روایتِ وداع شهید مجید قاسمی از زبان همسرش/ قلبی که در سوریه تپید
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از زنجان، در هفته نخست جنگ جنایتبار رژیم کودککش صهیونیستی علیه ایران، حوزه هنری زنجان با دعوت از نویسندگان و فعالان ادبی استان، بستری برای روایتنگاری مردمی از روزهای تلخ و پرافتخار مقاومت فراهم کرد.
این اقدام، به راهاندازی «خانه روایت حوزه هنری زنجان» انجامید؛ فضایی برای ثبت روایتهایی از وداع با پیکرهای مطهر شهدا مدافع وطن، حضور پرشور مردم در مراسم تشییع و راهپیماییها، دیدار با خانوادههای معظم شهدا و لحظاتی که با اشک، غرور، غیرت و دلاوری در حافظه مردم زنجان ماندگار شد.
یکی از روایتهایی که به خانه روایت زنجان ارسال شده به قلم “لیلا دوستیفرد” است که یکی از نویسندگان جوان حوزه هنری زنجان محسوب میشود. این روایت با عنوان «آماده پرواز» به خانه روایت ارسال شده است. این روایت در خصوص شهید مجید قاسمی از شهدای حمله اسرائیل به زنجان است.
پلهها نفسهایمان را تنگ میکنند. در که باز میشود، خانمی چادری کنار ایستاده، با گرمی خوشآمد میگوید. داخل که میروم، زینب، دختر بزرگ شهید، به استقبال میآید. میخواهم انگشتانم را روی صورت لطیفش بکشم که دستش را جلو میآورد. دستش را میگیرم؛ گرم و نرم، یک نوازش بیصدا.
شیرین و مودب سلام میدهد. همسر و مادرِ همسر شهید هم به پیشواز میآیند. پرچم سبزِ «لبیک یا زینب» روی دیوار، ارادت این خانواده به حضرت زینب را فریاد میزند؛ ارادتی ریشهدار از دوران جنینی، وقتی مادر با سوز سینه ذکر «کنز حیا زینب» گفته و گوشت و خون بچه را شکل داده و بعد، در همان روضهها ذکر با «کان وفا زینب» به او شیر داده و کودک استخوان را ترکانده.
همسر شهید آرام مینشیند. کلماتش نرم و آهسته از روزهایشان میگویند: از مراسم عقد که بعد از شیرینیِ وصال، رفتهاند گلزار شهدا. میان گلهای پرپر، آقا مجید ایستاده، به چشمان پرذوق همسرش خیره شده: «خانمجان، این جای خالی را برای ما نگه داشتهاند… تا به جمع دوستان شهیدیمان وصل شویم.»
کاش میدانست بذر این آرزو کی در دل همسرش کاشته شده…؟ بذری که هر روز با دعا آبیاری شد، ریشه دوانید.
وقتی نسرین خانم تصمیم میگیرد به خالهی پدریاش — زنی بیفرزند و همسر شهید — رسیدگی کند، آقا مجید در دلش زمزمه میکند: «یک باب شهادت را پیدا کردم.» بعد، با لبخندی که تهدلش را میسوزاند، شوخی میکند: «من هم نوکرشان هستم!»
هر بار از خاله میپرسد: «تو چرا ما را به شهیدت سفارش نمیکنی؟» و خاله، با سادهدلی پاسخ میدهد: «حاجت دلت را روا کند، پسرم.
آقامجید آنجا حس میکند بذر آرزویش نهال شده، نزدیک است به بار بنشیند…
در سوریه، وقتی در محاصرهی دشمن میافتند، موجی از شور دلش را پر میکند؛ فکر میکند در دیار رقیهی سهساله و بیبی زینب، جانش را تقدیم خواهد کرد. اما در تمام آن لحظات، سایهی چهرهی همسرش از جلو چشمهایش محو نمیشود. پس از سه روز، وقتی از محاصره بیرون میآیند، میفهمد نسرین خانم، با دلتنگی و بیتابی، مانع رفتنش شده است.
وقتی خدا دخترانش را هدیه میکند، آقا مجید با چشمانی نمناک زمزمه میکند: «حالا اگرچه باب شهادت بسته، باب عشق و خدمت باز است.»
عکس حضرت آقا را به درون کمدش چسبانده. هر شب که خسته از کار برمیگردد، با باز کردن در، آن نگاهِ آرام را میبیند، خستگیهایش آب میشود.
ریحانه، دختر سوگلیاش را در آغوش میفشارد، عکس آقا را نشانش میدهد: «بگو آقا… زودتر از بابا بگو آقا…»
در جنگ 12 روزهای که به ایران تحمیل شد، وقتی سردار حاجیزاده به شهادت میرسد، دلآشوبه مثل باران ناگهانیِ آخر بهار، قلب نسرین خانم را میفشارد. میداند آقا مجید دیگر تحمل نمیکند. وقتی چشمانش از گریه برای دوستان شهیدش سرخ میشود، وقتی بیتابی دلش را مچاله میکند، نسرین خانم میفهمد… باید به نگاهِ دیدارِ آخر، به چهرهی همسرش خیره شود.
شبِ آخر، آقامجید پا روی دلش میگذارد. با دخترانش خداحافظی نمیکند… مبادا شیرینزبانیهایشان دلی را که میخواهد پرواز کند، زمینگیر کند. پردهای میان دنیایش میاندازد، چشم میبندد… آمادهی پرواز است.
انتهای پیام/.