روایت خبرنگار تسنیم از دیدار اصحاب رسانه با خانواده شهید فروغیراد

به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم در زنجان، نرگس رسولی| در اوایل تیرماه امسال شهید فروغیراد بر اثر حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. حال اصحاب رسانه و خبرنگاران زنجانی به منزل این شهید والامقام رفتند و با خانواده این شهید دیدار کردند.
خانه شهید محمدرضا فروغیراد، بوی دلتنگی و افتخار دارد؛ همان خانهای که دیوارهایش پر از قابهایی است که یک عمر عشق و دلدادگی را به تصویر کشیدهاند. از درِ ورودی تا اتاق کوچک انتهای خانه، تصویر شهید بر هر دیوار نقش بسته است؛ گویی خانه بیاو نفس نمیکشد و عکسهایش جان تازهای به دیوارها دادهاند.
در قاب بزرگ کنار سالن، لباس نظامی شهید قاب گرفته بر سینه دیوار است؛ شمشیر نگاهش هنوز برق میزند، و اطراف آن، عکسهایی از او با فرزندانش لبخندهایی که حالا معنایشان بغضی آرام شده است.
سه یادگار از شهید مانده؛ دو پسر و یک دختر

آرامش مردی که خستگی را خسته کرد
صدای همسر شهید، آرام اما پر از اطمینان است؛ همان اطمینانی که از ایمان و شناختی عمیق میآید. در میان قابهای عکس شهید، او با چشمانی خیس و لبخندی صبورانه میگوید:بعد از شهادت محمدرضا، تازه فهمیدم معیارهای خدا برای انتخاب بندههاش چقدر با نگاه ما فرق دارد… ما خیلی وقتها فقط ظاهر را میبینیم، اما خدا دل را میبیند.
با هر کلمهاش، انگار در دل خانه نوری تازه میتابد. از محمدرضا یاد میکند. مردی آرام، مخلص، و بیادعا. میگوید از همان روزهای اول ازدواجشان، خلوصش زبانزد بود؛ کار میکرد، تلاش میکرد، خستگی نمیشناخت. حتی خستگی را خسته کرده بود. هیچوقت عادت نداشت آرام سر جایش بخوابد؛ هرجا که از پا میافتاد همانجا بیهوش از شدت کار میشد.
روایتش ادامه دارد، با افتخار و حسرتی درهمآمیخته:خیلی وقتها با لباس خاکی و چسبیده به تن، از کار برگشتنی میآمد خانه. برایش مهم نبود ظاهر چطور است؛ برایش لقمه حلال مهم بود. حتی دیده بودم ماشین خراب سپاه را خودش تعمیر میکند، بدون آنکه وظیفهاش باشد. میگفت: نمیخواهم از بیتالمال خرج شود، وقتی از دست خودم برمیآید.
کمی مکث میکند، انگار تصویرش را در ذهن زنده میبیند.
محمدرضا هیچوقت خودش را نشان نمیداد، حتی من بعدها فهمیدم که فرمانده گردان بوده. آنقدر تودار و متواضع بود که کسی استعدادهایش را نمیشناخت. ظرافتی در کارها داشت که آدم شگفتزده میشد؛ خیلی وقتها کارهایی را با سلیقه و دقتی انجام میداد که تصورش فقط از زنها برمیآمد.
همسر شهید در ادامه لبخند میزند، نگاهی کوتاه به چادرش میاندازد و با لحنی آرام میگوید:
«وقتی گفت میخواهد وارد سپاه شود، نگاه من به پاسدارها تغییر کرد. من فکر میکردم خشک و جدیاند، اما با دیدن محمدرضا فهمیدم پاسداری یعنی لطافت درونی و عشق به خلق خدا.
خدا بندههایی را برای شهادت انتخاب میکند که در سکوت، در خفا، برای او کار کرده باشند. محمدرضا همین بود؛ بیهیاهو، بیادعا، اما با اخلاص تمام. حتی در اداره خودش خیلی وقتها کارهایی میکرد که دیده نمیشد، و شاید بعضی وقتها قدرش را هم ندانستند.
چشمانش پر از اشک اما صدایش استوار است
ما فقط حسرت میخوریم که کاش او را بیشتر میشناختیم، بهتر میفهمیدیم چه گوهر نابی کنارمان بود. حالا ایمان دارم که آن همه هنر و مهارت با خودش رفت، اما در مسیر ظهور امام زمان به کار گرفته میشود. خدا هیچ کار نیک و هیچ اخلاصی را هدر نمیدهد.
در پایان، سکوتی سنگین میان اتاق میافتد؛ صدای نفسهای فرزندان شهید از گوشه اتاق شنیده میشود. همسر شهید فقط زمزمه میکند:انشاءالله که ما هم بتوانیم راه او را ادامه بدهیم… آرامش محمدرضا هنوز در خانه هست.
صدای مادر شهید، زمزمهای از گذشتهای است که صبر و عمل خالص در آن موج میزند.
یادم نمیرود؛ خاطراتش پشت سر هم میآید، اما چند تا در ذهنم حک شده است. محمدرضا اهل حرف زدن و ادعا نبود؛ اهل عمل بود. اگر میگفت کاری میکنم، آن کار از پسش برمیآمد و مهمتر از آن، با دقت انجامش میداد.
مادر شهید به مهربانی او اشاره میکند؛ مهربانیای که در برخورد با همه جاری بود: وقتی از سپاه به خانه میآمد، بچهها مثل فنر از جا میپریدند و میپریدند بغلش. او هرگز نمیگفت خستهام؛ اول بچهها را بغل میکرد، بعد به کار خودش میرسید. صبور بود، عجب صبری!
سپس به خاطرهای از دوران کودکی میپردازد که عمق این صبوری را نشان میدهد: «تقریباً دوازده سالش بود که دستش شکست. بد جوش خورد و دکتر گفت باید دوباره بشکند و جا بیندازیم. من نگران بودم، پشت دکتر ایستاده بودم که چه خواهد شد. دکتر بیرون آمد و گفت: این پسر شما خیلی صبور است. هر کس دیگری بود، حالا کل مطب را خراب کرده بود، اما او حتی صدا هم درنیاورد!
این استقامت، در سالهای بزرگسالی نیز ادامه یافت. مادر از دقت او در کارها میگوید: کابینتسازی میرفت، خیلی با حوصله کار میکرد. آنقدر دقیق بود که یک بار همسایهمان از این دقت خسته شد و گفت: بابا بس کن، اینقدر دقیق کار میکنی، کی تمام میشود!
او از آرزوی دیرینهاش میگوید؛ آرزویی که محمدرضا آن را محقق ساخت: من خودم خیلی دوست داشتم یکی از بچههایم در سپاه خدمت کند. دوست داشتم به اسلام خدمت کند. وقتی محمدرضا گفت میخواهد برود، من خیلی خوشحال شدم. میدانستم کار سختی است، اما دوست داشت به اسلام و قرآن خدمت کند.
آه بلندی میکشد و چشمهایش را میبندد. شهادت… اصلاً فکر نمیکردم شهادت قسمت او شود، اما شکر میکنم که لیاقتش را داشت. آرزویش رسید و ما هم افتخار میکنیم. خونش را به رهبر عزیزمان لبیک گفت.
محمدرضا ستون خانواده
در همان خانهای که عکسها بر دیوارها غالباند، صدای پدر همسر شهید فضایی از احترام و تواضع را حاکم میکند. او که خود را خادم مسجدی معرفی میکند، با صدایی که حکایت از دلی شکسته اما سرافراز دارد، صحبت میکند:خدا را شاکریم که خانواده ما یک شهید تقدیم نظام مقدس جمهوری اسلامی کرد. (داماد من)، واقعاً فردی محجوب، مهربان و دوستداشتنی بود. یک نیروی متخصص و توانا بود که مراتب عالی تحصیلات را هم داشت.
تمرکز کلام پدر، بر عمق ارادت شهید به نظام و اعتقاداتش است: او یک فرد عشق در ولایت بود. هر وقت جمع میشدیم، بحث ولایت و اقتدار نظام همیشه در کلامش بود. اشتیاق عجیبی به خدمت به اسلام داشت. علاقهاش به قرآن و ائمه اطهار بیحد بود؛ بهویژه روضهخوانی و زیارت.
پدر خاطرهای از این ارادت عاشقانه نقل میکند: به قول معروف، هر موقع یک پولی به دستش میآمد، بلافاصله عازم کربلا یا مشهد میشد. جالب است، فقط چند روزی بود که از سفر مشهد برگشته بود و این اتفاق افتاد.
سپس به جایگاه او در محیط کار و خانواده اشاره میکند که نشان میدهد شهادتش چقدر غافلگیرکننده و سنگین بوده است:خدمت به نظامش زبانزد بود. من یادم هست که وقتی در صدا و سیما بود، با همکارانش هم بسیار صمیمی بود. حتی الان همکاران قدیمیاش واقعاً ناراحت بودند؛ با اینکه حدود 12 سال بود که از آن محیط جدا شده بود، هنوز جای خالیاش حس میشد.
پدر خانم شهید، محمدرضا را «فرد شاخص» خانواده میداند؛ ستونی که امور حاد و سخت زندگیشان به او ارجاع داده میشد: در جمع 10 تا 15 نفره ما، او فرد شماره یک بود. هر کار سختی بود، باید میآمد تا او انجامش دهد. واقعاً مصداق آن ضربالمثل بود که آنچه خوبان همه داشتند، او یکجا داشت.
او با نمرهدهی، عمق لیاقت شهید را بیان میکند: اگر نمره تعهد، صداقت و تدینش را بخواهیم بدهیم، او 20 بود؛ آن نمرهای که شهید از آنِ اوست. در شبهای احیا، حال و هوای مجلس ما جور دیگری میشد، چون ایشان به مسجد میآمد. من که خادم مسجد هستم، همیشه دنبالش بودم که ببینم کجا مینشیند؛ صفا میداد به مجلس.
سپس به سختی از دست دادن او میگوید: حیف شد، واقعاً حیف شد برای خانواده، اما موقعیتش نزد خدا، خانواده و نظام عالی است. تعجب میکردم چطور کسی که بچهها اینقدر او را دوست داشتند، میتواند از آنها جدا شود. او دیر به خانه میآمد؛ انگار اگر 40 سالش بود، اندازه 80 سال کار کرده بود؛ پخته بود.
من فرزند شهید محمدرضا فروغی راد هستم… جملهاش با شرحی از یک حادثه آغاز میشود که عمق رابطه پدر و فرزند را نشان میدهد: با هم موتور سوار میشدیم… یک بار داشتیم از کوه پایین میآمدیم که یک دفعه افتادیم. پای چپ من و بابا هر دو آسیب دیدند.
او به وعدههایی که حالا در نبود پدر، به تعویق افتادهاند، اشاره میکند؛ وعدههایی که برای یک کودک، سنگینتر از هر تعهد نظامی است.
به پروژهای اشاره میکند که قرار بود با پدر انجام دهد: میخواستیم روی انگشتر طرح بزنیم…
سپس در میان این خاطرات تلخ، ناگهان سؤالی از دنیای عادی یک کودک مطرح میشود که نشان میدهد پدرش در هر نقشی، فعال بوده است: «بابا فوتبال هم بازی میکرد!
این کودک، پدرش را نه تنها یک متخصص، یک فرد ولایی یا یک شهید، بلکه کسی میبیند که قرار بود با او انگشتر طرح بزند و در تابستان کار یاد بگیرد و رنگ تیم مورد علاقهاش را فریاد بزند.
دختر شهید با صدایی که هنوز لرزش دلتنگی در آن است، شروع به بازگویی خاطرهای میکند که نشان میدهد حتی در اوج سفرهای معنوی، عشق پدر به فرزندش مقدم بوده است:
هدیهای از کربلا و مهربانی پنهان
ما با پدر شهیدم رفته بودیم کربلا. توی اتوبوس بودیم…من به بابا گفتم مداد رنگی میخواهم. بعد اتوبوس یک جایی توقف کرد. من هم توی اتوبوس خوابم برده بود… وقتی بیدار شدم، دیدم بابا دستش داخل نایلون مداد رنگی دارد.
سؤال کودکانه و معصومانه او، عمق فداکاری پدر را آشکار میسازد: به او گفتم اینها برای کیست؟ بابا گفت برای یکی دیگر است. بعد متوجه شدم برای من گرفته است.
این خاطره، نشان میدهد محمدرضا فروغیراد، حتی در سفر به کربلای معلی، دغدغه لبخند و نیازهای ساده دخترش را داشته و سعی کرده آن را به شکلی فروتنانه و غیرمستقیم برآورده سازد.
تکیهگاه خانواده و نقطه امن
خواهر شهید با بیان فاصله سنی سه ساله، بلافاصله به مهمترین خصوصیت برادرش اشاره میکند، خصوصیتی که برای او فراتر از سایر برادران ارزشمند بوده است:
محمدرضا نقطه امن خانواده بود. نقش حمایتیاش خیلی زیاد بود. البته الحمدلله همه برادران خوب هستند، اما برای ما محمدرضا این حالت حمایتی و امن بودن را داشت.
وی ادامه میدهد که برادر بزرگتر، پناهگاه حل مشکلات بوده است: هر مشکلی داشتیم، راحت میشد با او در میان بگذاریم. اگر کمکی میخواستیم، تا آخرین لحظه و تا حل شدن مشکل، حتماً پای کار بود. اگر هم خودش نمیتوانست کاری انجام دهد، آنقدر قشنگ به حرفهایمان گوش میداد و خوب صحبت میکرد که انگار مشکل را فراموش میکردیم.
این خواهر تأکید میکند که حتی اکنون که او شهید شده است، این نقش حمایتی ادامه دارد: این نقطه امن بودنش برای من خیلی مهم است. الان هم که نیست، حضورش حس میشود؛ درد دلهایمان را با او مطرح میکنیم و خدا را شکر مشکل حل میشود.
در مورد خاطرات کودکی، خواهر با لحنی ساده و صمیمی میگوید که جزئیات خاصی به یاد نمیآورد، مگر اینکه مانند هر خواهر و برادر دیگری، با هم بازی میکردند، بیرون میرفتند و دعواهایی هم داشتهاند، اما مجموعاً دوران کودکیشان خوب بوده است.
ایثارگر بیادعا و حاجی فرهنگی
محمدرضا محمدی، داماد خاله شهید، با سابقه رفتوآمد زیاد و شنیدن خاطرات شهدا از کودکی، این شهادت را مایه افتخار خانواده دانست و تأکید کرد که شهید فروغیراد، تلقی او از یک “شهید واقعی” را تغییر داد.
وی به یک خاطره مشخص از همکاری در امور فرهنگی اشاره میکند: ما یک مراسمی به اسم “شب فیروزهای” داشتیم. من تنها بودم و چون در حوزه فرهنگی کار میکنم، از ایشان کمک خواستم. با وجود شلوغی زیاد در آن سال، قبول کردند. تهیهکننده و کارگردان بودند، اما تمام تجربیاتشان را بدون اینکه اسمی از خودشان باشد یا منتی بگذارند، در اختیار من گذاشتند.
دومین خاطره، عمق مسئولیتپذیری شهید در قبال دیگران را نشان میدهد، حتی زمانی که تحت فشار کارهای بزرگتر بوده است:در یکی از فصول پاییز، ایشان منزل پدرشان بودند و چون من هم در حوزه فرهنگی هستم، از من در مورد بهترین مدرسه برای پسرم آقا محمدرضا سؤال کردند.
من چند مورد را نام بردم و مدرسه شاهد را هم پیشنهاد دادم. ایشان تأکیدشان بر یک مدرسه دیگر بود. گذشت و من پیگیری نکردم، چون چهرهشان واقعاً خسته بود، به خصوص با توجه به فشارهای کاری و اتفاقات حماس که آن زمان در جریان بود. من گمان میکردم ایشان سادهدل هستند و نمیدانستم در چه حد رشادت دارند.
این پیگیری تا ماههای پایانی ادامه یافت: «تا اردیبهشت/خرداد ماه، فهمیدم که ایشان به همسرشان گفته بودند که کارهای مدرسه را انجام دادهاند. دقیقاً یک یا دو روز قبل از شهادت، وقتی با خانم صحبت کردم، گفتم مدرسه شاهد را هم در نظر بگیرید… اما متأسفانه حادثه پیش آمد و ایشان شهید شدند که پس از شهادت، پیگیر کارهای ثبتنام مدرسه فرزندش شد و گفت: «خوش به حالشان…»
خلوص عملی و زیستن شهیدی
برادر همسر شهید با اذعان به اینکه درک خود را بیان میکند، تأکید کرد که حضور شهید در این منزلش حس میشود، همانطور که در قرآن آمده است: بل أحیاءٌ عند ربهم یرزقون.
وی اشاره میکند که واژه «خلوص نیت» برای بسیاری مفهومی انتزاعی است، اما شهادت محمدرضا فروغیراد، مصداق عینی و عملی آن را نشان داد:محمدرضا دور ریز نداشت. هر کاری که میکرد، برای ارتقای روح خودش بود نه برای نمایش. کاری برای نمایش انجام نشد.
این نکته را با نقل قولی از علامه جعفری تکمیل میکند که خلوص باعث میشود کار، جزئی از شخصیت انسان شود و ادامه میدهد: وقتی زندگی شهیدان زیستن شد، همین میشود که محمدرضا زندگی کرد. اگر بازی میکرد با بچهها، ارتقا پیدا میکرد؛ اگر کار فنی انجام میداد، رتبهاش ارتقا پیدا میکرد.
برای درک این خلوص، بر اهمیت توجه به جزئیات ریز تأکید میکند:به من گفت: کارهای ریزی که روی زمین میماند، انسان را نگران میکند. خودش مثال زد که وقتی به پادگان میرفت، در هر اتاقی را که باز میکرد اگر چیزی نامرتب بود (مثل ابزارآلات)، همان لحظه مرتب میکرد.
وی به موضوعی اشاره میکند که در ابتدا در خانواده نقد شده بود: شرکت در دورههای آموزشی سپاه که به نظر نامرتبط میآمدند.
یک دوره آموزش پایه یک رانندگی ماشینهای سنگین در کرمان رفته بود. ما میگفتیم انصافاً این دوره دیگر بیربط است، این را برای چه میرود؟
این دوره آموزشی در نهایت نقشی حیاتی ایفا کرد. در روز شهادت، زمانی که لانچر موشکی به در پناهگاه گیر کرده بود و مأموریت در معرض خطر لغو شدن بود، شهید، راننده را پیاده کرد و خودش پشت فرمان نشست.
با استفاده از همان مهارتهای رانندگی سنگین، با فشار، درِ آهنی را کَند تا مسیر باز شود. همچنین نکته حیرتانگیزتر، پس از عملیات آمادهسازی، قبل از شلیک نهایی، دوستانش دیدند که شهید بالای موشک رفته و با خودکار نوشته است: «یا امیرالمؤمنین».
وی معتقد است که شهادت، دست شهید را برای کمک به خانواده باز کرد؛ زیرا در دنیا زمان یاری همه را نداشت:زیرکی محمدرضا این بود که میخواست به همه کمک کند ولی زمان نداشت. دلش نمیآمد کسی را ناراضی بفرستد. گفتم: عیب ندارد، شهید میشویم. شهید، شهیدان زیستن این است. دستش در آن عالم باز شد… یک سفره پهن شده است.
شهادت، باعث شد معانی عمیق اشعار کلاسیک برای آنها ملموس شود: دیگر برای ما شعری مثل شعر حافظ که میگفت: در زلف چون کمندش ای دل مپیچ آنجا سرها بریده بینی معنی پیدا کرد. محمدرضا اینها را برای ما ترجمه کرد.
شهید فروغیراد، همان «ترجمه عملی» تمام مفاهیمی بود که خانواده در روضهها و هیئتها با آنها ارتباط قلبی برقرار میکردند اما معنای حقیقی آن برایشان کاملاً جا نیفتاده بود. ایشان با سبک زندگیاش، اشعار حافظ را برای آنها تفسیر کرد و نشان داد که شور و عشق دینی چگونه در عمل به مقام شهادت ختم میشود.
اشاره به حضور شهید در نماز جمعهای که به نامی مانند «خشم» نامگذاری شده بود، بسیار تکاندهنده است. او که در مرخصی از منطقه جنگی بود، به جای استراحت، خانواده را جمع کرد و در مراسم یادبود شهدای پیشین (امیرخانی، عزیزی، طومار) شرکت کرد.
در غروب همان روز، او به خانواده گفت که دوست دارد اگر برایش اتفاقی افتاد، خانوادهاش مانند خانواده آن شهدا محکم و صبور باشند. او با بغض، این جمله را ناتمام گذاشت و دو روز بعد، در اول تابستان 1404 ، به آسمان پرواز کرد.
این روایت شگفتانگیز، تصویری روشن از شهید محمدرضا فروغیراد، الگویی است که نشان داد چگونه میتوان تمام آموزههای معنوی و ادبیات عرفانی را در عملکرد روزمره پیاده کرد و در نهایت، با افتخار به مقصد نهایی رسید.
انتهای پیام /




