روایت تسنیم از کنگرهای که خاک را در آغوش افلاک کشید
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از سمنان، در میان این شهر نورانى، نماد ضریح “شش گوشه اباعبدالله” مانند نگینى میدرخشد و “معراج الشهدا” با آن عظمت، میزبان دو پیکر مطهر است و سربندهاى آویخته از سقفش گویى پرچم عشقى است که به ملکوت پر کشیده.
پس از خاموشى آخرین نتهاى سمفونى، چشمم به برادر خادم الشهدایی افتاد که اشکهایش مانند شبنمی بر گونههای غبار گرفتهاش میغلتید. صورتش از آفتاب سوزان روزهاى اجرا، آفتاب خورده بود، اما اکنون چهرهای داشت مانند شامگاهان؛ آرام و تابناک.
وقتی دلیل اشکهایش را پرسیدم، نگاهش را به دریاى بىکران مردم دوخت؛ به پدرى که کودکش را بر دوش گرفته بود، به مادرى که صورتش را بر عکس شهید میسایید، به جوانانى که دست در دست هم، نقش فردا را میکشیدند و با لبخندى که از عمق روحش میجوشید، گفت:
” این همان فردایى نیست که شهدا برایمان به ارث نهادند؟ تمام خستگیهایمان با یک نظر به این صحنهها، به پروانههایى تبدیل میشود که به سوى نور میشتابند”.
هوا بوى خاک تازه میداد؛ بویى که انسان را به یاد شلمچه میانداخت، اما این بار شلمچهاى از عشق بود. سایههاى فانوسها بر روى شنها میرقصیدند و گویى هر سایه، دستى بود از آسمان که بر شانههای زمینیان قرار گرفته است.
در گوشهاى، خادمى از آستان رضوی با چهرهاى آرام، کفشهای زائران را واکس میزد.
دو جوان، تصاویر امام روح الله و رهبر انقلاب را با چنان عزتی در آغوش گرفته بودند که گویی نگینهای گرانبها را به سینه میفشرند و چشمانشان از فردایی روشن حکایت میکرد. و آن خواهر که برادر مبتلا به سندرم دان را با خود آورده بود، با شورى کودکانه زیبایىهای برنامه را برایش توصیف میکرد.
کودکى چهارساله با شتاب به سوى تابوت شهید دوید و بوسهاى بر پیکر مطهرش نهاد. دخترکى دبستانى روى تابوت نوشته بود: “تو براى من جنگیدى، من براى فردا یادت را زنده نگه میدارم”. پسر نوجوانی که در میان گلزار قدم میزد، بر پشت لباسش عبارتی به انگلیسی نوشته بود که گویی شعار یک نسل بود: “هرگز متوقف نمیشویم”. و چند قدم آنسوتر، پیرمردی با عصا زیر نور فانوسها چنان به عکس شهیدی جوان خیره شده بود که گویی با او در سکوتی پرمعنا، عشق را زمزمه میکند.
بر بلندای مصلی متنی آسمانی جلوه میکرد که گویا دستهای حاج قاسم آن را بر دیوار ابدیت ترسیم کرده بود: “جمهوری اسلامی ایران حرم است”.
نوجوانى دهه هشتادى پرچم ایران را بر فراز خاکریز تکان میداد و نگاهش به “معراج شهدا” دوخته شده بود؛ به همان اوج رفیعی که شهدا، با ترکِ وطنِ جان، پلهپله تا آن بالا رفتند.
و من در سکوت مقدس انتهای مزار شهدا، که گویی نفس تاریخ در آن میتپد، هنوز نشسته بودم. نگاهم به پسرکی با لباس نظامی افتاد که میان مزارها میگشت. وقتی به تصویر رهبر انقلاب رسید، با دست کوچکش سلامی کودکانه داد و ناگهان، باوری عمیق به تحقق وعده فتح نهایی در وجودم شعله کشید.
در چنین لحظهای است که درخواهی یافت حماسه هرگز نخواهد مرد؛ تنها دست به دست، از شهیدی که در خاک می آرامد تا کودکی که با نگاهی آکنده از آرزو، فردایی تابناک را بنا میکند منتقل خواهد شد.
نگاهم به فانوسهای روشن افتاد که مانند ستارگان زمینی، راه را در تاریکی شب روشن میکردند و ناخودآگاه زمزمه کردم: “با این ستاره ها راه را میتوان شناخت…”
اینجا، کنگره سه هزار شهید استان سمنان است، ملکوتى که در آن آسمان به زمین پیوست و ماه بوسه تقدیرش را بر چهره کویر نشاند…
روایت از حسن عرفانیان
انتهای پیام/363/.