روایت رزمنده دفاع مقدس از روزهای نخست جنگ/ ملاقات غیرمنتظره در مرز ایران و عراق
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از بندرعباس، در حافظه جمعی ملت ایران، دفاع مقدس فقط صحنههای نبرد در جبهههای جنوب و غرب نبود؛ بلکه سرشار از لحظاتی است که از دل زندگی روزمره رزمندگان سر برآورد و به خاطرهای ماندگار در تاریخ این سرزمین بدل شد. گاهی این خاطرات از لابهلای شعری حماسی، گاه در عمق یک زخم جاودانه و گاهی در سادهترین لحظات، مثل ماهیگیری عصرگاهی کنار رودخانهای در مرزهای غربی ایران، خود را نشان میدهد.
هر رزمندهای که پای در میدان گذاشت، نه فقط سربازی برای جنگ، بلکه راوی بخشی از تاریخ شد؛ تاریخی که با خون، ایمان و فداکاری نوشته شد. در میان این راویان، نام «مرتضی نصیری گوکی» از هرمزگان، بیش از آنکه یک نام باشد، نشانی است از نسل جوانانی که از سواحل خلیج فارس تا کوههای غرب، مسیر عشق به وطن را پیمودند. او از همان سالهای ابتدایی پس از پیروزی انقلاب، لباس پاسداری به تن کرد و راهی جبههها شد؛ هم مربی آموزش بسیجیان بود، هم شاعر حماسی که با زبان غزل، روحیه میبخشید، و هم رزمندهای که در میدان عمل، بهای پاسداری از وطن را با قطع دست خود پرداخت.
نصیری روایتگر روزهایی است که بوی جنگ تازه به مرزها رسیده بود و پاسگاههای عراق در برابر دیدگان رزمندگان ایرانی رخ مینمودند. روزهایی که ایمان و سادگی، مهمات اصلی سربازان بود و هر تکه نان و هر ماهی صیدشده کنار رودخانه، طعم همدلی و مقاومت داشت. خاطرهی برخورد با سرباز عراقیِ پناهنده، روایت دستبهدست شدن اسلحهها، و لحظههای تلخ انفجار دینامیت در میدان آموزش، تنها گوشههایی از دفتر زندگی اوست که هم به حماسه پیوند خورده و هم به شعر.
زندگی «مرتضی نصیری گوکی» از میناب تا بندرعباس، از مرزهای غرب تا جبهههای جنوب، و از میدان تیر تا اتاق عمل بیمارستان، سندی زنده است بر ایستادگی نسلی که هرگز اجازه نداد دشمن بر این خاک مسلط شود. او امروز نه فقط یک رزمندهی جانباز که یک شاعر مردمی و حافظ خاطرههای جبهه است؛ مردی که هنوز پس از سالها، با همان دستی که روزی در میدان نبرد جا ماند، فرغون میراند، سنگ میتراشد، شعر میسراید و روایت میکند.
و حالا، وقتی در آستانه بازگویی خاطراتش مینشیند، کلمات او مثل رودخانهای که از دل کوههای غرب جاری میشد، با خود بوی خاک، صدای گلوله، و گرمای صمیمی آتشی را میآورند که بچههای بندر بر سر ماهیهای صیدشده روشن میکردند. این مقدمهای است بر سفری به دل روایتهای او؛ روایتی از ایمان، سادگی، و حماسهی مردی که دفاع مقدس را زیسته و با شعر و خاطره در جان تاریخ این سرزمین حک کرده است.
«مرتضی نصیری گوکی» رزمنده دوران دفاع مقدس هرمزگان در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در بندرعباس در بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس به خاطراتی جالب از روزهای پیش از حمله رژیم بعثی اشاره کرد.
وی افزود: سال پنجاهونه بود، هنوز جنگ با عراق شروع نشده بود و ما تازه از پادگان امام علی تهران اعزام شده بودیم به کرمانشاه، بعد هم به سرپل ذهاب رفتیم و همانجا و وسط مردمی که هوای مرز را تنفس میکردند، اولین رأیمان را همانجا به جمهوری اسلامی دادیم؛ حس عجیبی بود، انگار بخشی از تاریخ شده باشیم.
وی ادامه داد: بعد مدتی ما را بردند کرن، منطقهای به اسم باویسی، درست لب مرز ایران و عراق. محل استقرارمان یک محوطه دایرهای بود که سه تانک وسطش پارک شده بود، اطرافش سنگر گرفته بودیم پشت سرمان کوه ازگله بود و کنارمان روستای تیلهکوه؛ روستایی که بعضی ضدانقلابها در آن رفتوآمد داشتند.
این غزلسرای هرمزگانی گفت: روستا بالاتر از ما بود، ولی ما در پای کوه مستقر بودیم، از همانجا، پاسگاه عراق را به وضوح میدیدیم؛ نقطهای روبهرو، پایین دشت. بچههای بندرعباس که تعدادمان زیاد بود، عشق ماهیگیری بودیم، هر عصر، قبل از تاریک شدن هوا، راهی رودخانهای میشدیم که از کوه میآمد و به سمت مرز عراق میرفت، عمقش تا زانو بود، آب از بین سنگهای بزرگ رد میشد. ماهیهای بیست، بیستوپنج سانتی خودشان را زیر سنگها پنهان میکردند، ما هم با دست میگرفتیمشان و با نمک و هر چه داشتیم میپختیم؛ همان لحظه لذت دنیا را میچشیدیم.
نصیری گفت: یک روز، وقتی دو نفری مشغول ماهیگیری بودیم، یکی از بچهها گفت: «اون چیه؟» سرم را چرخاندم؛ حدود دویست متر آنطرفتر، پشت صخرهای، پرچم سفید آرام تکان میخورد. کمکم مردی با لباس نظامی و کلاشینکف در دست از پشت سنگ بالا آمد و آرام به سمت ما آمد. صدایش زدیم، گفتیم بیا.
وی افزود: وقتی رسید، فهمیدیم سرباز عراقی است، اسلحهاش را گرفتیم و او را بردیم پیش فرماندهمان، آقای ابراهیم از بچههای نیروی هوایی بندرعباس. سرباز با لهجه عراقی حرف میزد، گفت: من از همین پاسگاه روبهرو هستم و وقتی داشتم رادیو ایران را گوش میدادم، حرفهای امام خمینی رهبر شما را شنیدم. فرماندهام عصبانی شد، مرا زد، حتی لگد و سیلی زد. اسلحه را برداشتم، چند تیر به سقف زدم ـ نه برای کشتن کسی ـ و بعد فرار کردم اگر برگردانیدم، اعدامم میکنند!
این رزمنده دوران دفاع مقدس گفت: سربازهایی که عربی بلد بودند با او حرف زدند، در نهایت، او را تحویل گروهی دادیم که به سمت شهر میرفتند و از ادامه سرنوشت آن سرباز دیگر اطلاعی ندارم.
نصیری با بیان اینکه باور دارم جمهوری اسلامی توان استفاده مؤثر از چنین نیروهایی را در میدان جنگ داشت، خاطرنشان کرد: این خاطره برای من یادگاری و تصویری زنده از روزهای پرالتهاب پیش از جنگ انقلاب و نقش نیروهای بومی در مرزهای غربی کشور است؛ روزهایی که بوی جنگ تازه داشت به مرزها میرسید و ما، بچههای بندر، کنار رودخانههای سرد غرب، منتظر روزهای سخت ایستاده بودیم.
«مرتضی نصیری گوکی» زاده یکم فروردین 1340 زاده روستای کریان میناب است، از سال 58 که لباس پاسداری به تن کرد و برای مبارزه با گروهکهای منافقین علاوه بر حضور در مناطق غرب کشور اسلحه به دست گرفت آن را تا سنگر جبهههای جنوب در جنگ تحمیلی و آموزش نیروهای اعزامی به جبهه به زمین نگذاشت.
وی در دوان دفاع مقدس نیز مربی آموزش رزمندگان بود و سال 1360 نیز هنگام آموزش تیراندازی رزمندگان اعزامی به جبهه از ناحیه مچ دست جانباز شد. وی بازنشسته سال 1373 نیروی دریایی سپاه پاسداران است.
نصیری سرودن شعر را از 12 سالگی شعر سروده و در دوران جنگ تحمیلی نیز زبان شعر را برای تهییج مردم و بسیجیان اعزام به جبهه انتخاب کرده بود وی در بین مردم و جامعه هنری به عنوان یک غزلسرا و شاعرحماسی جایگاه ویژهای دارد.
وی در خصوص قطع مچ دستش درحین آموزش نیروها نیز به بیان خاطراتی پرداخت و بیان کرد: سال 1360 کار آموزش به قدری فشرده بود که خانوادهها مربیان هم در پارگان بودند، بچههای من کوچک بودند، مربیان حق رفتن به جبهه را نداشتن و تنها باید به آموزش نیروها فکر میپرداختند.
این مربی آموزشی در دوران دفاع مقدس گفت: صبح خیلی زود اردیبهشتماه نیروها را به میدان تیر برده بودم، وسایل کارم در جیبم بود، هرچه تلاش کمیکردم فتیله روشن نمیشد تا جایی که فتیله خیلی کوچک شد، بسیجیها هم روی زمین به حالت خوابیده و آماده حرکت دست من بودند، بلاخره روشن شد، خواستم فتیله را پرت کنم سمت روبرو که دینامیت در یک چشم بهم زدن توی دستم منفجر شد و پرت شدم روی زمین چند دقیقه که به خودم آمدم دیدم دستم تکه تکه شده انگار با ساطور قطع شده باشد، سریع بلند شدم و دستم را از دید نیروهای آموزشی که درازکش بودند، پنهان کردم.
نصیری ادامه داد: به نیروها استراحت دادم و پشت به آنها از کنارشان دور شدم، آمبولانس پادگان تنها خودروی ما بود که برای پیگیری کاری در داخل شهر دست یکی از رزمندهها بود. یکی از نیروهای بسیجی که آنجا بود تا دستم را دید غش کرد و روی زمین افتاد، بلاخره من را تا سر خیابان اصلی روی پتو گذاشتند، بلاخره خودروی پیکانی پیدا شد و ما را به بیمارستان بیمارستان شهید محمدی بندرعباس رساند، راننده به قدری دستپاچه شده بود که ترمز دستی را هم نکشید.
وی بیان کرد: بعد از مدت طولانی که پشت اتاق عمل جراحی ماندیم، دکتر فیروز بهرام دستم را عمل کرد، همین که پزشکم اطمینان داد دستم خوب شده به محض خارج شدن آنها از اتاق، با لباس سفید از پنجره بیمارستان فرار کردم و سریع خودم را به بیمارستان صاحب الزمان(ع) که آن زمان نخستین مرکز بسیج و اعزام نیروها بود، رساندم.
نصیری اضافه کرد: از همان زمان تا امروز با همین دست کارهای زیادی از موتورسواری، حمل فرغون، کار کشاورزی و حرکتهای رزمی و فروش سنگهای تزییناتی را انجام میدهم.
گفتوگو از فرنگیس حمزهیی
انتهای پیام/864/.