خدمت عاشقانه در لباس پلیس؛ یادگاریهای شهید جمشیدی به موزه شهدا رسید
به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم از رشت، ساعت از 9 صبح گذشته بود که با میکروفون و دیگر ابزار خبر راهی پیرسرای رشت شدم؛ باد خنکی در کوچههای پیرسرا میپیچید و نشان از هوای پاییزی دلنشین داشت؛ غرق مغازههای صنایعدستی و سنتی این محله قدیمی بودم که ماشین جلوی ورودی موزه شهدا توقف کرد و پیاده شدم. کنار ورودی، یکی از همکاران رسانهای را بانشاطتر از همیشه دیدم؛ بعد از خوش و بشی کوتاه باهم به داخل موزه رفتیم و منتظر ماندیم تا بقیه از راه برسند.
اولین بار بود که قدم در موزه شهدا میگذاشتم؛ سکوت سنگین و معنویاش حال دلم را عجیب عوض کرد؛ کمی فیلم و تصویر از ویترینها گرفتم؛ ویترینهایی که با یادگاریهای جوانان این مرز و بوم میدرخشیدند و سرشار از حال خوب بودند؛ هنوز عکس و فیلم گرفتنهایم تمام نشده بود که سایر همکاران هم از راه رسیدند.
آن روز قرار بود اتفاق قشنگ دیگری در این موزه رقم بخورد؛ اتفاقی که حال و هوای همهمان را عوض کند؛ به مناسبت هفته نیروی انتظامی، میهمان حاج خانم سودابه عبدالحسینی مادر بزرگوار شهید «محمدحسین جمشیدی» بودیم؛ مدافع امنیتی که در برگریزان پاییز سال گذشته، حین تعقیب سارقان سابقهدار در محور خمام به خشکبیجار در سن 27 سالگی به درجه رفیع شهادت رسید.
گرم صحبت با همکاران بودیم که مادر شهید با یادگاریهای محمدحسیناش، آرام و سنگین وارد موزه شد؛ همه به استقبالش رفتیم و گوشه چادرش را بوسیدیم؛ مادر هم با لبخند همیشگیاش از همکارانِ رسانه و خادمان موزه تقدیر کرد و ساکی که در دست داشت را روی میز گذاشت؛ همان دستانی که سالها پیش قنداقه محمدحسیناش را بر سینهاش فشرده بود و بوسیده بود حالا با همان دستانِ مهربان، یادگاریهای او را در آغوش گرفته بود تا به موزه شهدا بسپارد.
یادگاریهای محمدحسین به موزه شهدا رسید
مادر شهید وسایل شخصی، عکسها و نشانههایی از روزهای خدمت فرزندش را یکی یکی روی میز گذاشت؛ دیدن این صحنه برای همه سخت بود؛ گوشی در دست همکارانِ رسانه میلرزید، هرکدام با اشکهایشان به گوشهای از موزه پناه برده بودند؛ هیچکس چیزی نمیگفت؛ تنها صدای نفسها بود و اشکهایی که بیاختیار روی گونهها میلغزید. مادر با نگاهی آرام قاب عکس پسرش را به سینه فشرد و گوشهای نشست. در چهرهاش اندوهی عمیق موج میزد، اما ته همان اندوه، نوری از ایمان میدرخشید. گویی او آمده بود تا با دل پر آرامشش به ما درس بدهد.
یکی از همکاران رسانهای که کنارم ایستاده بود، بغضش ترکید؛ دیگری هم دوربینش را پایین آورد و سرش را در میان دستانش گرفت. صدای گریه همکاران سکوت موزه را شکسته بود ولی مادر همچنان آرام بود. زنی که در کمتر از یک سال، همسر و تنها پسرش را از دست داده بود، حالا آمده بود تا یاد و نامشان را زنده نگه دارد؛ تا چراغ خانه و دلش را با نور ایمان روشنتر کند.
مادر شهید با لبخندی آرام به لباس تاخورده پسرش روی میز مینگریست و گاهی پارچهاش را با دقت لمس میکرد، گویی هنوز گرمای تن پسرش را در آن حس میکرد. در همان حال گفت: امروز چندتا از لباسهای محمدحسینم را آوردم تا به موزه شهدا اهدا کنم. با این لباسها خیلی خاطره دارم. این کفش و لباس در آخرین شب زندگیاش، تنش بود.
مادر لحظهای مکث کرد و گفت: گاهی وقتها با همین لباس نظامی، دم ظهر میآمد خانه تا غذایش را ببرد؛ بعضی شبها هم با اینکه از عملیات خسته برمیگشت، اگر در خانه، مراسم یا تولدی داشتیم، با همین لباسها میآمد و کنارمان مینشست و با هم میخندیدیم و عکس میگرفتیم، چه تولد خودش، خواهرش یا خواهرزادههاش. با همان لباس و لبخند همیشگی کنارمان بود.
در هر گوشه خانه، نشانی از او پیداست
با مادر شهید همراه شدیم تا منزلش. به منزل که رسیدیم، با لبخند ملایمی کلید را در قفل چرخاند و گفت: بفرمایید … خوش آمدید. خانه ساده و صمیمی بود؛ بوی چای تازهدم در هوا پیچیده بود. در گوشهای از پذیرایی، قابهای عکس آقا محمدحسین را با شاخه گلی زیبا و خشکشده تزیین کرده بود.
مادر آرام درِ اتاقی را باز کرد و گفت: “اینجا اتاق محمدحسینم هست. از وقتی که رفته، اینجا شده پناهگاه دلم.” داخل اتاق، عکسهای محمدحسین از دوران کودکی تا روزهای جوانی با نظم خاص روی یک میز چیده شده بود. از قاب کوچکِ سهماهه تا قاب بزرگی که تصویرش با لباس نظامی و چهرهای مصمم در آن نقش بسته بود. مادر شهید دست به قابها کشید و گفت: این عکسها را خودم جمع کردم. از سهماهگی تا زمان شهادتش. هنوز حضورش را اینجا حس میکنم. در اتاقش مینشینم نمازم را میخوانم، احساس میکنم کنارم نشسته و لبخند میزند؛ همینجا با او درد و دل میکنم.
اینجا محمدحسین هنوز صدایم میزند
مادر نگاهش را به گوشهای از اتاق دوخت و ادامه داد: همیشه منتظر میماندم تا از سرکار برگردد، اگر دیر میکرد نگران میشدم. اتاقِ من روبهروی اتاق پسرم بود. هر شب باید میدیدمش، باید مطمئن میشدم برگشته و سر جایش خوابیده تا دلم آرام بگیرد. الان با عکسش حرف میزنم. صدایش را با قلبم میشنوم که میگوید: مامان، ناراحت نباش. من کنارتم، تو تنها نیستی.
مادر با صدایی لرزان اما محکم ادامه داد: دیروز عصر که مهمانهایم رفتند، حدود بیست دقیقه به اذان مغرب مانده بود. روی مبل دراز کشیده بودم که صدای اذان از گوشیم بلند شد، ولی صدای دیگری هم شنیدم. صدایی آشنا که گفت: مامان، پاشو، موقع نماز هست. بلند شدم وضو گرفتم و رفتم مسجد. حس کردم خودش صدام کرده بود.
با پیروی از راه پدر، شیفته خدمت در لباس پلیس شد
اشک در چشمانمان حلقه زده بود؛ مادر عکسی از 3 ماهگی محمدحسین از روی میز برمیدارد و توی دستش میگیرد؛ عکسی از نوزادی سهماهه زیبا با چشمانی آبی. مادر میگوید: «اینجا سهماهه بود. بچه بد لَجی بود. دلم میخواست ازش عکس بگیرم، ولی بهحدی بیتابی و گریه میکرد که نمیشد. آخر با هزار زحمت نگهش داشتیم و ازش عکس گرفتیم.»
مادر عکسهای دو سالگی تا 12 و 13 سالگی محمد حسین را هم نشانمان میدهد؛ صفحههای آلبوم را یکییکی ورق میزد و عکسها را بیرون میآورد؛ هر عکس بخشی از زندگیاش بود؛ در ادامه گفت: محمد حسین از هفت سالگی گاهی به محل کار پدرش میرفت؛ همسرم پرسنل آگاهی بود و محمدحسین هم سعی میکرد از روی دست پدرش بیاموزد و شیفته خدمت در این عرصه شد؛ سنش که بالاتر رفت پوشیدن لباس پلیس و خدمت به مردم را برگزید. میتوانست به کارهای دیگری مشغول شود اما خودش این مسیر را انتخاب کرده بود.
هرگز به خواستههای قلبیاش نه نمیگفتیم
مادر مکثی کرد، نگاهش را به جایی در دوردست دوخت و آرام ادامه داد: از آنجا که تهتغاری و تنها پسرم بود؛ من و پدرش دلمان بهش بند بود. هرچی میخواست برایش فراهم میکردیم، هرگز به خواستههای قلبیاش نه نمیگفتیم. خواهرانش همیشه با شوخی میگفتند: قبول کنید، آقا پسرتون رو خیلی دوست دارید! منم میگفتم: شما فقط یه داداش دارید، مواظبش باشید، هواشو داشته باشید. او هم حواسش به شما هست.
مادر شهید از پیروی محمدحسین از راه پدر میگوید؛ وقتی تصمیمش را برای خدمت در پلیس گرفت، با اینکه خیلی بهش وابسته بودم، اما خوشحال شدم. خیلی بهش افتخار کردم. خودم سالها با همسرِ نظامی زندگی کرده بودم و با این فضا غریبه نبودم. پدرش بعد از ده سال، از سپاه به نیروی انتظامی آمد و آنجا خدمت کرد. وقتی محمدحسین هم این راه را انتخاب کرد، با خودم گفتم خدا را شکر … توی این سن و سال، راه درست را پیدا کرده، دنبال چیزای بیخود نرفته و با بچههای خوبی از سپاه و انتظامی نشست و برخاست میکند.
وی از روحیه خدمت و ازدواج محمدحسین میگوید؛ از زندگی مشترکی که با هزار امید و آرزو عاشقانه آغاز شد اما عمرش کوتاه بود؛ مادر با لحنی آرام ادامه داد: محمدحسین بچه پاکی بود … همیشه نگران همکارانش بود درست مثل پدرش. پدرش هم چنین روحیهای داشت. یادمه پدرش سال 96، به عنوان بسیجی برای دفاع از حرم به سوریه رفت؛ خودش خیلی علاقه داشت، در دوران دفاع مقدس هم برای دفاع از کشور جنگیده بود و جانباز شد.
مادر شهید سکوت کرد. انگار در ذهنش، تصویر پدر و پسر کنار هم نقش بسته بود؛ هر دو با لباس خدمت، هر دو با چهرههایی آرام و مصمم و هر دو با دلهایی بزرگتر از دنیا. مادر شهید در ادامه از روزهایی گفت که فرزندش تصمیم گرفت در راه خدمت به وطن گام بردارد و ردّ پای پدرش را در لباس نیروی انتظامی دنبال کند.
وی گفت: بعد از اینکه همسرم برای دفاع از حرم به سوریه رفت، محمدحسین هم تشویق شده بود که برود. یک روز که در آشپزخانه بودم، آمد و گفت: مامان، بابا که برگشت، منم میرم. همین که این را گفت، اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم: پدرت رفت، تو دیگه منو اذیت نکن مادر، من طاقت دوری تو رو ندارم.
شهادت لباس تکسایزیه که باید خودت اندازهاش کنی
به گفته این مادر صبور، چند ماه بعد از بازگشت همسرش از سوریه، محمدحسین هم عزم رفتن کرد: وقتی پدرش برگشت، ایام شهادت شهید حججی بود. محمدحسین هم همان زمان، هجدهم مرداد، تصمیم گرفت راهی سوریه شود. نمیدانم چطور رضایتم را گرفت، فقط یادم هست نتوانستم مثل همیشه به خواستهاش نه بگویم و رفت. اما خدا او را دوباره به من بخشید. در حالی که در خط مقدم تا مرز شهادت پیش رفت، به سلامت برگشت.
مادر شهید با بغض ادامه میدهد: محمدحسین همیشه میگفت: شهادت، لباس تکسایزیه که باید خودت اندازهاش کنی. بچه خیلی پاکی بود، مهربون، باگذشت و فداکار. از نوجوانی روحیه خدمت داشت و عاشق کمک به مردم بود.
وی به روزهای حضور پسرش در سوریه اشاره کرد و گفت: دهه محرم بود. هر شب چشمانتظارش بودم. یه موتور داشت که گاهی دوستش به بهانه اون به ما سر میزد. یه روز همون دوستش به محمدحسین گفته بود: دیگه نمیرم خونتون، طاقت دیدن اشکهای مادرت رو ندارم، هر بار میرم خونتون منتظر آمدن توست و اشک میریزه. محمدحسین هم گفته بود: پس بیا سورپرایزش کنیم!؛ یه روز دوستش دوباره در زد، گفت اومدم موتور محمدحسینو ببرم. دیدم اینبار خوشحاله؛ سوئیچ رو بهش دادم. بعد از چند ساعت، روی مبل دراز کشیده بودم، خوابمم نمیبرد، فقط دعا میکردم که صدای در اومد. رفتم و در رو باز کردم … دیدم محمدم دم در وایساده! از ذوق گریهام گرفت، هی بوسش میکردم، میگفتم: الهی فدات شم مامان.
ارادت به پرچم ایران جلوی چشم داعشیها
به گفته مادر شهید، محمدحسین در سوریه نیز با شجاعت مثالزدنی خدمت میکرد و ارادت خاصی به پرچم ایران داشت؛ یه بار تعریف کرد که میخواستن بالای یه برج، پرچم ایران رو نصب کنن. خطرناک بود، چون در تیررس داعشیها قرار داشت. دوستش گفته بود: نرو، من به مادرت قول دادم حواسم بهت باشه. ولی محمدحسین لبخند زده بود و گفته بود: پرچم باید بالا بره. رفت، پرچم رو نصب کرد و سالم برگشت پایین. واقعاً نترس و دلیر بود.
این مادر صبور با چشمانی پر از اشک اما چهرهای آرام گفت: اون روزها، گریه و چشمانتظاری کار هر روزم بود … اما اینروزها اطرافیانم میگن چقدر صبوری. منم میگم: من گریههام رو کردم، خدا خودش آرومم کرده. چون میدونم پسرم به آرزوش رسید.
تعهد به لباس مقدس پلیس تا آخرین لحظه
مادر شهید از عشق فرزندش به لباس پلیس چنین میگوید: محمدحسین، خدمت در لباس مقدس پلیس را با هیچ چیز عوض نمیکرد؛ به راهی که انتخاب کرده بود، عشق و ایمان داشت. سال 98، درست در روزهایی که کرونا تازه شیوع پیدا کرده بود، برای گذراندن دوره آموزشی به تهران رفت. چند روز نگذشته بود که تماس گرفت و گفت: مامان، حالم خیلی بده … من و پدرش بلافاصله رفتیم دنبالش و او را به خانه آوردیم. حال جسمیاش اصلاً مساعد نبود. بهش گفتم: پسرم، حالت خوب نیست، ما مغازه داریم، کارای دیگه هم هست، برات یه شغل راحتتر جور میکنیم. اما قبول نکرد. وارد سازمان شد و نسبت به لباس مقدسی که تنش بود، احساس مسئولیت داشت؛ تعهد داده بود که با این لباس در خدمت مردم و نظام جمهوری اسلامی باشد و عاشقانه و با دل و جان خدمت میکرد.
باور نمیکردم رفته باشد
مادر با صدایی آرام، از شب تلخ پرواز فرزندش چنین یاد میکند: ساعت دو نیمهشب سیزدهم آذر بود. محمدحسین آن ایام تقریباً هر شب عملیات بود. همیشه وقتی میخواست برود، با دعا و آیتالکرسی بدرقهاش میکردم. البته برای همه جوانها دعا میکردم و بعد میخوابیدم. من آن شب شیراز بودم. تازه چشمانم گرم شده بود که تلفنم زنگ خورد. ساعت دو و نیم بود. با نگرانی از جا پریدم. دیدم عروسم است … صدایش میلرزید. گفت: مامان … محمدحسین تصادف کرده.
مادر نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: دلم شور میزد. تا صبح چند بار تماس گرفتم. حوالی چهار صبح دوباره گفتند تصادف کرده. هنوز باور نداشتم. نمیدانستم محمدحسینم چند ساعت است که آسمانی شده. تا صبح همه فهمیده بودند، جز من. اضطراب و دلشورهام لحظه به لحظه بیشتر میشد.
وی میگوید: وقتی خبر تصادف را شنیدم، فوری راهی رشت شدم. در مسیر، رفتار اطرافیان نشان میداد که اتفاقی بزرگتر از یک تصادف افتاده … در راه منزل بودیم که دخترم با گریه گفت: مادر، داداشم به آرزوش رسید … دنیا دور سرم چرخید دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. وقتی رسیدم خانه، از ماشین پیاده شدم … چشمم به بنرها و عکسهای بزرگش جلوی در افتاد. همان لحظه، زانوانم سست شد. با صدای بلند گریه میکردم، میگفتم: قربون اون قد و بالات برم پسرم، تو کجا رفتی؟ اصلاً فکر منو کردی؟ من بدون تو چطور زندگی کنم؟
مادر شهید لحظهای سکوت میکند و بعد با لبخندی غمگین اضافه میکند: روحیهام قوی بود، ولی مادر که باشی نمیتونی از جگرگوشهات دل بکنی. خیلی دوستش داشتم. محمدحسین نور چشمم بود. حالا به عکسش نگاه میکنم و میگم: پسرم، به آرزوت رسیدی، ولی دلتنگیات همیشه با من میمونه.
مادر شهید از روز وداع با پسرش چنین یاد میکند: محمدحسین با ارادت ویژه به امام حسین(ع) و اهل بیت بزرگ شده بود و حضرت زینب(س) را الگوی خودش میدانست. روز تشییع پیکرش هم مصادف با ایام فاطمیه بود. پیکر او همراه با پیکر شهدای گمنامِ دوران دفاع مقدس تشییع شد و جمعیت زیادی برای بدرقه او و شهدای گمنام به خیابانها آمده بودند.
مادر با صدایی آرام ادامه میدهد: دخترم سعی میکرد آرامم کند میگفت: مامان، ببین محمدحسین با سلام و صلوات روی دستهاست. این جمعیت برای بدرقهاش آمدهاند.
وی سپس با اشاره به دفتر خاطرات پسرش اضافه کرد: محمدحسین سالها پیش در دفتر خاطراتش به مکانی در گلزار شهدا اشاره کرده بود. خدا هم تقدیرش را اینگونه رقم زد که پیکرش در همان جا که خودش انتخاب کرده بود، به خاک سپرده شد.
حال و هوای مادر در آخرین وداع
مادر شهید از آخرین وداع خود با پسرش چنین روایت میکند: بعد از تشییع باشکوه و بدرقه روی دست مردم، پیکر او به گلزار شهدا منتقل شد. من جلوتر رفتم، دقیقاً بالای سرش. گوشه کفنش را باز کردند؛ چشمان خوشگلش را دیدم که کمی باز بود و آرام خوابیده بود. در همان حال قربان صدقهاش رفتم و گفتم: همیشه خسته میآمدی خانه… حالا دیگر آروم بخواب که به آرزوی همیشگیات و آرامش حقیقی رسیدی.
گفتوگو به پایان رسید، همکارانِ رسانه در منزل شهید نماز ظهر و عصر خواندیم و با حال خوب از مادر شهید خداحافظی کردیم. او با همان لبخند همیشگی تعارف کرد که ناهار مهمانش باشیم، ما تشکر کردیم و قول دادیم دوباره به او سر بزنیم و پای درد و دلهایش بنشینیم.
به گزارش تسنیم، شهید محمدحسین جمشیدی متولد 11 خرداد 1376، از نیروهای جانبرکف نیروی انتظامی بامداد سهشنبه 13 آذر 1403، حین عملیات تعقیب سارقان سابقهدار در محور خمام به خشکبیجار و در سن 27 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در گلزار شهدای رشت آرام گرفت.
گفتوگو از: زهرا رستگار
انتهای پیام/