روایت یک استقبال خاص/ آسمان هم به مظلومیت شهدای گمنام گریه کرد

به گزارش بخش استانها در وبانگاه به نقل از خبرگزاری تسنیم در زنجان، نرگس رسولی؛ این شهر که همیشه عطر نجابت و غیرت در هوایش موج میزند، دیروز، بیست و ششم آبانماه، بویی آسمانی گرفت؛ بویی که از عمق خاکریزهای غرب و جنوب میآمد.
هوای شهر اما، پیش از آنکه پیکرها برسند، آماده پذیرایی بود. آسمان، انگار از اشتیاق دیدن این مهمانان ملکوتی، گریان شد. باران میبارید؛ بارانی که نه از سر دلتنگی پاییز، که از سر شوق دیدار و غسل تعمید زمین بود برای قدوم دو عزیز گمنام.
میدان بسیج، کانون این انتظار بود. ساعت سه و نیم عصر (15:30) هنوز عقربهها به زمان رسمی استقبال نرسیده بود، اما دلها از قرار جلوتر بودند. اینجا تلاقی خیابانها نبود، بلکه تلاقی نسلها بود.
نسلی که فرزندانشان را در راه خدا دادند و نسلی که وارثِ این میراث بزرگ شدند. مادرانی که سالهاست بر لبه پرتگاه خاطرات ایستادهاند، در این باران، با چشمانی خیس، منتظر فرزندانی بودند که نه نامی بر مزارشان حک شده، نه نشانی از قبیلهشان. گمنامیشان، هویتشان بود؛ هویتشان، وسعت ملکوت.
همزمان با ایام سوگواری حضرت فاطمه زهرا (س)، فضای شهر کاملاً سیاه پوش بود. این سیاهی، نه تنها بر اثر عزای فاطمیه، که ریشه در درکی عمیقتر داشت؛ این دو شهید، خود ادامهی داستانی بودند که با غربتِ مادر آغاز شد و با غربتِ این دو جوان در خاک کربلا، ادامه یافت.
در ساعت شانزده (16:00)، کاروان عشق وارد میدان شد. این استقبال، نه یک تشریفات اداری، بلکه یک رژه عاشقانه بود. رژهای از جنس ارادت خالص. در صف مقدم، موتور سواران با پرچمهای ایران و پرچمهای مشکی که بر آن، نقش بسته بود: «یا زهرا». این پرچمها، بیانیهای دوگانه بودند؛ دفاع از کیان وطن، و تبعیت از مکتب بانوی پهلو شکسته. هر موتوری که میگذشت، گویی فریاد میزد: ما آمادهایم برای دفاع از این دو امانت الهی، همانطور که برای دفاع از بانوی بینشان ایستادیم.
تابوتهای سبک، اما سنگین از بار امانت الهی، بر دوش سربازان سرافراز بود. این جوانان، شانههایشان را زیر بارِ خدایی گذاشته بودند. هر قدمی که برمیداشتند، نه بر آسفالتِ خیسِ شهر، که بر قلبهای منتظر قدم میگذاشتند.
مسیر استقبال، شهر را به سمت حسینیه عاشقان ثارالله در بزرگراه 22 بهمن هدایت میکرد. این حسینیه، برای میزبانی از این دو مهمان، آماده شده بود. اما فضای داخلی آن، بیش از هر چیز دیگری، روح را به درد میآورد. داخل حسینیه، با هنری جانکاه، نمادی از «درب سوخته» را تداعی میکرد. گویی این دو شهید، خود، حاملان اصلی داغ پهلوی مادر بودند و اجازه ندادند هیچ زائری بدون درک این عمق مصیبت، وارد حرم امن الهی شود.
داخل حسینیه، فضا غرق در روحانیت بود. فانوسها روشن شده بودند. این نورها، نه برای دفع تاریکی شب، بلکه برای روشن نگه داشتن چراغ هدایت در ظلمت دنیا ضروری بودند. فانوسهای روشن در حسینیه عاشقان ثارالله، نماد آن بود که راه شهدا، راهی است که هرگز خاموش نمیشود.
و در میان این عظمت و غربت، صحنههایی قلب را به تپش وامیداشت که داستان اصلی را روایت میکرد؛ کودکان؛ کودکانی که دسته گل در دست داشتند، در کنار تابوتها ایستاده بودند. دستان کوچکشان، دستههای گل را به سوی این قهرمانان بینام دراز کرده بود. آنها معنای شهادت را شاید در قالب کلمات نمیدانستند، اما حس وفاداری و عشق به پاکترین انسانها را از اعماق وجودشان لمس کرده بودند. این کودکان، بذری بودند که قرار بود در خاک این دو شهید، ریشه بدوانند و نسل بعدی مدافعانِ مکتب را پرورش دهند.
در اوج این توسل، صدای حاج سید یوسف شبیری برخاست. نوای او، نه فقط مرثیهخوانی، بلکه زمزمهی روح زنجان بود که با ارباب و مادرش سخن میگفت. مداحی او، اجازه داد تا بغضِ انباشته از باران، فاطمیه و غربتِ میهمانان، به آرامی در فضا جاری شود و اشکها، مسیر خود را به سوی پاکی بیابند.
انتهای پیام/



