روایت سوگواره 3 سالههای کربلا در حرم حضرت معصومه(س)+تصویر
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از قم، عصر یک روز گرم تابستانی در قم، اما دلها انگار به شام پیوند خورده بودند؛ به خرابهای بیسایه، به دختری که پدر را خواب دیده بود، اما بیدار که شد، پدرش را سر بریده دید.
از ساعت 17 امروز حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها رنگ عزا گرفته بود. مادران، دست در دست دخترکان سه تا پنجسالهشان، خود را به شبستان امام خمینی(ره) رسانده بودند؛ آرامآرام، با چشمانی نگران و دلهایی لبریز از بغض. بعضی از دخترها لباسهای مشکی بر تن داشتند، بعضی با پیراهنهای سبز و تاج گل آمده بودند، بعضی دیگر عروسکهایی در آغوش داشتند؛ اما همهشان آمده بودند به مهمانی غم رقیه.
چشمها، زبانِ دلها بودند
در آن غوغای کودکانه، چیزی میان مادران و دختران جاری بود که با کلمه بیان نمیشد؛ نگاهی، لبخندی لرزان، دستانی کوچک که در دستهای مادر گره خورده بود و اشکهایی که بیاجازه سرازیر میشد.
برخی مادران به گوش دخترانشان آهسته نجوا میکردند: «اینجا آمدهایم برای حضرت رقیه سلاماللهعلیها، دختر امام حسین علیهالسلام…» اما دخترکان، اگرچه شاید معنای کامل آن را نمیدانستند، با همه وجود حس میکردند که امروز، روز اشک است؛ روزی که باید بیدلیل هم گریست، برای دختری که مظلومانه شهید شد.
صدایی که بغض را شکست
مراسم با اجرای سید مهدی تحویلدار آغاز شد. فضای شبستان حال و هوای عجیبی داشت؛ نه تنها از سر شور و حضور، بلکه از جنس اندوهی مشترک و پیوندی عاطفی که در تمام چهرهها نمایان بود.
تحویلدار از مادران خواست دختران خود را در آغوش بگیرند، همانطور که رباب، داغدیده، دختر سهسالهاش را در خرابه شام بغل میکرد. شبستان ناگهان آرام شد؛ مثل لحظهای که مادر، پیشانی کودک را میبوسد و بغضش ترک برمیدارد…
کلمات، روضه شدند
حجتالاسلام والمسلمین مومنی، سخنران مراسم، با بیانی لطیف و جانسوز به دل ماجرا زد. او از دختری گفت که گوشوارههایش با تازیانه ربوده شد؛ از دختری که در خرابه با سر بریده پدر حرف زد و بعد از آن دیگر لبخند نزد.
او به مادران گفت: شما امروز آمدهاید تا با دخترانتان به حضرت رقیه سلام بدهید، ولی این سلام اگر با معرفت حسینی و تربیت فاطمی همراه نشود، ناقص خواهد ماند.
در میان جمع، صدای هقهقهای کودکانه با گریههای بیصدای مادران در هم تنیده شده بود. کسی انگار طاقت شنیدن نداشت، اما دل نمیکند.
روضهای برای تمام دلها
سید رضا نریمانی، مداح مراسم، وقتی پا به میان جمع گذاشت، دیگر شبستان آرام نبود. همه چیز آماده انفجار بغضها بود. نریمانی با نوای سوزناک خود، پردههای دل را یکییکی کنار زد.
مادران به آغوش دخترانشان پناه بردند. یکی پیشانی کودک را بوسید، دیگری چادرش را روی چهره کشید تا گریهاش دیده نشود.
دختری پنجساله با سربند «یا رقیه» آرام زیر لب میگفت: «بابا نداره؟ من میرم براش بابا بیارم؟»
مادرش تنها سر تکان داد و اشک ریخت.
پیراهنهای مشکی و دلهای سپید
بعضی دختران با لباسهایی مشکی و سربندهایی که نام حضرت رقیه روی آنها نقش بسته بود، آرام در کنار مادرانشان نشسته بودند. انگار خودشان هم میدانستند که امروز باید جدیتر از همیشه باشند.
یکیشان در حالی که عروسکش را محکم بغل کرده بود، به سمت پرده محراب نگاه میکرد؛ شاید جستوجوی پدری را در ذهن داشت که هرگز ندیده بود.
یکی دیگر آرام زیر لب زمزمه میکرد: «رقیه تنها بود؟» و مادرش پاسخ داد: «آره عزیزم… خیلی تنها بود.»
از خرابه شام تا شبستان قم
قم امروز، تنها یک شهر نبود؛ خرابهای شده بود که در آن، صدای دختران بیپناه، با ندای رباب گره خورده بود.
شبستان امام خمینی(ره)، با همه عظمتش، گویی تنگ شده بود برای اینهمه بغض و اشک.
نور خورشید از شیشههای گنبد رد میشد و روی صورت دخترکان میافتاد؛ انگار نگاهی از آسمان بر آنها جاری بود. نگاهی از جانب پدری که پیکرش در کربلا ماند، و دختری که در خرابه جان داد.
پایان مراسم، آغاز یک عهد
وقتی ساعت به غروب نزدیک میشد و مراسم رو به پایان بود، هنوز کسی دلِ رفتن نداشت.
مداح گفت: دخترانتان را با نام حضرت رقیه بزرگ کنید، نه فقط با لباس مشکی، بلکه با فهم مظلومیت، با غیرت، با اشک…
مادران آرام آرام از شبستان خارج شدند؛ برخی در سکوت، برخی در حال زمزمه، برخی هم در حال پاسخ دادن به پرسشهای کودکانه:
«چرا رقیه تنها بود؟ چرا گریه کرد؟ چرا خواب پدرش رو دید؟»
کسی نمیتوانست جواب دقیقی بدهد، اما همه میدانستند که این اشکها، تربیت میسازد. این غم، ریشهای در دل میکارد؛ ریشهای که شاید سالها بعد، در روزهای سخت، یک دختر را به شاگرد و پیرو حضرت زینب سلاماللهعلیها تبدیل کند…
انتهای پیام/