عهد کرده بودم که چنانچه عراقی دیدم او را نکشم و طوری به او تیراندازی کنم که زنده بماند چون برداشت ذهنی من این بود که این افراد مسلمان هستند و شاید به اجبار تن به این جنگ داده باشند و به همین دلیل نمی‌خواستم کسی توسط من جان خود را از دست بدهد.

هرچند رأفت توأم با صلابت در فردی که می‌شناختم چندان برایم عجیب نبود اما ناخودآگاه ذهنم سمت مقایسه رفت؛ مقایسه رزمندگان رئوف و شجاع کشورم با سربازان رژیم بعث که هیچ رحمی در دل نداشتند اما باز هم باید گفت در وادی جوانمردان و جوانمردی این کجا و آن کجا؟

انتظاری ادامه داد: بعد از گذشت 25 روز در سرپل‌ذهاب، برای گذراندن 15 روز دوره آموزشی دیگر به پادگان قدس همدان اعزام شدیم و بعد از آن به خط مقدم در پیرانشهر رفتیم.

وی گفت: در پیرانشهر باید در یک مدرسه مستقر می‌شدیم و گاهی که ظرفیت تکمیل می‌شد در بیرون از مدرسه مستقر می‌شدیم؛ سرمای آن منطقه در آن روزها را هیچوقت فراموش نمی‌کنم، من و دو دوستم کنار هم می‌خوابیدیم و تنها یک پتو داشتیم و وقتی به اطرافم نگاه کردم برخی افراد که خواب بودند چند پتو داشتند.

انتظاری با اشاره به این موضوع که ما هر شب غسل شهادت را به جا می‌آوردیم افزود: تصمیم گرفتم از پتوی افرادی که چند پتو دارند برای خود و دوستانم بردارم و صفدر که این موضوع را فهمید از من سؤال پرسید که امشب غسل شهادت نکردی؟ گفتم چرا غسل کرده‌ام و او تأکید کرد که ما به هتل نیامده‌ایم و هدف ما دفاع از اسلام است و احتمال دارد شهید شویم و در نهایت پتوها را برگرداندم و هر سه نفر با وجود سرمای بسیار با یک پتو گذراندیم.

خوابی که به حقیقت پیوست

وی درباره خواب دوستش صفدر شیدایی که در نهایت هم به فیض شهادت نائل آمد می‌گوید: صفدر یک شب در پیرانشهر به من گفت که خواب دیده‌ام حمید در نهایت در سلامت کامل برمی‌گردد و به جایگاه بالایی می‌رسد، تو زخمی می‌شوی و موقعیت مناسبی خواهی داشت؛ وقتی از او درباره سرنوشت خودش پرسیدم گفت اگر بگویم ناراحت نمی‌شوی؟ گفتم نه و ادامه داد که در خواب دیدم سمت راست مغز من با اصابت خمپاره می‌رود و شهید می‌شوم و در آن لحظه ناخودآگاه شروع به گریه کردم و در نهایت هم خواب او به حقیقت تبدیل شد.

انتظاری گفت: زمان عملیات والفجر 2 فرا رسیده بود، دستور رسیده بود که ساعت 11 شب باید عملیات و جنگ تن به تن آغاز شود و از ما خواستند وصیت کنیم، به ما گفته شد که ما سرباز امام زمان(عج) هستیم و به فرمان امام خمینی(ره) در جبهه حاضر شده‌ایم و این را بدانید که تا صبح فردا 90 درصد شما به شهادت رسیده‌اید.

وی افزود: پشت خاکریزها اتوبوس‌هایی مهیا شده بود و از ما خواستند هر کس تمایل دارد می‌تواند برگردد اما از 3000 نفری که آماده جنگ بودند حتی یک نفر هم به سمت اتوبوس‌ها نرفت و با اطمینان ماندند.

این جانباز دفاع مقدس بیان کرد: قرار بود بعد از اقامه نماز مغرب و عشا حرکت کنیم و من که می‌خواستم نماز بخوانم جای مناسبی را پیدا نکردم و همه جا شیب زیاد بود؛ آن منطقه در عملیات قبل توسط رزمنده‌ها تصاحب شده بود و یک خانه باغ متعلق به عراقی‌ها را دیدم و تصمیم گرفتم برای نماز به آنجا بروم.

انتظاری گفت: صدای ناله و گریه و زاری رزمندگان به گوش می‌رسید که البته این گریه نه از روی ترس بلکه برای طلب عفو و شهادت از پیشگاه خداوند بود که اگر برای ترس بود می‌توانستند با اتوبوس‌ها به پشت جبهه برگردند.

وی بیان کرد: بین نماز مغرب و عشا خیلی صادقانه و خالصانه و با زبان ساده با خداوند صحبت کردم و از او خواستم که رحمانیت خود را به من نشان دهد و در کنار اجابت دعای دیگران دعای من را هم مستجاب کند.

انتظاری گفت: از خداوند خواستم که سرنوشت من را به یکی از سه حالتی که می‌خواهم قرار دهد؛ یا طوری خمپاره به من اصابت کند که تکه‌تکه شوم یا زنده و سالم بمانم و اگر قرار است مجروح شوم از ناحیه ساق پا باشد.

وی ادامه داد: بالاخره زمان حرکت فرارسیدن بود، ستون طولانی از رزمندگان به راه افتاده بود و قرار بود هر دو نفر در کنار هم بایستند و با دو نفر جلویی خود حداقل 30 متر فاصله داشته باشند که در صورت اصابت خمپاره تلفات کمتر باشد اما من دوستان خود را گم کرده بودم و چون بیشتر رزمنده‌ها ترکی صحبت می‌کردند ارتباط گرفتن با بقیه برایم دشوار بود.

این رزمنده دفاع مقدس گفت: متوجه نشدم کی و چطوری از صف خارج شده و در جایی عقب‌تر از جایگاه خودم قرار گرفته بودم و ناگهان خمپاره‌ای دقیقاً به جایگاه اول من برخورد کرد و تعداد زیادی از رزمندگان شهید شدند و وقتی به خود آمدم روی زمین افتاده بودم و ترکشی از یک سمت ساق پایم عبور کرده و از سمت دیگر خارج شده بود.

وی افزود: همانطور که پیش‌بینی شده بود تعداد زیادی از رزمندگان در آن عملیات شهید شده بودند و مجروحان را نیز به بیمارستان صحرایی منتقل کردند.

انتظاری گفت: من را کنار سرویس بهداشتی گذاشته بودند و خون زیادی از من رفته بود و احساس می‌کردم دیگر جانی در بدن ندارم اما قرار من با خدا چیز دیگری بود.

وی افزود: تشخیص اولیه پزشک قطع پایم بود اما به او گفتم که پای من قطع نمی‌شود چون با خدا قرار گذاشته‌ام و می‌دانم که این اتفاق نمی‌افتد و همینطور هم شد و نیازی به قطع پا نبود.

انتظاری با بیان اینکه رزمندگان دفاع مقدس خالصانه از خود برای رسیدن به هدف گذشته بودند، به بیان خاطراتی برای اثبات از خودگذشتگی رزمندگان پرداخت و گفت: به یاد دارم زمانی هوا به شدت سرد بود و قرار بود به عملیات برویم و به هر کدام از رزمنده‌ها یک کت ضخیم با جنس خیلی خوب داده بودند؛ با پوشیدن این کت‌ها دیگر هیچ سرمایی را احساس نمی‌کردیم. اما به نظر می‌رسید این شرایط ماندگار نیست.

این رزمنده دفاع مقدس افزود: متوجه شدم رزمنده‌ها یکی پس از دیگری در گوش هم چیزی را زمزمه می‌کردند و بعد هم کتشان را درمی‌آوردند، با خودم گفتم این زمزمه‌ها هر چه که باشد من این کت‌ را در نمی‌آورم. تا اینکه این زمزمه‌ها به من رسید و بی‌درنگ کتم را درآوردم.

انتظاری گفت: رزمنده‌ها در این زمزمه‌ها به هم می‌گفتند که ما قرار است شهید شویم پس این کت‌ها به درد ما نمی‌خورد اما به درد رزمندگان دیگر می‌خورد. وقتی این را شنیدم دستی به کتم کشیدم و گفتم من که قرار است شهید شوم پس حیف این کت که با ترکش سوراخ و پاره شود و آن را از تن درآوردم.

با شنیدن این صحبت‌ها لحظه‌ای به فکر فرو رفتم و صحنه جنگ اقتصادی اکنون را با جنگ نظامی در دفاع مقدس مقایسه کردم که اگر رزمندگان و فرماندهان جنگ امروز روحیه‌ای همچون رزمندگان دفاع مقدس داشتند به طور قطع شاهد بسیاری از مشکلات کنونی نبودیم.

هرچند رزمندگان نوجوان جنگ هشت ساله اکنون دیگر مو سفید کرده و در عرصه‌های مختلف مشغول خدمت‌رسانی هستند اما وقتی صحبت از وطن باشد همچنان مرد میدان هستند و همچون انتظاری این رزمنده دفاع مقدس بیان می‌کنند تمام قد آماده دفاع از کشورشان هستند و فرزندان خود را نیز به این کار تشویق می‌کنند.

انتظاری می‌گوید: خداوند و ائمه(ع) از گذشته تاکنون نگهدار و حافظ این نظام بوده‌اند و خواهند بود و هیچ قدرتی قادر به مقابله با آن نخواهد بود و تا زمانی که پیرو ولی فقیه خود باشیم به طور قطع مسیر مقابله با فتنه دشمنان برای ما راحت‌تر خواهد بود.

بغض‌ها، چشمان خیسی که نمی‌خواهد اشکش سرازیر شود، سکوت‌هایی که برای چند لحظه او را در فکر فرو می‌برد، همه برای من یک دنیا معنا و مفهوم داشت؛ می‌توانستم تصور کنم که لحظاتی که در میان صحبت‌هایش به یکباره سکوت یا بغض می‌کرد احتمالا دلتنگ دوستان رفته یا روزهای گذشته شده است.

اما باز هم در میان این بغض‌ها نگرانی و دغدغه‌اش نوجوانان و جوانانی بود که جنگ را نه دیده و نه لمس کرده‌اند و منابع در دسترس آن‌ها نیز برای درک قدر و قیمت جنگ چندان نیست و این در حالی است که ناگفته‌هایی از جنگ در دل بسیاری از افراد لانه کرده و قصد پرواز ندارند.

انتهای پیام/

 

© خبرگزاری تسنیم
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی
ارسال از وردپرس به شبکه های اجتماعی ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهارده − هفت =

دکمه بازگشت به بالا