از انتظار منفعل تا اُمید عامل
به گزارش بخش سیاسی وبانگاه به نقل از گروه امام و رهبری خبرگزاری تسنیم، یوسف پورجم نویسنده و پژوهشگر مطالعات تمدنی در یادداشتی با عنوان «از انتظار منفعل تا اُمید عامل» نوشت: «اگر قرار است اتفاقی بیفتد، لابد خودش میافتد؛ ما چه کارهایم؟» این جمله بهظاهر ساده، صورتبندی کامل یک سوءتفاهم قدیمی است که ریشه در اشتباه گرفتن امید با «تعلیق مسئولیت» دارد. همینجا باید ترمز کشید و دستگاه سنجشمان را تعویض کرد. امید مهدوی ــ در حالت زندهاش ــ با انفعال ناسازگار است؛ در سطح مفهومی، «ارادهٔ حرکت» و «تشخیص مسیر» دو بال آناند. بدون یکی، دیگری سقوط میکند.
بیایید دقیقتر شویم. در ادبیات روانشناسی انگیزش، امید نه یک حس خوشایند، که یک «معادلهی کنشی» است: عاملیت (agency) یعنی من میخواهم و خود را قادر میبینم؛ راهیابی (pathways) یعنی میدانم از کجا بروم و اگر این راه بسته شد، جایگزین دارم. امید نابهجای ما، معمولاً در همان قدم اول لنگ میزند؛ شور داریم، اما نقشه نداریم؛ یا برعکس، نقشه داریم اما خود را ناتوان میپنداریم. نتیجه اینکه در انتظار معجزهای که بهطرز عجیبی «مسئولیت» را از دوش ما برمیدارد میمانیم. این همان کژتابی خطرناک است! امید بهجای آنکه موتور حرکت باشد، به گردنبند تسلی تبدیل میشود؛ قشنگ، اما بیاثر.
دعوا صرفاً اخلاقی نیست، زیستی هم هست. انگیزش پایدار، مدارهای پیشپیشانی و پاداش را به گفتوگو وامیدارد؛ مغز، برای هر «گام قابل سنجش» نشانهی تقویت میفرستد و با هر «ابهام ممتد» علامت خطر. اگر امید را در قفس کلیگویی رها کنیم، دستگاه زیستیمان آن را به حساب «سراب» میگذارد و سطح انرژی را میبُرد. اما اگر هدف میانی بچینیم، مسیرهای بدیل طراحی کنیم، و بازخورد فوری بسازیم، همان دستگاه زیستی به سود ما شهادت میدهد. دوپامین بهوقت پیشرفتهای کوچک ترشح میشود، توجه روی کار متمرکز میماند، و «فرسودگی معنا» مجال پیدا نمیکند. به زبان سادهتر، امید منظم، بدن را یاری میکند؛ امید شلخته، بدن را خسته.
حالا به ساحت معرفت برگردیم. امید بدون «شناخت مقصد» دوام ندارد. وقتی افق روشن نباشد، هر راهی بیراهه است و هر شکست، قاطع و آخر. معرفت، صرفاً یکسری گزارههای زیبا نیست؛ «جهتنما»ست. کسی که نسبت خود با غیبت را میفهمد، تلقیاش از شکست و تأخیر هم عوض میشود چراکه شکست، دادهی خام یادگیری است و تأخیر، فشاری برای نوآوری روشی. اینجا «تئولوژی انتظار» با «پارادایم یادگیری» گره میخورد. اگر فرج یک افق تاریخی و اخلاقی است، هر گام کوچک به سوی عدالت، هر حلقهی دانش که از جهل میکاهد، و هر همبستگی واقعی که از تنهایی میبرد، ذیل همان افق معنا پیدا میکند. امید، بهمحض اتصال به این معناشناسی، از «احساس» به «تعهد» ارتقا مییابد؛ و تعهد، با عدد و سنجه و زمانسنج سروکار دارد.
میدانم؛ برخی میپرسند این حرفها روی کاغذ زیباست، در زندگی پردرد امروز چه؟ اجازه بدهید از بیرحمانهترین موقعیتها مثال بیاورم، یعنی بحران! در بحران، زبانها به «فاجعهگویی» عادت میکنند، تصاویر، غلیظ و پرکنتراست میشوند، و آینده، یکپارچه سیاه. اما پژوهشهای اجتماعی بلایا چیز دیگری میگویند. جوامعی که شبکههای اعتماد و کنش محلی دارند، سقوط نمیکنند؛ حتی در کمتر از آنچه میپنداریم، بازسازی را آغاز میکنند. راز کار «کارآمدی جمعی» است؛ همان احساس مشترکی که میگوید «ما با هم میتوانیم». نقطهی اتصال این یافته به بحث ما امید فردیست که اگر در یک اکوسیستم کنش پشتیبانی نشود، زود میسوزد. امید مهدوی، برای اینکه زنده بماند، باید به شبکهی کنش وصل شود؛ از کلاسهای کوچک مهارت، تا پروژههای محلی، تا آیینهایی که انرژی جمعی میسازند.
اینجا پای هنر و آیین هم باز میشود؛ و نه بهعنوان زینت، بلکه بهمثابه ابزار. همخوانیها، سرودهای جمعی، راهپیماییهای خدمترسان، تئاترهای خیابانی کوچک؛ اینها «جلوه» نیستند، «ژست» هم نیستند. بدنها وقتی با هم میجنبند، مغزها نیز به هم کوک میشوند؛ آستانهی تحمل درد بالا میرود، پیوندهای عاطفی غلیظتر میشود، و واژهی «ما» از یک ضمیر به یک تجربهی عینی تبدیل میشود. امید، در این میکرومعماری زیستی–فرهنگی، جان میگیرد.
اما با همهی اینها، یک خطر لغزنده همیشه کمین کرده است: «روحیهگرایی بیواقعیت». کافیست چند روایت گرم تعریف کنیم، چند نام محبوب ردیف، و چند شعار سنگین چفت کنیم تا خیال کنیم امید تولید کردهایم. نه؛ امید سالم، «محدودیتها» را هم میبیند و از آنها نمیگریزد. بهجای سرکوب تردید، آن را در فرایند حل مسئله ادغام میکند. بگذارید جسورانه بگویم؛ بدون تردید روشنفکرانه، امید ما به «آرزو» تنزل میکند؛ و آرزو، در بهترین حالت، بیخطر است و بیاثر. امید زنده، جسارت مواجهه با دادههای ناخوشایند را دارد و بهجای انکار، مسئله را هنجارسازی میکند. بله، منابع محدودند؛ بله، خطا کردهایم؛ بله، مسیر دشوار است. حالا که دانستیم، چه میکنیم؟
امید بدون زبان روایی انسانی، در انبار اصطلاحات میپوسد. روایتهای کوچک ــ پرسههای شبانهی دانشجوها برای جمعآوری غذای اضافی خوابگاهها و رساندنش به کارتنخوابهای شهر؛ یا معلمی که بعد از کلاس، سه نفر را مینشاند تا خطای یکدیگر را تصحیح کنند؛ یا پیرمرد مسجدی که بیهیاهو، فهرست بدهکاران بقالی را میخرد ــ همینهاست که «انتظار» را از انتزاع نجات میدهد. علم، چارچوب میدهد؛ روایت، نفس. یکی بدون دیگری یا لاغر است یا بیجان.
امید زنده، در تراز معرفت و ایمان، یک سنتز است؛ تلفیق جهتمندی معرفتی با ارادهی اخلاقی و مهندسی کنش. در سطح خرد، با عاملیت و راهیابی سنجیده میشود؛ در سطح کلان، با شبکههای اعتماد و بازخورد. بدن به آن پاسخ میدهد، ذهن آن را صورتبندی میکند، و جامعه آن را به حرکت دستهجمعی ترجمه میکند. هر جا دیدید امید بهانهی تعلیق مسئولیت شد، بدانید از مسیر خارج شدهایم. هر جا دیدید امید، شما را واداشت یک کار کوچک دقیق بکنید ــ همین امروز، با همین دستهای خالی ــ مطمئن باشید به قلب ماجرا نزدیک شدهاید. امید، همانجاست که معرفت، به حرکت تبدیل میشود.
انتهای پیام/