از روستای سیمین تا جزیره مجنون؛ مسیر 15 ساله یک شهید
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از همدان، شهید محسن مشتاقی نیکو، سومین شهید روستای سیمین، تنها 15 بهار زندگی کرد؛ اما عشق به جبهه و اطاعت از فرمان امام(ره)، او را به یکی از جوانترین شهدای دفاع مقدس تبدیل کرد. پدرش، حاج عباس مشتاقی، که خود سالها پیامآور شهادت دیگران بود، روزی صدای بلندگوی روستا را شنید که خبر شهادت محسن را اعلام میکرد.
در این گفتوگوی تفصیلی، از نخستین روزهای زندگی محسن، علاقهاش به قرآن و جبهه، رویای عجیب پدر درباره شهادت همرزمش، و آخرین وداع با پیکری که جز قرآن خونین و پلاکش چیزی بازنگشت، میخوانیم. روایتی از ایثار نوجوانی که میگفت: «من عاشق کربلای خمینی شدهام!»
تسنیم: خودتان را معرفی بفرمایید و توضیحی درباره محل سکونت، شرایط زندگی و شغلتان در زمان تولد شهید محسن مشتاقی ارائه دهید؟
مشتاقی: حاج عباس مشتاقی نیکو، پدر شهید محسن مشتاقی هستم. در آن سالها شغل بنده رانندگی کامیون بود. محسن در تاریخ هشتم اسفند 1351 در شهرری، محله شاه عبدالعظیم تهران به دنیا آمد. در سال 1354 به توصیه پدرم به روستای سیمین شهرستان بهار بازگشتیم تا در کنار فعالیتهای زراعی و کشاورزی، کمکحال خانواده باشیم. پس از بازگشت، بنده همچنان به شغل رانندگی کامیون ادامه دادم.
خانواده ما هشت نفر بود: چهار دختر و چهار پسر. در طول هشت سال دفاع مقدس، با ماشین سنگین به نیروها در جبهه کمک میکردیم.
تسنیم: به عنوان نخستین فرزند پسر خانواده، تولد شهید چه تأثیر و احساسی در فضای خانه ایجاد کرد؟
مشتاقی: تولد محسن برای ما بسیار شادیآفرین بود. نخستین پسر خانواده بود و حال و هوای تازهای در زندگی ما ایجاد کرد. گرچه زندگیمان ساده بود، اما آرامش و رضایت داشتیم. از همان ابتدا همسرم و من نسبت به آیندهاش دلگرم و امیدوار بودیم.
تسنیم: روند تحصیل ایشان چگونه بود و چه زمانی علاقهمند به حضور در جبهه شدند؟
مشتاقی: محسن دوران تحصیلات راهنمایی و ابتدایی را در روستا و روستای همجوار آبرومند به پایان رساند و در دبیرستان امام همدان در پایه نخست نظری مشغول به تحصیل بود. با شروع جنگ تحمیلی، از همان نوجوانی علاقه زیادی به حضور در جبهه داشت. من بارها به او توصیه میکردم که تحصیل را ادامه دهد و در ایام تعطیل به جبهه برود، اما خودش میگفت: “امام تکلیف کرده است که جوانان جبههها را پر کنند و باید به جبهه بروم.” تصمیماش راسخ بود.
تسنیم: اعزام ایشان به جبهه چگونه اتفاق افتاد و واکنش شما در آن زمان چه بود؟
مشتاقی: اولین بار که شهید مشتاقی میخواست به جبهه برود، من از سرویس برگشته بودم و دیدم مادرش گریه میکند. از او پرسیدم چرا گریه میکنی؟ با گریه جواب داد: “محسن و دوستانش امشب میخواهند به جبهه بروند.” همان شب به همدان رفتیم. اگرچه برای محسن خانه اجاره کرده بودیم، اما در خانه یکی از نزدیکان جمع شدیم. وقتی به او گفتم: “آیا واقعاً میخواهی به جبهه بروی؟” با صراحت گفت: “کی گفته من میخواهم بروم جبهه؟ خیالت راحت باشد!” بالاخره آن شب قضیه تمام شد.
فردای آن روز، حدود ساعت 12 بود که آمدم ناهار بخورم. دیدم یکی از جوانان روستا سراسیمه به منزل ما آمد و گفت: “عمو عباس! محسن… محسن…” گفتم: “چی شده؟ بگو!” گفت: “بچههای سیمین آنجا بودند…” گفتم: “نترس، بگو کجا؟” گفت: “محسن و دوستانش برای اعزام نیرو رفتهاند.” بلافاصله ماشین دربستی گرفتم و خودم را به محل اعزام رساندم. جمعیت زیادی از پیر و جوان آنجا بودند. به سختی به دفتر اعزام رسیدم و دیدم شهید محسن مشتاقی نیکو در حال تشکیل پرونده است. نگاه که به من کرد، گفتم: “محسن جان، تو که به من قول دادی!” گفت: “نه، من میروم!” گفتم: “تو که قول دادی در تعطیلات تابستان بروی!” اما او مقاومت کرد و در نهایت اعزام شد.
تسنیم: سرنوشت دوستان شهید چه شد؟
مشتاقی: دوستانی که در مرحله اول اعزام شدند، به منطقه مهران رفتند. متأسفانه در آنجا علی حسن جنتی و فیروز اصلانی اسیر شدند و حسنرضا دشتی نیز به شهادت رسید. پیکر پاک حسنرضا شش ماه در منطقه ماند که داستان خودش را دارد.
تسنیم: چرا شما برای بار دوم مقاومت نکردید؟
مشتاقی: وقتی به خانه برگشتم، دیدم مادرش باز هم گریه میکند. گفت: “محسن رفته جبهه!” گفتم: “خب، رفته دیگه!” گفت: “نه، فردا میروند!” مادرش از من خواست برویم فردا بدرقهاش کنیم. روز شلوغی بود و جمعیت زیادی برای بدرقه آمده بودند. 220 تومان پول در جیب محسن گذاشتم. خدا را شاهد میگیرم، انگار میخواست به عروسی برود، آنقدر شوق جبهه رفتن داشت!
شهید محسن و دوستانش به سد گتوند و جزیره مجنون اعزام شدند. پدرم هم برای جویا شدن از حال محسن به آنجا رفت، اما او را نیافت. بعدها فقط پلاک شهید و همان 220 تومان دستنخورده و یک جلد قرآن کوچک به ما رسید.
تسنیم: شهیدی که شهادت دوستش را خبر داد!
مشتاقی: پس از شش ماه که پیکر شهید حسنرضا دشتی پیدا شد، یک شب محسن به خواب من آمد. دستم را دور گردنش انداختم و بوسیدمش. گفتم: “محسن جان، تو که شهید شدی، کجا بودی؟” گفت: “من شهید نشدم، جبهه هستم.” بعد خبر شهادت حسنرضا را داد و گفت: “فردا میآید.”
صبح که بلند شدم، هنوز پنج شش ساعت نگذشته بود که از ستاد بسیج صالحآباد آمدند و گفتند: “حسنرضا دشتی شهید شده و پیکرش پیدا شده است.” من زدم زیر گریه و گفتم: “چطور ممکن است؟ جزیره مجنون کجا و مهران کجا؟ 600 کیلومتر فاصله دارند!” آنها گفتند: “این جمله قرآن است: شهدا زندهاند و با هم در ارتباطند.”
تسنیم: از فعالیتهای فرهنگی شهید بگویید.
مشتاقی: شهید محسن در دارالقرآن شادروان نباتعلی کموشی فعالیت میکرد. صوت خوبی در قرائت قرآن داشت و گاهی تدریس میکرد. در مدارس و جلسات قرآنی، سرود و نمایش نیز اجرا میکرد.
تسنیم: از آخرین دیدار با شهید و حس و حال آن لحظات بگویید.
مشتاقی: در آخرین اعزام، همراه مادرش او را بدرقه کردیم. هیچ حرف خاصی بین ما رد و بدل نشد، فقط گفت: “نگران من نباشید، میروم و برمیگردم. منتظرم باشید.”
تسنیم: شهید در چه منطقهای به شهادت رسید؟
مشتاقی: پس از اعزام به مهران، با سقوط آن منطقه، به جزیره مجنون منتقل شد و همانجا در هشتم خرداد 1365 به شهادت رسید.
تسنیم: از حال و هوای مادر شهید بگویید.
مشتاقی: مادرش سالها دلتنگ محسن بود. شبی نبود که برایش گریه نکند. سرانجام پس از یک دوره بیماری، به فرزند شهیدش پیوست.
تسنیم: از رابطه شهید با خانواده و دوستانش بگویید.
مشتاقی: محسن با همه خانواده رابطه خوبی داشت. در دبیرستان،امام خمینی در قالب برنامههایی مانند «طرح کاد»، برای کارآموزی به بخش مکانیکی فرستاده شده بود. یکبار دیسک و صفحه کلاج خودرو “رُوآ” را باز کرده بود و فتوکپی گرفته بود تا یادش بماند. پس از شهادتش که خبر را برای مربی مکانیکیاش بردیم، آن فتوکپیها را از روی میز جمع کرد و با اشک میگفت: «این چه بچهای بود، میخواست خلبان شود…» فقط یک ماه بود که به کارگاه ما میآمد، اما همه را تحت تأثیر قرار داده بود.
تسنیم: چگونه خبر شهادت را به شما دادند؟
مشتاقی: آن روز سخت برای بار به قروه سنندج رفته بودم برگشتم در شهر صالح آباد داشتم ماشین تعمیر میکردم روز 22 رمضان 1365، از بلندگوی بسیج اعلام شد: “شهید محسن مشتاقی نیکو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.” من در گاراژ بودم. با شنیدن این خبر، باورم نمیشد به خودم گفتم کاش دوباره اعلام کنند بلندگو دوباره اعلام کرد یا حسین گفتم و پشت ماشین نشستم و به سمت روستا رفتم. مردم با پرچمهای سیاه منتظر پیکر شهید بودند.
تسنیم: از یادگاریهای شهید بگویید.
مشتاقی: از پیکر شهید، قرآن کوچکی خونین شده بود که به موزه بنیاد شهید اهدا کردم. همچنین 220 تومانی که به او داده بودم، دستنخورده برگشت.
تسنیم: مراسم تشییع چگونه بود؟
مشتاقی: مراسم با حضور گسترده مردم، مسئولان و نیروهای نظامی برگزار شد. گروه موزیک نظامی، سخنرانیها و سینهزنی جوانان، حال و هوای عاشورایی به روستا داد.
پسرم سومین شهید روستا بودند. قبل از محسن، شهید حسین جهانگیری و پس از او شهید شعبان جهانگیری به شهادت رسیدند. هر سه برای روستا و ما افتخار بزرگی بودند.
تسنیم: آرزوی شما چیست؟
مشتاقی: دیدار با مقام معظم رهبری آرزوی ماست. ما هر چه داریم، از این شهیدان داریم. محسن هم علاقه مند بود که ایشان را از نزدیک ببیند. حتی یکبار هم برای رفتن به جبهه با مخالفت ما رو به رو شد گفت که اگر شما اجازه ندهید، من خودم میروم اجازهاش را از آقا میگیرم. محسن در آن زمان حدود پانزده سال سن داشت، اما عزم و باور دینیاش کمنظیر بود.
تسنیم: شهید در وصیت نامه خود چه مواردی را بیان کرده بود؟
مشتاقی: شهید محسن مشتاق نیکو در وصیتنامهاشخواهران و برادرانش را به حمایت از انقلاب و رهبری توصیه کردند. مهمترین موضوعی که شهید به خانواده تاکید داشتند احترام به پدر و مادر بود و به خواهران نیز توصیه کرده بودند که حجاب اسلامی را رعایت کنند و مثل حضرت زینب کبری(س) در کربلا حامی ولایت باشند.
اسامی شهید محسن مشتاق نیکو به همراه ده ستاره پرفروغ شهیدان جنگ تحمیلی در مقابل کفر جهانی؛ حسین جهانگیری، شعبان جهانگیری، اکبری معین صفر دژگیر، حسن رضا دشتی، اصغر سلطانی، علی اصلانی، مصیب خرمی، پیکان نوروز، علی عیوضی و علی اصغر قنبری خرم.
مصاحبه از حاجی قربان قنبری خرم
انتهای پیام/