روایت زندگی سید حسن نصرالله برای کودکان و نوجوانان در کتاب «سید مقاومت»
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از قم، کتاب «سید مقاومت» از مجموعه «قهرمان من» با نویسندگی محمدعلی جابری و تصویرگری لیلا اربابی، اثر داستانی مصور که زندگی سید حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، را روایت میکند و به شکلی ساده و کودکانه مفاهیم مقاومت، شجاعت و فداکاری را به مخاطبان کودک و نوجوان منتقل میکند.
به گفته ناشر، «سید مقاومت» نه تنها یک کتاب داستانی است، بلکه دریچهای به سوی شناخت ارزشهایی مانند ایستادگی در برابر ظلم و دفاع از حقوق مردم فراهم میکند. تصاویر زیبا و رنگارنگ اثر، در کنار متن روان و کودکانه محمدعلی جابری، تجربهای دلنشین و آموزنده برای خوانندگان رقم میزند.
در مقدمه این کتاب ارزشمند می خوانیم:
جمعه نهم شهریور 1339 انتظار 9 ماهه سید عبدالکریم و مهدیه خانم به سر آمد و اولین فرزندشان پا به دنیا گذاشت.
اسمش را سید حسن گذاشتند و قدمش را به فال نیک گرفتند.
خانه شان در یکی از محلات حاشیه شرقی شهر بیروت بود.
خانواده ی سید عبدالکریم جزو خانوادههای فقیر بودند و نداری بر خانهشان سایه انداخته بود.
دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس حاشیه شهر بیروت گذراند تازه میخواست وارد دبیرستان شود که آتش جنگ داخلی در لبنان زبانه کشید، سید عبدالکریم به ناچار خانوادهاش را برداشت و به روستای بازوریه محل تولدش برگشت حدود یک سال و نیم آنجا ماندند و سید حسن هم همان جا وارد دبیرستان شد.
درسش خوب بود و همیشه جزو سه نفر اول کلاس میشد، ریاضی، شیمی، جبر و هندسه را بیشتر و بهتر میفهمید.
پدرش بقال بود و در مغازهای کوچک کار میکرد. سید حسن همین که از مدرسه بر میگشت به مغازه میرفت و در کنار پدر به کار میپرداخت فقر و ناداری چنان گلویشان را فشار میداد و به کار مجبورشان میکرد که نه روز عید و تعطیل دست از کار میکشیدند و نه میدانستند گردش و تفریح چیست، از سر صبح تا آخر شب مغازهشان یکسره باز بود و هیچ وقت نشد همه با هم سر سفره بنشینند.
در یکی از داستانهای کتاب میخوانیم:
به محله جدید که رفتند از همان ابتدا افتاد دنبال پیدا کردن مسجد راه افتاد توی کوچهها سرش بالا بود و راه میرفت با چشمهای کوچکش دنبال گلدستههای مسجد میگشت هوا داشت تاریک میشد که صدای آشنایی به گوشش خورد صدای اذان به نظر از همان نزدیکیها بود دنبال صدا را گرفت تا به مسجد رسید.
هنوز اذان تمام نشده بود که رسید جلوی در مسجد قلبش از خوشحالی بیشتر و تندتر میزد کفشهایش را درآورد وضو گرفت و داخل حیاط مسجد شد با گامهای کوچک رفت سمت صف نمازگزارها، نمازش را خواند و از مسجد بیرون رفت.
کوچهها برایش ناآشنا بود با خودش فکر کرد شاید فردا نتواند راه مسجد را پیدا کند، در مسیر برگشت یک جعبه گچ رنگی خرید به هر چهارراه که رسید با گچ روی دیوار علامتی گذاشت تا فردا و روزهای بعد راه را گم نکند، یکی دو روز با نگاه به علامتها خودش را به مسجد رساند، اما خیلی زود مسیر را یاد گرفت و دیگر نیازی به آنها نداشت چند روز بعد علامتها بر اثر باد و باران پاک شدند، اما سید حسن دیگر برایش مهم نبود و میتوانست بدون کمک آنها خودش را به مسجد برساند.
انتهای پیام/